دقیقا در همان زمانی که همه برنامه ریزیها را برای رسیدن به آرزوی چندین ساله انجام میدهی و به نظر میرسد همه کارها روی روال خود در جریان است، خداوند نشان میدهد تقدیر دیگری برایت اندیشده است.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- فرزانه عضدی؛ * زندگی خیلی وقتها آنطور که بخواهیم پیش نمیرود. اصلا انگار نیرویی وجود دارد که برنامه هایمان را به هم بریزد. دقیقا لحظهای که انگار همه چیز راه خودش را میرود و همه برنامهها مرتب و روتین پیش میروند، یک اتفاق کوچک، خیلی هم کوچک میافتد و همه چیز را به هم میریزد. نه فقط برنامهها دیگر براساس ترتیبی که چیده ای، پیش نمیرود، حتی این اتفاق کوچک آنقدر خودت را به هم میریزد که یک باره حس میکنی وسط یک اتاق بزرگ کاملا به هم ریخته ایستادهای و باید در کسری از ثانیه همه چیزرا مرتب کنی.
به سختی مادرم را راضی کردم که اجازه بدهد امسال برای پیاده روی اربعین بروم. اما حاضر نشد کنارم باشد؛ نمیتوانستم با او درباره کارهای سفرم حرفی بزنم. راضی نبود، فقط گفته بود هرکاری دلت میخواهد بکن، دیگر به من ربطی ندارد. شاید از این جمله بدتر برای من نبود. مادرم با بی رحمی در یک بلاتکلیفی محض رهایم کرده بود. باید تصمیم میگرفتم. مطمئن بودم که گوشهای از خانه دلش نشسته و پرپر زدن من را تماشا میکند. باید همه چیز را خودم مرتب میکردم؛ پاسپورت، کاروان، ثبت نام، هزینه سفر، بستن کوله و هرچیز دیگری که برای یک سفر با مختصات اربعین نیاز است.
پاسپورتم را از قبل گرفته بودم. قرار بود به دستم برسد. فقط باید مادر را راضی میکردم که دو سه روزی از خانه بیرون نرود تا مأمور پست پشت در نماند و من مجبور نشوم به آن اداره پست شلوغ و پرجمعیت بروم. یادم میآید که با چه نگاه التماس آلودی از مادر میخواستم که از دوشنبه تا چهارشنبه جایی نرود و شش دانگ حواسش به زنگ در باشد. خانه نرگس خانم هم اگر رفت، زود برگردد. میدانستم ته دلش میخواهد وقتی مأمور پست پاسپورتم را میآورد، او در خانه نباشد و من مجبور باشم یک روز را با اعصاب خوردی بگذرانم تا پاسپورت به دستم برسد. اینطوری امیدوار میشد که من با همه تلاشم، نتوانم بروم.
دومین موضوع هم نحوه رفتن بود. از دانشگاه نمیتوانستم بروم. شرط ثبت نام دختران این بود که با یکی از محارمشان به سفر بیایند. بردارهایم سر خانه و زندگی شان بودند و پدر هم که دیگر پیش ما نبود. باید سراغ کاروانهایی خارج از دانشگاه میرفتم. چندجایی آشنا داشتم؛ در بسیج مسجد محل عضو بودم و رفت و آمد میکردم. از بچههای آنجا شنیدم که دو سه تا از پسرها که قبلا اربعین رفته اند، امسال میخواهند خودشان یک کاروان راه بیندازند. قرار بود یک گروه کوچک نهایتا ۱۵ نفره با یک میدل باس از اصفهان راه بیفتد تا مرز شلمچه و از آنجا به بعد هرکسی راه خودش را برود. قرار بازگشتمان هم مرز شلمچه بود. سعید موسوی که مسئولیت کاروان را به عهده گرفته بود، با راننده هماهنگ کرده بود که یک روز بعد از اربعین، لب مرز خسروی منتظرمان باشد.
