«همه چیز را روی دایره صداقت ریخته بودند و خدمت میکردند، خبری از منیت، کبر و غرور هم نبود. تمام مان یکی بودیم، ما همه گدایان اهل بیت ...»
گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو- زینب مرزوقی؛ برای خروج از کشور مرز چذابه را انتخاب کردیم، دقیقا از همان ابتدای شروع پایانه مرزی مصداق واقع کلیشهی روزنامه نگاریِ خیل جمعیت را درک کردم. هر کس کوله بار سفرش بر دوشش؛ ظلمات محض، ولی مقصد همگان نور بود؛ نور آل الله که دلهای این مردم را روشن کرده بود. هر کس در حرمی میخواست ملجا و آرام بگیرد، یکی میگفت: نجف؛ یکی کربلا. من و همسفرم قرار بود ابتدا به شاهِ جهان امیرالمومنین سلام دهیم و سپس با پای پیاده به سوی کشتهی نامیرای تاریخ روانه شویم، اما ماشین برای نجف کم بود. خیلی کم... به سوی هر ونی که میرفتم و از او مقصد را میپرسیدم پاسخ میداد کربلا. در دلِ تاریک شب سرگردان شده بودیم، دور خودمان میپیچیدیم و همینطور دنبال ماشینی برای نجف. لحظهای ایستادم؛ یکباره دلم شکست، در دلم با خودم میگفتم من که برای آمدن به (حضرت کریم) رو زده بودم، تا بوده کریم نگاه نمیکند بنده چیست و کیست. هر چه که میخواهد به او میبخشد. همانجا زیر گریه زدم. دوباره امام حسن را صدا زدم و از او خواستم خودش باز هم پا درمیانیام را کند.
به سمت نزدیکترین ون رفتیم، پرسیدم نجف؟ توی تاریکی صدایی پاسخ داد بله، یک نفر مسافر میخواهم تا حرکت کنیم! عرب خوزستان هستم و برگه برندهام در آنجا زبان مادریام بود. جلوتر رفتم، جوان نحیفی را دیدم که صورت کشیده و چشمهای بیرون زدهای داشت، به او گفتم: من و خواهرم بین این ونها سرگردانیم، همه به کربلا میروند و مسافر برای نجف کم است. شما را به خدا برادر هرجور شده در ون ما را جا بده. حتی اگر شده من و خواهرم با هم روی صندلی مینشینیم. لحظهای درنگ نکرد و بدون هیچ مکثی گفت: قبول! غیرتش نپذیرفت در آن شرایط تنها بمانیم. کمکش را صدا زد و مسئول گروه سایر مسافرینش را نیز. کلمهای فارسی بلد نبود، به عربی شروع کرد به هموطن ایرانیام گفتن که صندلی جلو برای من است، شما پشت ون خودتان را جا دهید. هیچکدام زبان هم را متوجه نمیشدند، هموطنمان هم میگفت: حق نداری کسی را غیر از این دو خانم جلو بنشانی. دلم برای غیرت عباسوارشان رفت. خودم را میان حرفهای مردانهشان جا دادم، سخن هر دو طرف را ترجمه کردم و به آنها فهماندم که مقصودشان یکی است. دو نفری من و همسفرم روی یک صندلی و نیمی که جلو کنار راننده بود نشستیم، دو راننده هم پشت ون کنار یکدیگر نشستند و حرکت کردیم سوی نجف. با تمام خستگیای که داشتم، اما چشم روی هم نمیگذاشتم، حس میکردم اگر بخوابم چیزی را از دست میدهم. راننده وقتی فهمید عرب ایرانم مرا دختر عمه خواند (عربها به نشانه احترام، بزرگ دانستن و محبت نسبت به زنی پا به سن گذاشته، او را عمه میخوانند، اما مرا به دلیل اینکه هنوز جوان بودم دختر عمه خواند) چانهاش گرم شده بود، گفت: اسمش حیدر است. از خاطرات حضور ایرانیها هم گفت: تا رسید به تظاهرات این روزهای کشورش. وقتی تظاهراتشان را فتنه خواند برایم این دید و این تحلیل از یک شهروند