به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو»، علیرضا قزوه، شاعر انقلابی کشورمان و رییس مرکز آفرینش های هنری حوزه هنری بخش اول سفرنامه سوریه خود که با کاروان صلح سوریه همراه شده بود را نگاشته و با نام «با کاروان شام» در وبلاگ شخصی خود منتشر کرده است.
متن قسمت اول سفرنامه قزوه به ذیل است:
مثل همیشه دیر رسیدم . بنا نبود من باشم. نه من، نه محسن مومنی که شریف است و به عبارتی می شود رییس مستقیم خود من- و نه آقای سبحانی - متخلص به حفظه الله تعالی - که درست مثل ما دقیقه نود و پنج وارد این بازی شد. اما به قول حضرت عشق، مهم رسیدن بود که رسیدیم. سوت پایان را که زدند، سفر ما هم آغاز شد.
دو هفته قبل محمد حسین جعفریان ، متخلص به احمدشاه مسعود ایرانی تلفن کرد و گفت چند روز بعد از تعطیلات نوروز با جماعتی از اصحاب ادب و هنر برای دیدار به سوریه می رویم. اگر موافق آمدنی بگو تا اسم شما را هم بنویسند. گفتم کاش این سفر در تعطیلات عید انجام می شد، گفت لابد حکمتی بوده و مثلا نمی خواستند عید خانواده ها به هم بخورد. خیلی زود پیشنهادش را سبک سنگین کردم و دیدم برای آدم ماجراجویی مثل من پیشنهاد بدکی نیست، بخصوص که در جوار جماعتی چون خود احمدشاه ثانی و ناصر فیض اول و رضا امیرخانی اصل باشی و محصولش کل کل کردن با این جماعت طناز است و سر به سرگذاشتن با دیگران و لابد از رهگذر این همصحبتی و این گشت و گذار می شود مثلا چیزکی هم نوشت و داد جایی مثلا همین جام جم و کمی بعد لابد کتابی می شد و تازه اگر زخم برمی داشتی و شهید می شدی خیالت راحت بود که جنازه ات بر زمین نمی ماند و یارانه ات دوباره برقرار می شود، یارانه ای که از روی لجاجت همین روزها قطعش کردیم و رفت. البته بین خودمان باشد که منظورم از برقراری یارانه، یارانه ی معنوی است و رسیدن به قربه الی الله واقعی. انشاء الله.
با خودم و به خودم گفتم هی ! آقا کجا؟ کجا؟ درست بعد از تعطیلات عید و شروع یک سال تازه و این همه کار بر زمین مانده، آن هم درست در روزهای بزرگداشت هنر انقلاب اسلامی و شهادت آقامرتضای آوینی. شاید حضور تو و امثال تو در همین تهران از زینبیه ی دمشق واجب تر باشد. وگرنه تو که همیشه دلت پر می زند برای زیارت مرقد سیده زینب و دیدن آن سرزمین مقدس، خاصه اکنون که صبا مژده ی فروردین داد.
از باب احتیاط رفتم پیش رییس بزرگ مان حاج محسن. همان اول کاری به قول بچه های قدیم جنگ، رافدین ما را زد و صراحتا فرمود: نرو! گفت باید باشیم. این همه برنامه و کار می ماند . به جعفریان گفتم انگار سعادت بزرگ همراهی با بنده را دارید از دست می دهید. به درک! شما بروید.
چند روز بعد مومنی تلفن کرد که برنامه بزرگداشت روز انقلاب را داریم طوری برگزار می کنیم که یک روز قبل از حرکت کاروان سوریه باشد. این یعنی می توانی بروی. گفت: به جعفریان بگو من هم می آیم. جعفریان در سفر عتبات بود ، تلفنی زدم و گفتم که من و مومنی هم آماده ی آمدنیم تا وزنه ی هنرتان چند برابر سنگین شود. به فیض هم گفتم. او هم تلفن زد به آقای سلیم غفوری نامی – متخلص به سلم الله- و گفت که یحتمل شدنی نباشد و اسم ها را به وزارت خارجه داده اند و برنامه بسته شده است و سه شنبه رفتنی هستیم و از این حرفها.
