گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو؛ رتبهی ۸۴ ریاضی و فیزیک شده بود. از وقتی که برای دفعهی اول وارد بنیاد شد، مدام داشت اشک میریخت. چشمها و صورتش سرخ شده. پریسا خانم نوزده ساله، دانشجوی ترم دو مهندسی عمران دانشگاه تهران بود و بچهی رباط کریم. اتاقش با برادرش یکی بود و شبها پیش هم میخوابیدند. چهار سال پیش شب عاشورا پریسا خانم مثل همیشه برای مراقبت از برادر دوازده سالهی بیمارش تا ساعت دو شب بیدار مانده بود و وقتی مطمئن شد که برادرش خوابیده، او هم خوابید، ولی ساعت ۹ صبح، با صدای نالهی مادرش بیدار شد. نالهای که حکایت از دردی بزرگ داشت، دردی که دیگر پریسا را از برادر کوچکترش برای همیشه جدا کرده بود. پریسا که مانتوی روزنامهای به تن داشت، گفت: «یکی از انگیزههای قبولی من در کنکور، فوت برادم بود؛ چون او هم عاشق ریاضی بود و دوست داشت وقتی که بزرگ شد ریاضی فیزیک بخواند.» پریسا خانم میگفت: «برادرم با مرگش راحت شد؛ چون خیلی درد بیماریاش را میکشید.» آن موقعها که خیلی بیتابی میکرد او را چندینبار در خواب دیده بود؛ برادش در خواب به او گفته بود: «وقتی زیاد گریه میکنی، من ناراحت میشوم.» خانم طاهرزاده هم که پسرش را از دست داده بود به او گفت: «تو که می دانی او الان راحتتر از قبل است، پس چرا گریه میکنی. به مرگ برادرت از این جنبه نگاه کن.» خانم طاهرزاده، مادر میلاد حجتالاسلامی بود؛ خبرنگاری که در سانحهی هوایی هواپیمای آلمانی در سال ۹۴ فوت کرد. او که ظاهرا در جریان این حوادث آب دیده شده بود میگفت: «اگر در خانهای روابط بین اعضا خوب نباشد، در صورت پدید آمدن سوگ عزیزان برای اعضای آن خانواده، تحملش سختتر از زمانی است که روابط بین افراد خانه بهتر باشد؛ چون که آدمها به همدرد و همزبانی نیاز دارند که با آنها دردودل کنند.»
سر کلاس چند نفر بیشتر نبودیم؛ کلاسهای عمومی که به آنها گروه درمانی گفته میشد، برای همه رایگان بود. خانم روبن زاده مادر شروین و موسسِ «بنیاد نیکوکاری شروین روبنزاده» بود. یک بنیاد نیکوکاری که یادگاری بود از شروین ۱۹ ساله. شروینی که پیانو میزد و ترم دو مهندسی میخواند. آقا شروین وقتی در بم زلزله آمد، به تکاپو افتاد؛ ده روز به بم رفت تا هرکاری که از دستش برمیآمد، برای مردم بکند. او چند روز قبل از مرگش به مادر گفته بود دوست دارد یک بنیاد نیکوکاری تاسیس کند. بنیادی که در ۲۵ بهمن ۸۴؛ یعنی دقیقا در دومین سالگرد آسمانی شدن شروین راهاندازی شده بود. خانم روبن زاده میگفت: «وقتی شروین در اثر تصادفی، فوت کرد؛ تا مدتها زندگی برایمان به پوچی کامل رسیده و نفس کشیدن برایمان بی معنا بود. همیشه تصویرمان از مرگ تصور روندی طبیعی بود؛ مثل چیزی که همیشه برای همسایه و فامیل است؛ چیزی که اول برای پدربزرگ و مادربزرگ پیش میآید و بعد برای پدر و مادر و پس از آن برای فرزندان. همیشه تصورمان این بود که اتفاقات بد برای همسایه است. تا اینکه مرگ شروین فرا رسید و تصورمان را درهم شکست.» خانم روبن زاده میگفت: «بعد از این اتفاقات، برنامهی «نسیمی از بهشت» که از تلویزیون پخش میشد را دیدیم و ما را متحول و تصورمان را از مرگ عوض کرد. خدا میگوید: من شما را از دمِ خودم آفریدم؛ دم خدا نمیمیرد. آیا این با بزرگی خدا جور درمیآید که مرگ پایان زندگی باشد؟ نه؛ مرگ شروعی است جاودانه.» پشت میز او، چند کتاب توجه هر کسی را به خود جلب میکرد؛ کتابهای تفسیر قرآن مهر، نسیم حیات، نهج البلاغه و چند کتاب پژشکی و کتابهایی با موضوعات مهدویت. لوحهای تقدیری که به خانم روبن زاده و بنیاد نیکوکاری شروین داده شده بود و تعدادشان هم کم نبود؛ روی دیوار روبهرو زده شده بودند.
