مثل کابوس است، اما کابوس نیست، بدتر از کابوس است. بیداری، کابوسها را به عقب میراند. اما این کابوس، در بیداری هم وجود دارد. کابوسی که همه دچارش شدهاند؛ زن، مرد، پیر، جوان. خانواده دوران هم دست کمی از بقیه ندارند. جنگ، دست مرد را میگیرد و او را از همسرش دور میکند، در فاصلهای از زمین تا آسمان و بعدها آنقدر دور که دست زن، هیچ وقت به شوهرش نمی رسد.
«دوران به روایت همسر شهید» قصه این فاصله است، قصه آشناییها، خاطرات و حتی فکرهای قهرمانهای این داستان واقعی: «فکر میکرد دنیا طوری ساخته شده که آدمها همیشه میتوانند همان کاری را بکنند که میخواهند.»
در این قصه، میتوان از عشق خواند و لابهلای نامهها، آن را مرور کرد: «سلام عباس جان. فکر نمیکردم روزی آنقدر از هم دور بشویم که بخواهم برایت نامه بنویسم. این نامه را به آدرس خانهی خودمان توی بوشهر میفرستم. شاید وقتی پستچی آن را میآورد، خانه باشی. با همان شلوار لی که
(دوران به روایت همسر شهید/آسمان)
که خودت دمپایش را کوتاه و ریش ریش کردهای، در را برایش باز کنی و به او یک صد تومانی، مشتلق بدهی.»
میتوان خاطرات ثبت شده در دفتر خاطرات را ورق زد: «ششم مهر 1359/ در طول مسیر در ارتفاع بالا پرواز میکردم. اهواز را در ارتفاع پنج هزار پایی قطع و نیروهای دشمن را کاملا دیدم. آنها به طرف ما تیراندازی میکردند. البته ما پنج دقیقه دیرتر روی هدف رسیدیم و با یک دسته هواپیمایی اف-پنج روبهرو شدیم که البته اتفاقی نیفتاد.»
«دوران به روایت همسر شهید»، از اتفاقات خوش آغاز میشود و با تلخترین اتفاقات، پایان میپذیرد. لابهلای همه این اتفاقات هم میتوان به نامههایی که بین عباس دوران و همسرش نرگس خاتون رد و بدل میشود، سرک کشید، اما این نامهها جایی پایان میپذیرد: «این دومین و آخرین نامهای است که بعد از بیست سال برایت مینویسم و تمام حرفم این است که به تو بگویم در این دنیای بزرگ، هیچ زنی نیست که شوهرش را دوبار روی شانههایش تشییع کرده باشد.»
این کتاب، از زبان زنی نقل میشود که فکر میکرد دنیا طوری ساخته شده که آدمها همیشه میتوانند همان کاری را بکنند که میخواهند.
آسمان/ دوران به روایت همسر شهید/زهرا مشتاق/ روایت فتح