با یکی از دوستانم که خوشبختانه مادرش با مادرم رفاقتی داشت قرار و مدار گذاشتیم که در کاروان باشیم. او با پدرش میآمد و همین حضور پدر زهره دست آخر باعث شده بود که مادر من کمی احساس رضایت کند. اما باز هم بی قرار بود. ثبت نام کردیم و کارها داشت خوب پیش میرفت؛ حتی گذرنامه هم به موقع به دستم رسید. روزهای آخر قرار بود پول را به حساب سعید موسوی بریزم. وقتی به او پیام دادم که شماره حسابش را برایم بفرستد، در کمال تعجب از من خواست تا به مسجد بروم و حضوری شماره حساب را بدهد.
در راه بازگشت از دانشگاه به مسجد رفتم و گوشه صحن دیدم که نشسته و دارد با چند نفری صحبت میکند. با خستگی و اخم به سمتش رفتم. برخاست و سربه زیر به سمتم آمد. موضوع گفتگوی ما اصلا به شماره حساب نکشید. او فقط نگران بود که من تنها میآیم. اصلا نمیتوانستم درک کنم که این چیزها چه ربطی میتواند به او داشته باشد. من تنها نبودم؛ پدر زهره قرار بود مراقبم باشد. پس دیگر جای نگرانی نبود. آخرین حرف موسوی بدجوری به هم ریخته بودم. نگران و سرگردان کوچهها را میرفتم تا به خانه برسم. آخرین جمله اش این بود: «اگر اجازه بدهید خودم مراقبتان باشم.»
همه چیز آوار شده بود روی سرم. سنگین قدم برمی داشتم. پاهایم در اختیار خودم نبود. بی حواس بودم و کاملا گیج، آنقدر که حتی وقتی مادر با خوشحالی گذرنامه را به دستم میداد، نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. چرا سعید موسوی همچین حرفی زد؟ آن هم دقیقا زمانی که همه چیز داشت راه خودش را میرفت. چرا همه چیز را به هم ریخته بود. تو اتاق گوشهای کز کرده بودم. حتی چادرم را فراموش کرده بودم از سر بردارم. نه گریه میکردم نه میخندیدم. هیچ حسی، گیجی مطلق بود.
باید تصمیم میگرفتم که نروم. احساس میکردم این کار را باید برای حفظ نجابتم انجام دهم و مسلما نجابت من مهمتر از پیاده روی اربعین بود. اما میتوانستم به سعید موسوی بی اعتنایی کنم و زیر سایه پدر زهره همه مسیر را طی کنم. اصلا مگر قرار نبود بعد از مرز هرکسی راه خودش را برود؟ خب من و زهره و پدرش هم راه خودمان را میرفتیم. توی جاده تا مرز هم میتوانستم حتی به نگاه سنگین موسوی بی اعتنا باشم. برایم مهم بود که حس عفیف بودنم خدشه دار نشود. اما چگونه؟
از همه بدتر این بود که نمیتوانستم درباره این موضوع با مادر حتی کلمهای حرف بزنم. حتی نباید تو چشمهایم میخواند که اتفاقی افتاده است. مادر همیشه نسبت به حرف زدن با پسرها بهم هشدار میداد و من همیشه وانمود میکردم پشت گوش انداخته ام؛ هرچند خودم حواسم به همه حرفهایم بود. اما این یکی کجا از دستم دررفته بود؟ اصلا سعید موسوی اهل این حرفها نبود. حاضرم قسم بخورم که او حتی نمیداند من عینک به چشم میزنم چه برسد به اینکه بخواهد ... چه بخواهد؟
فکرهایم ته نداشتند. همه نقشههایی که کشیده بودم به هم ریخته بود. حس روزهایی را داشتم که وسط کارهای سخت روزانه ام، مادر یک باره اصرار میکرد که اتاقم را مرتب کنم. کار سختی نبود، اما او دقیقا از من میخواست فکرم را از کارهایم جدا کنم و به چیزی که او میخواهد متمرکز شوم و این سختترین کار دنیا بود. حالا همین طور شده بود. یک نفر من را از وسط برنامه ریزیهای سختی برای سفرم داشتم، یک باره من را بیرون کشیده بود و همه توجهم را به خودش جلب کرده بود. چه باید میکردم؟ میرفتم یا نمیرفتم. همه فکرهایم بدون پایان بندی باقی میماندند و همین گیج ترم میکرد.
