پیش از این هرگاه دلش تنگ پیامبر ص. میشد به علی خیره میگشت. اکنون، اما وقت خداحافظی بود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری دانشجو_طاهره ایمانی؛ نگاهش کرد. آن قدر سیر نگاه کرد که دیگر هوس نکند پیغمبر را ببیند. پیش از این هرگاه دلش تنگ پیامبر ص. میشد به علی خیره میگشت. اکنون، اما وقت خداحافظی بود. علی را باید روانه میکرد. پیش از هرکس فرزند خودش در صف جنگ مقدم بود. قد و بالای، چون قرص ماهش، سخن و سیرتش، نگاه نافذش و حتی راه رفتنش تنها یک چیز را تداعی میکرد و آن جد بزرگوارش نبی خدا بود. حسین هم که عاشق پدربزرگ. باید حق میدادند. اما این قیاس درست نبود. علی پیامبر خدا نبود. فرزندش بود. پسر بزرگ حسین که تمام امید پدر را در چشمان او میشد دید. وقتی میخواست به میدان برود، حسین بی معطلی اذن داد. زودتر از بقیه داوطلب شده بود. اصلا همین بصیرتش پدر را بیشتر شیفته علی میکرد. چندین بار به میدان رفت و سرفراز بازگشت. آن هم با به درک واصل کردن چندین یزیدی. بار آخر که میخواست به میدان برود انگار امام میدانست بازگشتی در کار نیست... نگاهش را به اسمان دوخت و فرمود:: "خداوندا! گواه باش که جوانى براى جنگ با آنان مى رود که شبیه ترینِ مردم به پیامبرت از جهت صورت و سیرت و سخن گفتن است و ما هرگاه مشتاق دیدار پیامبر تو مى شدیم، به او نگاه مى کردیم"
علی میرفت و حسین مایوسانه نگاهش میکرد. پسر دور شده بود و در میانه میدان دیده میشد. با خود فکر میکرد این هدیه ناقابلی است برای دفاع از دین خدا و یاری حق. اما کسی نمیدانست حسین چگونه و با چه مشقتی از علی اکبرش سبط نبی خدا دل کند. علی دیگر میانه میدان بود. شمشیر میزد و رجز میخواند. ده ان را که به هلاکت رساند به سمت حسین روانه شد. همه سرشان را بالا گرفتند تا ببینند علی برای چه بازگشته. به امام که رسید آرام زمزمه کرد: "تشنه ام پدر" سختتر از نمیشد. آبی در خیمه نبود که به علی بدهند. تشنگی بیداد میکرد در آن گرما، اما از آب خبری نبود. "پسرم طاقت بیاور! بزودی جدت رسول خدا را با مشکی پر از آب زیارت خواهی کرد! " علی این را که شنید دلش قرص شد و دوباره به میدان بازگشت. این بار چهل نفر را به درک واصل کرد، اما وای از لحظه شهادتش... مُرّة بن مُنقِذ که با عمود آهن بر فرق سر علی زد دیگر توان در میدان ماندن نداشت. دستانش را دور گردن اسب انداخت تا او را به خیمه باز گرداند. اسب تربیت شده بود و اگر خون سر علی جلوی چشمانش را نمیگرفت او را نزد اهل بیتش میبرد. حسین میدید که چه خونی از علی جاری شده. فاصله زیاد بود، اما چشمان پدر تیز. به ناگاه قلبش تیر کشید اسب کجا میرود. چرا علی را به سپاه دشمن برد. فریاد حسین بلند شد آن زمان که با چشمش "اربا اربا" شدن علی را میدید... دوره اش کرده بودند و هر کسی با هرچه به دستش میرسید میزد. شمشیر و نیزه در هم گم شده بود بس که بر تن علی اکبر فرود آمده بود. این جماعت که بودند اینان حتی به شبیهترین مردم به رسول الله هم رحم نکردند و با او چنین کردند پس چرا دم از مسلمانی میزدند... حسین غرق گریستن بود که ناگهان زینب از خیمه بیرون دوید و خود را روی بدن تکه تکه شده علی انداخت. خواهرش میانه میدان روی بدن علی بود و حسین تاب این لحظه را نیاورد. زینب را کشان کشان به خیمه برد و سعی کرد آرامش کند. اما چه کسی حسین را آرام میکرد... هیچگاه او را این قدر غمگین ندیده بودند. رو به سوی اهل بیت کرد و فرمود:: "جوانان علی را ببرید" افتاب تیغ میکشید و نورش را به صورت غرق اشک حسین میپراکند. علی همرفته بود. پسر بزرگش در پارچهای جمع شده بود و اکنون دیگر در پیش خیمهها بود.