خانم روبن زاده از اولین نوهی بنیاد برایمان میگفت: «وقتی که خانوادهی تک فرزندی، بچهی ۱۶ سالهشان فوت کرد، تا آستانهی فروپاشی پیش رفت، ولی این خانواده پس از آشنایی با بنیاد و شرکت در جلسات آن، دوباره احیا شد و پس از آن صاحب پسری شدند به نام «پارسا»؛ اولین نوهی بنیاد نیکوکاری شروین که الان ده سالش است.» خانم روبن زاده میگفت: «کسانی که در این جلسات شرکت کنند؛ میفهمند چهطور باید با مشکلات پس از تنهایی کنار بیایند. تازه میفهمند که آنها تنها نیستند که عزیزانشان را از دست دادهاند؛ بلکه خیلیها وضعشان بدتر از آنهاست. این وظیفهی ماست که این کارها را بکنیم؛ اگر این افراد به حال خود رها شوند؛ به اشخاصی منفعل تبدیل میشوند که سربار جامعه هستند. ولی ما از این طریق آنها را به روند طبیعی زندگی بازمیگردانیم. ما در زمینههای دیگری مثل بازسازی زندگی پس از طلاق و سوگ عاطفی هم افرادی را تحت درمان داریم.»
هرچه زمان میگذشت، جمعیت کلاس بیشتر میشد؛ کلاسی که دور تا دورش را صندلیهای قهوهای رنگ گذاشته بودند. دو مجمسهی در دو گوشهی کلاس جاسازی شده و چند تابلو نصب شده روی دیوار که روی یکی از آنها شعری با خط ریز و با پسزمینهی عکس شروین طراحی شده بود؛ به چشم میخورد. کولر هم هوای اتاق را طنین انداز میکرد.
خانم قدرتی، دختر ۳۲ سالهاش را هفده روز مانده به عروسیاش از دست داده بود. مهرناز که دکتری روانشناسی از آلمان داشت، برای ازدواج به ایران آمده بود. پدر مهرناز در حال توزیع کارتهای عروسی دخترش سکته میکند و از دنیا میرود. پس از این بود که به رضایت مهرناز و مادرش، استخوانهای پدر اهدا میشود. سیوسه روز بعد، مهرناز هم حالش بهم میخورد و پایش به عمل جراحی کشیده میشود. پس از عمل، مرگ مغزی میشود و مادر اجازهی اهدای اعضای او را هم میدهد. مراسم هفتهی مهرناز مصادف شده بود با چهلم پدرش. خانم قدرتی میگفت: «سالن عروسی مهرناز را برای مراسم ختم او و پدرش استفاده کردیم.» خانم قدرتی چند روز پیش حالش خیلی بد بود؛ چون که در شبکهها و گروههای اجتماعی روز دختر را به هم تبریک میگفتند؛ او هم به یاد دخترش افتاده بود و تا چند روز حال خوشی نداشت.
