به گزارش خبرنگار فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، چهلمین نشست مجمع بانوان راوی دفاع مقدس روز گذشته برگزار شد. در ابتدای این نشست محمود نجف پور، رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس به ذکر خاطراتی از جنگ تحمیلی پرداخت.
وی در ابتدا گفت: پس از آنکه از دانشگاه افسری جمهوری اسلامی فارغ التحصیل شدم براساس نیازمندی های ارتش در تیپ ها و لشگرهای مختلف تقسیم شدیم. به سبب آنکه پدرم دزفولی بود، تیپ 2 دزفول را انتخاب کردم، زمانی که خود را به تیپ معرفی کردیم گروهان دوم، فرمانده نداشت و من به عنوان فرمانده این گروهان معرفی شدم. در آن دوران که من فرماندهی را به دست گرفتم نیروها بیش از 500 متر نمی توانستند بدوند، من با تمرین بسیار تلاش کردم آنها بیش از 10 کیلومتر بدوند.
این رزمنده دوران دفاع مقدس بیان کرد: یک روز که با بچه ها در دمای 47 درجه خوزستان می دویدیم یک نفر را دیدم که از کنار ما گذشت بعدها متوجه شدم او فرمانده لشگر بود. پس از چند روز من را به عنوان فرمانده گروهان شناسایی لشگر معرفی کردند آنها گفتند به سبب پیگیری های که برای آماده کردن نیروهای خود داشتید باید به عنوان فرمانده گروهان شناسایی لشگر انجام وظیفه کنیم.
وی گفت: در آن زمان لشگر، گروهان شناسایی نداشت و نیاز به چنین گروهانی احساس می شد، من به آنها گفتم این مسئولیت را قبول می کنم اما باید اختیارات تام به من دهید. آنها قبول کردند و قرار شد نیروهایم را خودم انتخاب کنم. چهار روز طول کشید تا از چهار تیپ لشگر افرادی را که می خواستم جدا کردم. من از قومیت های مختلف افراد را انتخاب کردم تا در مناطق گوناگون بتوانیم از آنها استفاده کنم، پس از 35 روز آماده مأموریت شدیم.
نجف پور افزود: فرمانده لشگر از ما خواست محل سایت های موشکی را شناسایی کنیم. من دو نفر از درجه داران عرب زبان که به عربی بصره آشنایی کامل داشتند را انتخاب کردم. قرار شد من نقش یک موجی که توسط موشک های ایران عقب مانده ذهنی شده بود را بازی کنم، آن دو نفر نیز نقش برادران من را بازی کردند، با نیروهای ایران قرار گذاشتیم هفته ای یک روز اطلاعات خود را به لشگر اعلام کنیم.
فرمانده دوران دفاع مقدس اضافه کرد: من با کارهای دیوانه واری که انجام می دادم به «عَبِد مجنون» معرفی شدم، برادران من به عراقی ها می گفتند برادر ما توسط ایرانیان مجوس عقب مانده شده است و آن قدر گلوله توپ کنارش خورده که موجی شده است. اما خدا را شکر که سایت 4 را اینجا مستقر کرده اید. عراقی ها گفتند اینجا سایت 4 نیست سایت 7 است. یعنی به همین شکل اولین اطلاعات خود را به دست آوردیم. سپس برادران می گفتند پس سایت 4 کجاست، عراقی ها جای سایت 4 را نشان می دادند. دوباره می گفتیم اما گلوله ها و موشک ها از همین جا شلیک می شوند و عراقی ها جای استقرار موشک ها را به ما نشان می دادند. به همین شکل اطلاعات خوبی از آن منطقه به دست آوردیم.