فردای آن روز مومنی در به در دنبال من می گشت. زنگ زد که سفر دوستان یکی دو روزی به تاخیر افتاده و من و شما هم می رویم. این شد که پرواز از سه شنبه افتاد به چهارشنبه و بعد هم شد عصر پنجشنبه و ما هم رفتنی شدیم. الان که این حواشی را می نویسم. عصر پنجشنبه 21 فروردین ماه 1393 شمس تبریزی است. از تاکسی سرویس پراید وطنی پیاده شده ام. وارد هتل هویزه که می شوم نگهبان هتل، تعظیم با پدر و مادری می کند. از آن تعظیم ها که قیمتش دست کم یک تراول می ارزد.
***
به سمت چپ لابی می روم جایی که مومنی و امیرخانی و فیض و سبحانی و شهیدی مجری و طالبی صاحب قلاده های طلا و افخمی متخلص به میرزاکوچک خان جنگی را هم می بینم ، نشسته اند دور میزی در ته لابی و تعداد قابل توجهی هم از جماعت خارجی از سفید و سیاه و بور و عرب و عجم جمع اند. هنوز درست و حسابی روی صندلی ام جاگیر نشده ام که نامم را برای معرفی به جمع می خوانند. آن هم به زبان جماعت اهل افرنگ و بیگانه . باید طبق آداب و رسوم بلند شوم و تعظیمی کنم و چیزکی بگویم .
جوانکی بلند قد با ریشی قهوه ای مایل به زرد به زبان انگلیسی مرا معرفی می کند. می گویم: بنده از شاگردان استاد فیض هستم. بعد مثل یک بچه ی سر به راه می نشینم سر جایم. یک فنجان چای هتل را نوش جان می کنم قربه الی الله. و بعد همه بلند می شویم برویم به سمت اتوبوس ها.
جوانک ریش قهوه ای مترجم می آید کنارم و می گوید: من پسر قلبی حسین کشمیری هستم. می گویم: ها قلبی حسین! من با پدرت رفیقم. او حالا کجاست؟ می گوید کشمیر. از اسمش می پرسم . می گوید روح الله هستم. روح الله رضوی. می گویم پدرت می گفت نام پسرم سرباز روح الله است. تو روح اللهی یا سرباز روح الله؟ می خندد و می گوید من سرباز روح الله ام.
جلوی در هتل همسر حسین جعفریان را می بینم. می گویم کجاست حسین؟ می گوید رفته ماشین را در حوزه پارک کند و بیاید. می گوید من هم می آیم.
پیش خودم می گویم ای جعفریان بی معرفت باز تک روی کردی . زنگ می زنم به خانمم که کاش تو هم می آمدی. جعفریان رییسش را هم آورده. تعدادی جوان خبرنگار هم آمده بودند. به گمانم از فارس و تسنیم و یکی دوجای دیگر. چند فیلمبردار هم رویت شد. افسوس که پیش از این نه نامشان را می دانستم و نه ابوالمشاغل شان را. بعدها فهمیدم چه آدمهای خوب و خونگرمی هستند. یکی شان می گفت هر وقت زنگ می زنم برای مصاحبه ما را می پیچانی. آن دیگری می خواست همان جا با من مصاحبه کند. گفتم مگر شما با ما نمی آیید؟ گفت چرا. گفتم عجله برای چیست؟ بگذار برسیم به دمشق در خدمتم. هنوز سوار اتوبوس ها نشده بودیم پدر اسمیت رویت شد با لباس کشیشی و سنی حدود پنجاه و یکی دو سال. نمی دانم چرا مدام به کشیش می گفتم کشیک. کشیش صلح و کشیک صلح. یاد آن روزی افتادم که هی می خواستم بگویم استرس و می گفتم استرج. با کشیش ها خوش و بشی کردم. یک سیاه پوست هم در میان کاروان بود که بچه ها به او سلومون می گفتند و بعدها کاشف به عمل آمد که همان سلیمان خودمان است. یاد یک جور ماهی افتادم که قرمز رنگ بود. اما سلومون سیاه پوست بامزه ای بود که همان اول آشنایی مان دستش را محکم گرفتم و کف دستش را نگاهی کردم و اصلا نفهمید که من کمی تا قسمتی از جماعت برهمنان هند کف خوانی هم یاد گرفته ام. کف اش نشان می داد که آدم خوبی ست. بچه ها گفتند مشت زن است. یکی هم می گفت کشیک یا همان کشیش است. به هر حال مشتی هم روانه ی بازوی سمت چپش کردم با چاشنی مهر و محبت و رفتیم سوار شدیم.