خانم کشاورز، که مادری مسنسال، چادری و خوشحرف بود نیز از داستان زندگیاش برایمان میگفت. او پسرش را در سن ۳۵ سالگی به خاطر بیماری کبد از دست داده بود و ۸ ماه بعد هم دخترش در ۳۲ سالگی از درد فراق برادرش فوت کرد. یکی از خانمها به او گفت: «شما خیلی صبوری؛ دو فرزندت را از دست دادهای.» خانم کشاورز هم به خنده گفت: «من به این میگویم بیعاری.» مادر خوشحرف میگفت: «پس از فوت پسر و دخترم که تمام زندگیام بودند، یکجورهایی احساس میکنم که گستاخ شدهام؛ گستاخ به این معنا که دیگر به خدا میگویم هرچه میخواهی بکن؛ من که دیگر چیزی ندارم، راستش انتظار نداشتم این طور امتحانی پس بدهم.» خانم کشاورز که قبلا معلم بوده، ارتباطش را هنوز با کودکان و نوجوانان قطع نکرده و اگر دانشآموزی به بنیاد میآمد که نیاز به مشاوره داشت؛ بینصیبش نمیگذاشت.
خانم دکتر جلالی مدیریت کلاس را به عهده داشت. گاهی اوقات نکاتی را به سوگداران میگفت و بیشتر کلاس به صورت بحث و مباحثه بین حاضرین اداره میشد. آقای سلیمانی (همکارِ خانم جلالی) میگفت: «مشکلات ما ناشی از نشناختن خودمان است. کسی که پنج سال برای عزیز از دست رفتهاش گریه میکند و زندگیاش کاملا مختل میشود، معلوم است که هنوز خودش را نشناخته.»
پیرزنی که گوشهی کلاس نشسته بود، داغ پسر دیده بود. پیرزن احساس گناه میکرد و میگفت: «من پسرم را تا زنده بود نشناختم، بعد از مرگش بود که فهمیدم او پیش روانشناس میرفت چون افسردگی داشت.» پسر ۳۰ سالهی او که فوق لیسانس داشت، هر جور که میشد میخواست سربازی نرود؛ برای این کار هم دست به کارهای زیادی زده بود. به کسی پول داده بود که کارهای معافی را برایش انجام دهد؛ که آن فرد هم پول او را به جیب زده بود و پسر ۳۰ سالهی ناکام دست به خودکشی زد. مادر که بغضش ترکیده بود گفت: «الان شش ماه و ده روز است که او از پیش ما رفته.»
مریم خانم نیز که دخترش را از دست داده بود میگفت: «دیشب عکسهای شیرین را نگاه میکردم و احساس میکردم که او یک روز برمیگردد.» نامزد شیرین که برای رسیدن به او درسش را رها کرده و سربازیاش را رفته بود؛ پس از دو سال نامزدی با شیرین؛ او را از دست داده بود. شیرینِ ۲۴ ساله در سالگرد عقدش، کارش به بیمارستان کشیده شده بود و درست هفده روز مانده به عروسی، آسمانی شده بود. مریم خانم با احساسات خاصی از خاطرات شیرین برایمان صحبت میکرد. او میگفت: «هیچ جمعی که در آن شیرین نباشد را دوست ندارم. صبحها وقتی از خواب بیدار میشوم، هیچ حس و اشتیاقی ندارم، به جز یکشنبه و چهارشنبهها که اینجا دورهم جمع میشویم و صحبت میکنیم.»
کلاس گروه درمانی کمکم داشت به پایان میرسید. پریسا خانم که از اول ورود به بنیاد چهرهاش سرخ بود و مدام گریه میکرد و اوایل کلاس هم کمی خجالت میکشید که صحبت کند؛ الان دیگر لبخندی بر چهرهاش نشسته بود. برای خداحافظی به اتاق خانم روبن زاده رفتم. عکس مرحوم شروین روبن زاده روی بشقابی در اتاق مادرش داشت لبخند میزد. انگار خوشحال بود که به آرزویش رسیده، آرزوی تاسیس یک موسسهی نیکوکاری.