نجف پور افزود: حدود 33 یا 34 روز طول کشید که اطلاعات من کامل شد، آنچنان استتار سایت های موشکی کامل و ظریف بود که عکس های هوایی ما از شناسایی عاجز بودند، قرار شد عملیات انجام شود. رمز عملیات به صورت روزنامه ای به ما داده شد. اطلاعات روزنامه ای یعنی کلمات به صورت عدد به ما منتقل می شد پس از آنکه اطلاعات داده شد ما از منطقه دور شدیم و هواپیماها وارد عمل شدند. اما سپس مشکل ما آغاز شد. چون نیروهای عراقی متوجه شدند یک نیروی زمینی هست که اطلاعاتی چنین دقیق به نیروهای هوایی داده است. ما مجبور شدیم از راه دیگری به ایران نزدیک شویم. از آن راه وقتی به نزدیکی سپاه ارومیه رسیدیم خیالمان راحت شد که نجات پیدا کرده ایم. وقتی ما به سپاه ارومیه رسیدیم آنها باور نمی کردند ما ایرانی هستیم و گمان می کردند ما منافقیم. اما بالاخره فرمانده آن گردان آمد و من را شناخت. پس از این عملیات دو درجه به من اضافه شد،
این آزاده کشورمان افزود: پس از آن باید برای عملیات والفجر8 آماده می شدیم. اما زمان مرخصی من رسیده بود. در آن زمان من پسری داشتم که یک روز بیشتر او را ندیده بودم. یعنی صبح روزی که به دنیا آمد بچه را دیدم و ظهر همان روز راهی منطقه شدم. بنابراین برگشتم و چند روزی پیش خانواده بودم. پس از آنکه به جبهه ها برگشتم بچه ها در جزایر جنوبی مجنون مستقر شده بودند. اما فرمانده به ما گفت سخت ترین منطقه را به شما داده ایم. قرار شد ما در منطقه ای باشیم که به عراق نشان دهیم می خواهیم عملیات کنیم تا فرصتی ایجاد شود فرآیندهای ابتدایی عملیات از محلی دیگر فراهم شود.
ما کامیون ها و نفربرها را خالی می آوردیم و آنجا مستقر می کردیم و بر می گرداندیم و به شکل سوری نشان می دادیم که قصد انجام عملیات داریم. اما من در آن منطقه احساس بدی داشتم و فکر می کردم عراقی ها قصد حمله به ما دارند. یک روز دیدم عراقی ها فسفری می زنند، سریع به منطقه رفتم و دیدیم محل ما را بمباران می کنند. پس از 48 ساعت آتش دشمن چنان سنگین شد که قدرت نفس کشیدن هم نداشتیم. در همان منطقه یکی از بهترین دوستانم را هم از دست دادم. ما به جایی رسیدیم که من، یک درجه دار و دو سرباز باقی مانده بودیم؛ اما به هر شکلی بود خط را حفظ کردیم، قصد عراق این بود که به قول معروف بفهمد ما چند مرده حلاجیم، وقتی با وجود آن عملیات سنگین توانستیم مقاومت کرده و خط را حفظ کنیم عراق فکر کرد یک لشگر بزرگ اینجا مستقر است، بنابراین تمام نیروهای شمال موصل را تخلیه کرد و به منطقه ما منتقل کرد. این زمان فضای مناسبی ایجاد شد تا عملیات والفجر8 ایجاد شود.
نجف پور در ذکر خاطراتی از این عملیات گفت: یک بار من در بین دو محور حرکت می کردم و می دویدم که ناگهان افتادم سپس یک بمب کنارم منفجر شد. در همان حال که روی زمین افتاده بودم زبان زدم دیدم هیچ دندانی در دهانم نیست، لبم هم پاره شده بود، دستم زخمی و رگ دستم پاره بود، سینه ام هم سوراخ شده بود. تلاش کردم بدوم اما دیدم نمی توانم نفس بکشم به هر شکلی بود خود را به مقر خودی ها رساندم. از آنجا سعی کردم خود را به عقب برسانم اما در حال حرکت بودم که ناگهان بمبی در کنارم منفجر شد. این بمب آن قدر قوی بود که من را بلند کرد و من را روی نی ها انداخت، احساس کردم نه دست و نه پایم نمی توانم راتکان دهم. داشتم به زیر آب کشیده می شدم. اما پس از چند دقیقه از نوک انگشتان پایم احساس لرزش کردم تا به کمرم رسید. پس از مدتی احساس بدنم برگشت. با وجود تمام خونریزی ها و سختی ها بلند شدم و ده کیلومتر پیاده رفتم اما یک جا دیگر نتوانستم و افتادم. پس از مدتی یک ماشین از نیروهای خودی از کنارم رد شد. آنها من را دیدند و به عقب برگرداندند. در آن بیمارستان از به فرمانده لشکر گفتم ما منطقه را حفظ کردیم. شما بروید و نگذارید منطقه سقوط کند.