***
در کاروان صلح همراه ما دو پاکستانی هم بودند که به زبان اردو حرف می زدند . گمان کردم از هندوستان اند. به اردو سلام و خوش و بشی کردیم. از بندر کراچی پاکستان آمده بودند و کارشان لابد همین صلح طلبی بود. یکی شان قد بلندی داشت و جوان تر می نمود و دیگری قدی کوتاه تر و سنی بیشتر با کت و شلوار و کراواتی که نشان می داد صلح طلب واقعی ست. خیلی زود با من رفیق شدند. آدم های خونگرمی بودند. بخصوص اولی که بعدها هر وقت مرا می دید با محبت فریاد می زد عالی ریضا ... عالی ریضا. نامم را زیبا تلفظ می کرد. گفتم: م آبکلیه دعا کرونگا ... یعنی من برایتان دعا می کنم . گفت آچا آچا ... یعنی خیلی خوب، گفتم یه هماری خوش قسمتی هه ... گفت آچا آچا ... گفتم تیکه تیکه که معنی اش همان آچا آچا بود. هر چی اردو بلد بودم نثارشان کردم همه در مایه مهربانی و عشق و محبت .
جوانی فیلمبردار دیدم با چهره ای گشاده و خندان لب از اهالی مشهد الرضا ، مستندساز بود و دوربینی داشت که من تا بدان روز ندیده بودم. دوربین را بر شیشه ی ماشین می چسباند و عکس می گرفت . می گفتند با این دوربین می شود از شصت متری زیر آب عکس گرفت. اسمش را پرسیدم ، گفت اسلومی ام. اسلام زاده بود به گمانم. چه تخلص مدرنی برای خودش انتخاب کرده بود. حیف که تخلصش نگرفت و بدان شهره نشد، حتی تا پایان سفر.
در اتوبوس جعفریان به ما پاکتی آجیل تعارف کرد. دانستم که دیگر از این سعادت های دنیایی نصیبم نمی شود و طرف کمی تا قسمتی احساساتی شده و کاری کرده کارستان، بی سر و صدا و آرام دو جیبم را از تخمه و پسته پر کردم و خیلی عادی پاکت را فرستادم عقب. داشتند هنوز در باره خواص آن دوربین صحبت می کردند و نه آنها پسته های جیبم را دیدند و نه دوربین شان که تا شصت متری زیر آب را می گرفت.
یک روحانی علوی با لباس مخصوص و کلاه مخصوص تر شامی و با هیکلی تنومندتر از بقیه در میان جمع حاضر است. نامش شیخ احمد است و از جماعت سوری های بندر لاذقیه است که شهری ست در شمال غربی دمشق و کنار دریای مدیترانه. از استرالیا آمده است. کلاه سفید مخصوصی دارد که وسطش یک کلاه قرمز تعبیه شده است.
