قصد داشتیم برویم حرم. مردی جلویمان را گرفت. یکی از بچهها اندکی عربی بلد بود. حرف مرد عراقی این بود که به میهمانی من بیایید. قبول کردیم؛ اما گفتیم الان به سمت حرم میرویم. برای شام میآییم.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مسعود شاهد؛ ما هر سفر با دوستان که رفتیم سرشار از سوژههای طنز بود. سفر اربعین نیز از این ماجرا مستثنی نیست. گریه ها، اشک ها، توسلها و توکل ها، دل باختگی ها، غم و ناراحتی ها، روضهها و مداحیها به کنار؛ اما مگر انصافا نمیشود از وجههای طنز و اتفاقات جالب سفر اربعین نگفت.
وارد عراق که شدیم، در همان مرز منتظر اتوبوسی بودیم تا به سمت نجف حرکت کنیم. کمی وقت اضافه آمد و شروع کردیم به مداحی و سینه زنی. یک حلقه بزرگ و مداح در وسط این حلقه. همخوانی فوق العادهای به راه بود. ناگهان خودرویی بیست سی متری آن طرفتر ایستاد. بستههای موزی را در آورد و شروع کرد به پخش کردن. حواسها پرت شد و جمعیت یکی یکی به سمتش رفتند.
مداح به خود آمد. دید حلقه از هم پاشیده شده. همه در صف موز هستند. البته حق داشتند. فکر میکردند دیگر تمام میشود. هنوز سیر نبودند. نمیدانستند طی راه آنقدر غذا و خوراکی بهشان میرسد که دیگر میلی به خوردن ندارند. ماجرای طنز خوبی بود. مداح نیز بعدا در اتوبوس کمی نصیحتمان کرد. گفت: بچه ها؛ شما برای زیارت اومدید. یکم مراعات کنید. یکی از دانشجوها هم جواب داد: حاجی حرفت درسته. ولی این موز بود موز!
از کربلا هم برایتان بگویم. خاطره جذاب کم نیست. اصلا سفر اربعین لحظه به لحظه اش خاطره است.
قصد داشتیم برویم حرم. مردی جلویمان را گرفت. یکی از بچهها اندکی عربی بلد بود. حرف مرد عراقی این بود که به میهمانی من بیایید. قبول کردیم، اما گفتیم الان به سمت حرم میرویم. برای شام میآییم. آدرس را داد و گفت: منتظریم.
از حرم که برگشتیم به دنبال آدرس بودیم. دوستان به سمت موکبها نیز نمیرفتند. میگفتند قرار است به خانه عراقی برویم و دلی از عزا در بیاوریم. نگذاشتند من هم یک لقمه نانی بخورم. والله چلو ماهی تعارف کردند و نگرفتیم. به هر حال به آدرس رسیدیم؛ اما تا وقتی که از ترافیک درآمده بودیم نزدیکهای ۱۱ شب بود.
در خانه را زدیم و میزبان به استقبالمان آمد. رفتیم و نشستیم. ابتدا چایی آورد. شکممان از گرسنگی صدا میداد. دوستی که عربی بلد بود به سرویس بهداشتی رفت. میزبان عرب آمد. چند کلامی صحبت کرد و بی تعارف، ما نفهمدیم. یک دفعه دوستمان نطقش باز شد و گفت: اُنا سیک. ما پوکیدیم. داداش؛ عربی و انگیسی را قاطی کردی. انا مریض نه انا سیک.
حالا کلی خندیدیم. اما این خنده زیاد طول نکشید. نمیدانم میزبان از حرف این بشر چه برداشتی کرد که با پتو و تشک آمد؟ چند پتو آورد و پارچ آبی را نیز کنارمان گذاشت؛ سپس رفت و ما ماندیم و یک پارچ آب و شکم ۴ پسر گرسنه.
شب را که گرسنه خوابیدیم، اما صبحانه مفصلی را بر بدن زدیم. از انواع مرباها گرفته تا شیر و عسل و پنیر و تخم مرغ. تکمیله تکمیل و با خود گفتیم: وای که معلوم نیست دیشب اگر شاهکار به خرج نمیدادیم چه پذیراییای از سوی این میزبان عرب خوش خنده در انتظارمان بود.