عادی عراقی عجیب بود. تمام مسیر العماره به نجف پر بود از زائران پیادهای که در دل شب راه افتاده بودند به دنبال نورِ هدایتگر حسین. برای نماز صبح بین راه کنار موکبی توقف کردیم. وارد که شدم فهمیدم خانه اهالی همانجا است یعنی خانهشان را موکب کرده بودند و همان قالیای که زیر پایشان پهن میکنند حالا زیر پای زوار آقا اباعبدالله پهن کردهاند. صبحانه را در موکب دیگری خوردیم. موکب داران و خدام عراقی برای آمدن زائر جلوی ماشین را میگرفتند و به زمین و آسمان قسمشان میدادند که فقط غذایی، چایی یا چیزی در موکبشان میل کنند. من هاج و واج از این همه محبت مانده بودم. مسیر طولانی و خسته کننده بود، اما شوق زیارت حرم امیرالمومنین ته دلم را آرام میکرد. صبح که شد حیدر و علی دو رانندهای که با آنها به نجف میرفتیم حرفهای بیشتری داشتند، از تمام نقاط مشترک میان ما و کشورشان گفتند تا اینکه رسیدند به صدام و هشت سال دفاع مقدس. حیدر باز هم تعجبم را از این بینش قوی سیاسیش برانگیخت و خیلی صریح گفت: صدام بزرگترین اشتباه تاریخ را رقم زد، جوانان همسایه را کشت، پیش از جنگ آوارهشان و بعد هم به خاکشان تجاوز کرد؛ ارتش بعث هنوز که هنوز است پیش ما منفورست. زمان زیادی در جاده بودیم؛ بلاخره به نجف رسیدیم. علیرغم شور زائران، اما هوای شهر برایم سنگین بود. توی راه به یک موکب پاکستانی برخوردیم، برای نماز ظهر و ناهار سری به آنها زدیم، سادگیشان، صفا و صداقت در خدمت به زائران حضرت امیر مرا شگفت زده کرد. همه با تمام داشتهها و نداشتههایشان، با هر زبانی فقط قصد خدمت به زائران را داشتند. همه چیز را روی دایره صداقت ریخته بودند و خدمت میکردند، خبری از منیت، کبر و غرور هم نبود. تمام مان یکی بودیم، ما همه گدایان اهل بیت دور هم برای جبران محبت این خاندان جمع گشتهبودیم. توی صحن که رفتیم باورم نمیشد منِ بیسرپا هم حالا قسمتم زیارت است. حتی
باور نمیکردم وسایلی که دست امانات حرم سپردهام وسایلِ من بود. شبیه یک خواب شیرین بود که دلم نمیآمد کسی بیدارم کند. شوق دیدارِ امیر دلم را مثلِ گنجشک سر بریده کرده بود، رسیدیم روبروی ایوان طلا. تمام بدنم از عظمت حضرتِ شاه شروع به لرزیدن کرد، توی دلم میگفتم من تا به حال با پادشاهی دیدار نکرده بودم خدایا کمکم کن ادب را در مقابل حضرت امیر به جا بیاورم. بزرگی، عظمت و در عین حال رئفت هم در مقابلم میدیدم. همهی تاریخ در شناختن بزرگیِ این مرد مانده است منِ حقیر حالا چگونه میخواستم در پنج دقیقه درک کنم آن همه عظمت را؟ بنده نوازی کرده بود که مرا پناه میداد. پس از آن همه آشوب در حین ورود، بعد از چند دقیقه آرام گرفتم. انگار تازه بدنیا آمده بودم، تصمیم گرفتیم روبروی ضریح برای عرض سلام و ادب محضر حضرت امیر برسیم. توی صف که ایستادیم با هر زبانی صدای لبیک یاعلی و لبیک یا حیدر از سمت زائران شنیده میشد، هر کس با زبان مادریاش چیزی در وصفش میخواند و با ایشان درد دل میکرد. بیشک شاه نجف آنجا برترین و اولین نقطه اشتراک تمام ملتها بود. دل کندن سخت بود، دلم ماندن میخواست کنار اباالحسن، اما طریق الحسین ما را میخواند. تازه ابتدای جاده دلدادگی بود.