به فرودگاه امام می رسیم. اولین بار است که بدون بلیت به یک سفر خارجی می روم. کارت پرواز را بعد از دقایقی به ما می دهند. نام هیچ یک از مسافران بر کارت پرواز نوشته نشده است. همه بلیت ها شکل هم است و نام همه ی مسافران یکی ست. به زبان انگلیسی نوشته اند: همراه! شکر خدا که شماره ی صندلی دارد و خیلی زود فهمیدیم که آن هم چندان جدی نیست. عوارض خروجی مان را هم خودمان دادیم. بعدها فهمیدیم که هزینه هتل و چای و خورد و خوراک مان هم با خودمان است.
***
در فرودگاه امام با مومنی دو تا بستنی خوردیم به قیمت دوازده هزار چوب. به یارو گفتم زمان شاه چقدر ارزان بود، همین بستنی ها را در همین فرودگاه می خریدیم به ده هزار تومان. الان دو هزار تومان گران شده است. یارو خیلی جدی برگشت و گفت: زمان شاه که فرودگاه امام نبود. گفتم شما سنت قد نمی دهد. این فرودگاه از زمان رضاشاه بوده.
ابوالقاسم طالبی از ساعد باقری می گفت ، گفت چقدر به ساعد نصیحت کردم که مواظب باش . سوار اتوبوس این جماعت که بشوی پیاده شدن آسان نیست. گفت میانه ات با ساعد و سهیل چه طور است؟ گفتم عالی ست! از این بهتر نمی شود. مومنی خندید و گفت از آقای قزوه شکایت کرده اند. به بچه ها گفتم این لحظه ی آخری که از ایران خارج می شویم اگر تلفن ساعد را دارید بدهید تا حلالیت بطلبم. گفتم که دو روز پیش از افشین هم حلالیت طلبیدم .
تلفن زدم به مادرم. به مادرم نتوانسته ام بعضی وقتها راست بگویم. زمان جنگ می رفتم جنوب و می گفتم می رویم اردوی شمال. به پاکستان که می رفتم - همین دو سه ماه قبل- گفتم می روم هند. برای رفتن افغانستان لابد بهترین بهانه تاجیکستان بود. به مادرم گفتم دارم می روم دوبی. گفت چه خبر است آنجا؟ گفتم یک جشنواره ادبی است، راجع به سوریه. از شیخ کویت و شیخ عربستان و شیخ دوبی و من دعوت کرده اند و همه مان سخنرانی داریم ، منتها آنها در حمایت از تکفیری های سوریه حرف می زنند و من به نفع بشار اسد سخنرانی دارم. بنده ی خدا باور کرد و گفت: خدا به همراهت! فقط مواظب باش.
وقتی از گیت بازرسی رد می شدیم سر شوخی را با بچه های حفاظت باز کردم که چرا مومنی را می گردید؟ مگر مومنی را نمی شناسید؟ بنده ی خدا خیلی جدی گفت که ما وظیفه داریم همه را بگردیم. گفتم به رییس تان بگو مومنی... خودش می داند. رفت به رییس شان گفت مومنی آمده و رییس شان هم که مومنی را نمی شناخت با تعجب به من و مومنی نگاهی کرد و لابد آرام گفت بگردشان. من هم به مامور حفاظت گفتم: نگفتم خودش می داند! اتفاقا خوب بگردش... یارو گیج شده بود و آخر سر پرسید مگر مومنی چه کاره است؟ گفتم چطور مومنی را نمی شناسی؟ دوست امیرخانی ست. طرف پرسید امیرخانی کیست؟ گفتم امیرخانی را که همه می شناسند ، بناست به جای کی روش مربی تیم ملی شود . طرف کوتاه آمد. گفت خودت چه کاره ای؟ گفتم من هیچ کاره ام. عضو تیم گلبال نابینایانم. طرف مخش سوت کشید و فقط حیران نگاه مان کرد.
