۱۰۰ نفر از دانشجویان دانشگاه آزاد مشهد برای هفت روز به مناطق عملیاتی شمالغرب کشور سفر کردند. در این کاروان، دانشجویی حضور دارد که شهدای گمنام باعث تحول روحیاش شدهاند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو – مریم ذوالفقاری منظری؛ * مردادماه سال ۶۷ وقتی آتش بس جنگ بین دو کشور ایران و عراق صادر شد، هزاران یاد و یادگاری از رزمنده ها، جانبازان و شهدا روی خاکهای کشورمان باقی ماند؛ یادگارهایی که قرار است باشند تا رشادتها و جانفشانی مردان این آب و خاک را به نسلهای بعد نشان دهند.
سالها گذشت تا مناطق عملیاتی کشورمان پذیرای کاروانهای راهیان نور شد. سرزمینی که وجب به وجب آن قصههایی از دلتنگیهای دختران و پسران شهدایمان و بی تابی مادران و همسران رزمندگان دارد. راهِ راهیان نور باز شد تا همه ما فراموش نکنیم چه جانها که برای حفظ امنیت این آب و خاک به خطر افتاد تا ما امروز با خیالی آسوده رشد کنیم و رشد دهیم فرزندانمان را.
امسال نیز به رسم هر ساله کاروانهای راهیان نور عازم مناطق عملیاتی میشوند. یکصد نفر از دانشجویان دانشگاه آزاد مشهد برای هفت روز به مناطق عملیاتی شمالغرب کشور در استانهای کردستان و آذربایجان غربی سفر کرده اند. در این کاروان، دانشجویی حضور دارد که شهدای گمنام باعث تحول روحی اش شده اند؛ همراهش میشوم تا از حال و هوایش در این سرزمین پرنور گزارش کنم.
گرمای هوا و خستگی راه آنقدر زیاد است که وقتی به یادمان حاج عمران میرسیم از خستگی، گوشهای را برای استراحت انتخاب میکنم. سعی میکنم حواسم به همه هم قطارانم باشد. مداح شروع میکند به مداحی: کجایید ای شهید خدایی ...
یکی از همسفران حال و هوای عجیبی دارد. چادرش تا نیمه، صورتش را پوشانده و هر از گاهی با چفیهای که دور گردن دارد اشک هایش را پاک میکند.
ساعتی را در این یادمان میمانیم. در مسیر برگشت سعی میکنم با او گفتگویی داشته باشم. نامش فاطمه زندی است. ترم پنج رشته حقوق است. برای اولین بار است که اردوی راهیان نور را تجربه میکند. از او میپرسم چه چیزی در اینجا با شهر خودت، خانه و محله ات فرق میکند؟ میگوید: آرامش اینجا وصف ناشدنی است. آرامشی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم و نصیب هر کسی نمیشود و سخت میتوان به آن رسید.
از او میپرسم در کل سفر حضور کدام شهید یا شهدا را بیشتر حس میکردی؟ کمی مکث میکند و سپس در پاسخ سوالم میگوید: شهید بابایی و ۶ شهید گمنام یادمان حاج عمران (تمرچین) را.
علتش را سوال میکنم. میگوید: حکایت از آنجایی شروع میشود که من هم نسبت به حجابم و هم نسبت به نمازم کاهل بودم. با این حال یک چیز را ترک نمیکردم؛ آن هم اتصالم به دو شهید گمنام محل زندگی مان بود. همیشه احساس میکنم آن دو شهید دستم را گرفتند تا حالا اینجا باشم.
صحبت هایش برایم جالب است. حالا کم کم قطرههای اشک را میتوان در گوشه چشمش دید که آماده سرازیر شدن هستند. کمی تامل میکند و میگوید: قلبم آکنده از گناه بود، اشکی برای اباعبدالله (ع) نمیریختم، دل و جانم همچون سنگ شده بود. تا اینکه در این سفر تک تک شهدایی را دیدم که از من آدمی دیگر ساختند، از ده شهید سردشت آغاز شد و به شش شهید تمرچین ختم شد. انگار خدا میخواست نشانم دهد که انگشت کوچک آنها هم نمیشوم.
سرش را پایین انداخته، گونه هایش از اشک خیس شده و هق هق کنان میگوید: در تمرچین که بودم اصلا دلم نمیخواست سر مزار شهیدی بروم تا اینکه یکباره اسم شهید عباس بابایی را بر روی دیوار مرزبانی دیدم. وقت رفتن راوی میگفت: رفقا اینجا شهدا گمنام اند و ما باید جای خواهر نداشته آنها باشیم. دلم لرزید و به یاد برادرم افتادم. یکباره صحنه کربلا برایم مجسم شد و حس زینبی را پیدا کردم که حسین اش را پیش چشمانش سر میبرند. سرم را روی مزار یکی از شهدای گمنام گذاشتم و خواهرانه از او خواستم اربعینم را از ارباب بی کفن بگیرد.
بطری آب را به دستش میدهم تا کمی آب بنوشد و دلش آرام بگیرد. سلامی به لبهای تشنه اباعبدالله (ع) میدهد. میگوید: میخواهم از اینجا دو سوغات برای خودم ببرم.
کنجکاو میشوم که سوغاتی هایش چه میتوانند باشد؛ خاک متبرک، فشنگهای باقی مانده، یا سربند یا حسین (ع)؟ میگوید: به شهدا قول داده ام که نمازم را هرگز ترک نخواهم کرد و حجابم را برای رضای خدا حفظ کنم. میدانم که بخاطر انتخاب چادر کنایهها و حرفهای دیگران عذابم خواهند داد، اما خود را به فاطمه زهرا (س)، امام زمان (ع) و شش شهید گمنام تمرچین سپرده ام. امیدوارم در این راه یاری ام کنند؛ می گوید: وقتی دعای فرج را میخواندیم حضور هر شش شهید گمنام را پشت سرم احساس میکردم. آنجا فهمیدم رسالتم همین است که آنچه دیده ام و شنیده ام را به قلبهای تاریک و چشمها و گوشهای بسته برسانم، شاید دیگری هم همچون من دلش زنده شد.