وی در ادامه گفت: در بیمارستان صحرایی تلاش کردند من را درمان کنند. اما من مدام می گفتم نمی توانم نفس بکشم. آنها هرکاری از دستشان بر می آمد انجام دادند و رفتند. پس از چند ساعت دیدند شیء نقره ای روی سینه من برق می زند آن را گرفته و بیرون کشیدند، کل پلاک با زنجیرش در سینه و ریه ام فرو رفته بود. همین که پلاک را بیرون کشیدند ناگهان نفس عمیقی کشیدم و از آن موقع توانستم نفس بکشم. اما هم سینه و هم ریه ام پر از عفونت شده بود. دیدند نمی توانند من را درمان کنند، به بیمارستان اهواز و سپس تهران منتقل کردند.
وی افزود: پس از این عملیات و پس از آنکه درمان سپری شد فرمانده گردان پیاده مکانیزه شدم، در آن زمان جوانترین فرمانده ارتش بودم آن قدر جوان بودم که فرماندهان ارتش که جلسه می گذاشتند می گفتند برو فرمانده گردان پیاده مکانیزه را صدا کن وقتی می گفتم من فرمانده هستم باور نمی کردند. در یکی از عملیات ها اسیر شدم درهمان روزی که اسیر شدم. به این دلیل که فرمانده بودم بیش از دیگران من را اذیت کردند. خاطرات اسارت طولانی است و اگر بخواهم آن ها را بگویم وقت زیادی گرفته می شود.
نجف پور در ذکر خاطرات آزادی خود از اسارت گفت: 21 شهریور 69 صلیب سرخ ما را ثبت نام کرد و ما آزاد شدیم. ما در آن زمان در قرنطینه بودیم و اجازه تماس با خانواده را نداشتیم. خانواده من نمی دانستند من اسیر شده ام و فکر می کردند مفقودالاثر هستم. دیدم افرادی که آنجا هستند دزفولی صحبت می کنند. بنابراین متوجه شدم خانواده ما را می شناسند. پس از آنکه آشنایی دادم به آنها اصرار کردم که بتوانند با خانواده ام تماس بگیرند. وقتی به خانواده زنگ زدم پدرم گوشی را برداشت. همین که سلام کردم پدرم پس از سلام غش کرد. مادرم هم به رسم لرها کِل کشید و غش کرد.
سپس نجف پور با گریه خاطرات خود و همسرش را پس از آزادی تعریف کرد: همین که وارد محله شدم همسرم من را در بغل گرفت و چادرش را روی سرم کشید و با گریه گفت: این رسمش نبود. همچنین شب اول که توانستم با همسرم تنها بمانم و صحبت کنیم متوجه شدم یک مقدار غیرعادی است، متوجه شدم زمانی که من اسیر بودم تحت فشارهای سنگینی بوده است. یک روز آن قدر استرس داشت که از پله های زیرزمین افتاد و پس از آن حالش بد شد. او دیگر نمی توانست آب بخورد در همان شب همسرم به من گفت: «دیدی نامرد نبودم، دیدی در همان زمانی که تو آنجا سختی کشیدی من هم اینجا در رنج و عذاب بودم».
سپس کلیپی از برنامه «عموحسن» ماه عسل پخش شد، پس از آن خانم ها کاتبی و ترابی خاطراتی از عملیات مرصاد تعریف کردند.
