از آخرین روزهای خرداد می پرسم، از همان روزی که یک شهر به دنبال آتنا گشت اما ردی از او پیدا نکرد. هنوز هم یادآوری آن روزها برایش سخت است. بغض راه گلویش را می بندد و به سختی سخن می گوید. نمی دانم با مرگ رنگرز قلبش آرام گرفته یا هنوز در تلاطم است اما وقتی از ۲۸خرداد می گوید ناگهان نگاهش به گوشه ای دوخته می شود و بعد از چند ثانیه سکوت با بغضی که راه گلویش را بسته، به سختی می گوید: یکشنبه بود، ساعت ۹صبح طبق روال هر روز راهی خیابان شدم تا بساطم را پهن کنم. ده دوازده سالی هست که لباس بچه می فروشم. هنوز یکی دوساعت از شروع کارم نگذشته بود که آتنا و پسردایی اش پیشم آمدند. البته آتنا زیاد به من سر می زد و پای بساط دستفروشی ام بازی می کرد و حتی در فروش هم کمک حالم بود.