یک ساعتی گذشته بود. برخاستم و لباس عوض کردم. دست و رویم را شستم، وضو گرفتم و نماز خواندم و در همه این لحظات مادر روی کاناپه نشسته بود و چشمش به تلویزیون و دلش دنبال من بود. حرفی نمیزدم. تو خودم بودم و کارهایم را میکردم. شاید اولین راه برای منظم کردن ذهنم این بود که کارهای دم دستم را انجام دهم. خوشبختانه مادر ناهار خورده بود. نمازم را سلام دادم که مادر گفت: حالا که گذرنامه ات آمده، اجازه میدهی برم سری به نرگس خانم بزنم؟
طعنه کلامش آزارم نداد. مسائل بزرگتری الان فکرم را مشغول کرده بودند. نگاهش کردم و گفتم: دستت درد نکند برای این چند روز. خیلی لطف کردی.
خدا را شکر رضایت را در چشمانش دیدم. صدای تلفن را شنیدم و با همان چادر نماز سراغش رفتم. موسوی بود؛ شماره حساب را پیامک کرده بود و با یک جمله: «امیدوارم سوءبرداشتی نشده باشد. منظور بنده این بود که، چون شما تنها خانم گروه هستید که محرم همراه ندارید، علاوه بر آقای فروزش، من هم به عنوان مسئول گروه حواسم به شما باشد و اگر احیانا نکتهای را در مسیر یادآوری کردم، انشاءالله بر این موضوع حمل کنید. متشکرم»
سوالات بیشتری تو ذهنم جولان دادند. بعضی چراها از بین رفتند، اما چراهای دیگری به وجود آمدند. نبود مادر فرصت خوبی بود، به زهره زنگ زدم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. پشت تلفن میخندید و همه چیز را به مسخره میگرفت. اما آخرش تصمیم گرفتیم به پدرش بگوید. فقط به پدرش. چون اگر مادرش باخبر میشد، حتما مادر من هم از همه ماجرا بو میبرد و آن وقت اربعین رفتنم را باید کاملا از بین رفته تلقی میکردم.
حالا وقت صبر کردن بود که ببینم چه میشود. شاید موسوی منظور خاصی داشته، شاید هم نداشته. اینکه پدر زهره هم با این موضوع چطور برخورد کند، مهم بود. پس باید صبر میکردم. ظرفهای ناهار را شستم. خانهها را جارو زدم. کمد لباس هایم را مرتب کردم. مادر که آمد من را در حالی دید که دارم میز تلویزیون را دستمال میکشم و گردگیری میکنم. میخندید و خوشحال بود. حدس زدم از اینکه بعد از چند روز توانسته با نرگس خانم پشت سر من غیبت کند، خوشحال است. در آغوشم گرفت و بوسیدم. تعجب کرده بودم. اما هر ازگاهی از این بغلهای یهویی داشتیم و حسابی لذت بخش بود. در آغوشش آرام گرفتم و همه اضطرابهای این روزها را خالی کردم. قطره اشک کنار چشمش هم از روی عشق بود. آرام کنار گوشم گفت: کی اینقدر بزرگ شدی؟ رویش را بوسیدم و دوباره در آغوشش غرق شدم.
حالا دو سالی هست که از آن اربعین رفتن میگذرد و این سال سومی است که برای پیاده روی عازم هستیم. فارغ التحصیل شده ام. امسال با محرم و تکیه گاهم به پیاده روی میروم. با سعید موسوی. آن روز وقتی مادرم به خانه نرگس خانم رفته بود، مادر زهره و سعید موسوی هم آنجا بوده اند. آنها مادرم را دوره کرده بودند و با طرفة الحیلی که هیچ وقت درکش نکردم، موضوع را به مادرم گفته بودند و از آنجا که سعید موسوی، خوشنامترین جوان همه محل بود و مادرم دل را به خدا سپرده بود. پدر زهره هم از همه ماجرا باخبر بود و با نیت شرکت در این امر خیر حاضر شده بود همراه دخترش به پیاده روی بیاید.
گاهی همه زندگی آدم بدجوری به هم میریزد. اصلا هرجا که خود را مسلط بر هر امری میبینیم، یک باره دست خدا میآید و همه چیز را به هم میریزد و دوباره، زیباتر از قبل میچیند و آن وقت که تو خود را در آغوش خدا احساس میکنی.