خلوتی فرودگاه امام مثل همیشه برایم دردآور بود. من اگر جای این جماعت بودم روزی هفت پرواز فقط می گذاشتم به سیبری و قطب جنوب . این جوری که نمی شود. خدا لعنت کند مسبّبش را. بعد اندر حکایت گله از ساخت بد فرودگاه امام و ناشی گری های شرکت ترک و لیفت و لیس های احتمالی و یقینی سخن رفت و این که فرودگاه تهران چه کم از دوبی و دهلی دارد.
***
یک هفته ای نیستیم و حتی یادم رفته برای اهل خانه خرجی سفر بگذارم ، به حاجی خانم زنگ زد که همه ی کارتها و دفترچه های حساب و حتی کلیدها را گذاشته ام در فلان جای خانه و فقط با یک دست کت و شلوار و اندکی پول خرج راه دارم می روم . رمز کارتها را که می دانی. اگر نیامدم... گفت خودت را لوس نکن. بادمجان گرمساری آفت ندارد. برادرم زنگ زد که شنیده ام داری می روی دوبی؟ گفتم اگر خدا قسمت کند. گفت کاش می گفتی با هم می رفتیم. گفتم می توانی خودت را تا یک ساعت دیگر برسانی فرودگاه، بیا. شابدوالعظیمی ترین تعارفی که می شد کرد همین بود. وگرنه از خانه ی برادرم تا فرودگاه دست کم دوساعتی راه بود. از فروشگاه فرودگاه مطابق معمول تخمه ی شور ژاپنی خریدم با یک بسته سوهان حبه ای روح.
این سالهای آخر هر وقت با جماعتی از شاعران و اهالی هنر همسفر و همراه می شدیم در هواپیما به خلبان نامه می نوشتم که مثلا فلانی در هواپیماست. نامش را بگو که از او تقدیری شده باشد. گاه در نامه هایم کمی تا قسمتی از مهارت خلبان و شرکت هوایی شان تعریف هم می کردم و به نوعی نمک گیرش می کردم تا نام اعضای کاروان ادب و هنر را یکی یکی از کابین خلبان به اطلاع مسافران برساند. مثلا می گفتم در این پرواز استاد سبزواری و استاد گرمارودی به همراه استاد بیدل دهلوی حضور دارند. خیلی از خلبان جماعت هم غافلگیر می شدند و بدون این که بدانند مثلا بیدل متعلق به چهارصد سال قبل بوده نامش را به عنوان مهمان ویژه هواپیما می بردند. می خواستم به خلبان این پرواز هم از این نامه ها بنویسم که دیدم حوصله اش نیست.
دو سه تا از خبرنگارهای جوان سراغ یکی یکی هنرمندان می رفتند و بعد از گفتگو از آنها می خواستند که مثلا یک جمله یا یک بیت با فضای موجود بگویند. من هر چی فکر کردم که چه بیتی بگویم که در آن مثلا کلمه ی هواپیما باشد چیزی یادم نیامد . تنها یاد این ترانه ی قدیمی افتادم که : هواپیما بودم آجر می بردم ... بعد فهمیدم که حتی ناصر فیض طنزپرداز در پاسخ به این پرسش ، یک بیت عجیب عارفانه و سوزناک خوانده . شعری در این مایه ها که ناصر فیض می سوزد و از او هیچی باقی نمی ماند، حتی جعبه ی سیاه هواپیما. بعضی وقتها آدم از بعضی چیزها باید بترسد. مثلا وقتی فیض یاد شهادت و سوختن بیفتد لابد مسئله باید کمی تا قسمتی جدی تر از این ها باشد.