مریم کاتبی در ذکر خاطرات خود از عملیات مرصاد گفت: ما زمانی که متوجه عملیات مرصاد شدیم همراه دیگر دوستان به منطقه عملیات مرصاد رفتیم. اما نیروهای سپاه گفتند نباید جلو بروید. زیرا منافقین لباس سپاهی ها را پوشیده و شناسایی آنها سخت است. تنها راهی که می توانیم آنها را شناسایی کنیم این است که خانم ها نیز همراه آنها هستند. اگر بروید با آنها قاطی می شوید. آن قدر منافقین با لباس سپاه آمده بودند که مردم عادی شهر می گفتند سپاه حمله کرده است.
این رزمنده و پرستار دوران دفاع مقدس گفت: ما را به بیمارستانی منتقل کردند. آنجا ما قرار گذاشتیم هرکس مجروحی داشت فقط همان یک نفر را مداوا کند و فقط همان یک پرستار از آن مجروح مراقبت کند. زیرا می ترسیدیم آن مجروح به دست یک زن منافق برسد، تا این حد نیروهای منافق با ما قاطی شده بودند. اتفاقاً یکی از افرادی که من بسیار به او رسیدگی و از او مراقبت کردم یکی از فرماندهان منافقین بود، اما نمی دانستم. البته در نهایت نتوانستم او را نجات دهم و کشته شد.
کاتبی افزود: فرماندهان به من گفتند چند نفر از خانم ها که مکتبی هستند و کم نمی آورند را جمع کن به اسلام آباد برویم. آنجا وضع خیلی خراب است. وقتی ما وارد بیمارستان اسلام آباد شدیم همان اول به بخش نوزادان رفتیم دیدیم بدن نوزادها و دکترها آب شده بود. وضعیت این بیمارستان آن قدر خراب بود که نمی توانستیم کاری برای آن انجام دهیم.
ایران ترابی نیز ضمن ذکر خاطراتی از عملیات مرصاد گفت: ماجرای غزه سه بار برای اسلام آباد اتفاق اقتاد. وجه مشترک منافقین، داعش و اسرائیل این است که وقتی وارد شهری می شوند فقط می کشند و خراب می کنند. یعنی آنها هر جا وارد می شوند هدفی جز کشتن و خراب کردن ندارند. خدا منافقین را لعنت کند؛ شما می بنید الان در غزه چه می کنند. به همین شکل در مقابل بیمارستان اسلام آباد نیز زخمی ها و مجروحین را اعدام می کردند.
ترابی افزود: وقتی در بیمارستان بودیم سه روز و سه شب نخوابیدم در همان حال تب سنگینی نیز داشتم. برای آنکه بتوانم دوام بیاورم و نخوابم و علائم حیاتی بیماران را کنترل کنم سر و صورتم را به همراه همان مقنعه که سرم بود زیر شیر آب بردم، لباس هایم را نیز خیس کردم تا خوابم نبرد. اما باز هم فایده ای نداشت. اما باز هم داوم نیاوردم یکی از پرستارها به من گفت برو چند ساعت بخواب، من هر دو بخش را با هم اداره می کنم. من همین که به اتاق رختکن رسیدم قبل از آنکه بتوانم بنشینم همان دم در افتادم، برادران سپاه هر چه قدر تلاش کردند نتوانستند در را باز کردند زیرا من پشت در بیهوش شده بودم. بعد از دو ساعت بر اثر فشاری که به در می آوردند من به هوش آمدم. تنها استراحت من در آن چند روز همین دو ساعت بود.
وی در پایان گفت: ما در قرآن داریم منافقین از کفار بدترند آنها در اسلام آباد روی زن حامله شرط بندی می کردند سپس شکم آن زن را پاره می کردند، نوزادش را بیرون می آوردند تا ببینند پسر است یا دختر. آنها با حاج آقا طباطبایی همین کار را کردند. شکم زنش را بریدند بچه اش را بیرون آوردند سر آن جنین را بریدند. پس از دو ساعت آن زن داغدار را اعدام کردند. منافقین در اسلام آباد همین کار را کردند، داعش نیز در این چند وقت نیز همین کار را انجام داد،این اتفاق در سوریه در عراق، اسلام آباد و خرمشهر اتفاق افتاد.
لازم به ذکر است، مجمع بانوان راوی دفاع مقدس اولین یک شنبه هرماه در حوزه هنری استان تهران برگزار می شود.