با بچه ها صحبت می کردیم اگر فیض شهید شد یک مجلس طنز برگزار می کنیم و کلی می خندیم. در غیر این صورت روح آن مرحوم مغفور دچار خارش وجدان و عذاب قیامت خواهد شد. تصورش سخت است که آدم بتواند برای ناصر فیض گریه کند. حتی اگر بسوزد و از او تنها خاکستری برجای بماند. طبق تابلوی اعلانات هواپیما ما داریم به سمت ترکیه پرواز می کنیم، اما خیلی زود پی می بریم که در آسمان اراک هستیم و داریم از مسیر بغداد می رویم به دمشق.
***
ما هنوز در هواپیمای تهران به دمشقیم. کمی بعد جعفریان می آید و تعدادی از سوالات شرعی اش را مطرح می کند. عمده بحث هایش راجع به وصیت است و ارث و میراث. این که بعد از او این همه اموال دنیایی و آخرتی اش به کی می رسد. یاد این بیت مولانا می افتم که :
داری زکات حسن و ندانی که را دهی
من مستحقم ای شه خوبان به من به من
البته نگذاشتم جعفریان بو ببرد اما راستی بد نمی شد اگر شاعر جماعت به جای وام گرفتن از ابیات یکدیگر از یکدیگر ارث هم می بردند.
جعفریان دوباره می گوید اگر من و خانمم هر دو شهید شویم این اموال به کی می رسد؟ انگار مسئله ی شهادت مسافران این هواپیما جدی ست. بعد می گوید که ماجرا را به برادرم گفتم که ممکن است شهید شوم، برادرم گریه اش گرفت. گفتم خوب کار درستی کردی و باید حساب و کتاب و وصیت آدم معلوم باشد. گفتم خوشبختانه بنده عازم دوبی هستم و به خانواده ی مادری گفته ام می روم امارات و آنها هم خیالشان جمع است. به زن و بچه ی خودم هم راستش را گفته ام اما خیالشان راحت است که بنده مثل اسفندیار رویین تنم و تیر و ترکش با من کاری ندارد.
جعفریان گفت راستی خودت وصیت نامه نوشته ای؟ گفتم نه. کف دستم را ببین هنوز چند سالی مهلت دارم.
بعد همان خبرنگاران جوان می آیند کنار ما و این بار با جعفریان مصاحبه می کنند. او هم طبق معمول از سوختن و خاکستر شدن می گوید و عین فیض کمی تا قسمتی ترسیده به گمانم. حتی بیتی که می خواند در باره شهادت است و اشاره ای هم به دمشق و سعدی دارد. من اما همچنان دارم با خودم همان ترانه ی هواپیما بودم آجر می بردم را تکرار می کردم و ادامه اش را در ذهنم سرچ شرعی می کنم.
یک جا جعفریان در آمد به خبرنگاران گفت: من همه ی عشق و حالمو کردم حالا دوست دارم بروم شهید بشوم. بچه ها که رفتند گفتند حسین جان یعنی چی عشق و حالمو کردم؟ گفت تو چرا زود ذهنت به جاهای دیگر می رود. من منظورم این است که کربلامو رفتم. افغانستانمو رفتم. بوسنی رو رفتم . هر جا جنگ بوده رفتم. گفتم آهان، از اون لحاظ می فرمایید.
خلبان اعلام می کند که از آسمان عراق وارد آسمان سوریه شده ایم. تصور می کردم که الان برادران داعش دارند ما را به هم نشان می دهند و می گویند الان ناصر فیض در آن بالاست. چه کنیم؟ بعد دو تا از طالبانی ها می گویند جعفریان هم هست . از خودمان است. نزنیم. او با ملاعمر مصاحبه کرده و مصاحب ملاصاحب بوده است.
بعد جعفریان شروع می کند برای بچه ها از من نقل قول کردن که در مراسم مدیران حوزه از فلانی پرسیده بودند شما برای چه می روید به سوریه؟ بنده هم با همان شوخی و شیطنت گفته بودم: به گمانم برای جهاد نکاح. و بچه ها می خندیدند از این شوخی بی مزه ی من و نقل بی موقع جعفریان صاحب.