همگی قدمان خمیده، چرا که آسمان را به دوش کشیدهایم! در نگاه و دل همهمان حسرت است، خوشا به حال کرمان که تو را در آغوش میکشد و چه شوربخت است تهران که تو را از دست میدهد!
گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو- محدثه سادات علوی؛ قبل از اذان صبح از خانه بیرون میزنم و در دل میگویم: امروز متعلق به تو نیست! اصلا خدا این روز را بهحساب عمرت نمیآورد! امروز فقط باید قیامت را به چشم دید! هوا گرگومیش است که به خیابان انقلاب میرسم. دستهدسته زن و مرد به سمت دانشگاه تهران حرکت میکنند و موکبهای عزا بانوای آهنگران و مطیعی و کریمی برپاست. تعدادی از موکبها صبحانه و پوستر توزیع میکنند، بیشتر که دقت میکنی گویی همه میخواهند حتی بهاندازه یک چای در راه حاج قاسم خدمت کنند و دینشان را ادا ...
در چشم و دل مردم یک اشتیاق توأمان باخشم و بغض دیده میشود. اشتیاق دیدار سردار دلها و خشم انتقام... من جنگ را ندیدهام، اما حتم دارم حال و هوای دفاع مقدس همین بوده است. به خیابان ۱۶ آذر که میرسم از خیل عظیم جمعیت راهها بستهشده است. به خیال خودم زود آمدم که وارد مصلا شوم، ولی زهی خیال باطل! مردم از دیشب آماده بودهاند. خانم مسنی در کنارم ایستاده و میگوید از شهرستان آمده و دیشب را داخل مسجد خوابیدهاند. از مقابلم چند زن و دختر جوان عبور میکنند که از اتباع افغان هستند. از قرمزی و پف چشمهایشان مشخص است در مسیر یک دل سیر گریستهاند. عجیب نیست! مگر سردار ایرانی فقط متعلق به ایران بوده است که از دیدنشان متعجب شوم. سردارِ شهید متعلق بهکل آزادگان جهان است... مثلا همان زن جوان اروپایی که خبرنگار بود و از خیل جمعیت متحیر و حیران! یا همان پسر جوان عراقی که باخشم مرگ بر آمریکا میگفت! یا همان پسر سوری کفنپوش...
دیدن هیچکدام از این صحنهها برایم عجیب نیست، خوب میدانم مغناطیس خون حق انکار نشدنی است. سرم را پایین میاندازم و تمام خاطرات سردارِ شهید از جلوی چشمانم عبور میکنند. دلم میسوزد... نه برای او، برای خودم! چشمانم بیواهمه اشک میریزند و خدا بهتر میداند چقدر برای بیچارگی خودمان گریستهایم! حدود دو ساعتی سرپا ایستادهایم و هرلحظه جمعیت بیشتر و عظیمتر میشود. میگویند دخترش آمده است... زینبی، زینبی وار برای دشمن رجز میخواند: «آقای ترامپ قمارباز! خانوادههای سربازان آمریکایی باید در انتظار مرگ آنها روزهایشان را سپری کنند.» صحبت که به داغ دل حضرت آقا میرسد جمعیت تاب نمیآورد: «آقاجان نکند شهادت پدرم ناراحتی به چهره شما بیاورد!» صدای ناله و شیون است که بلند میشود.
همه خوب میدانند صاحبعزا کیست و چقدر این داغ برایش سنگین است. همانی که از لحظه اعلام خبر شهادت تاکنون کسی اشکهایش را ندیده است. جمعیت انتظار ورود سیدالشهدای مدافعان حرم و همرزمانش را میکشند. انگار که زمان کش بیاید و بهجایی نرسد ثانیهها نمیگذرند! دقایقی از ساعت نه گذشته است که تابوتهای شهدا به دانشگاه میرسد و پسازآن حضرت آقا برای اقامه نماز وارد میشوند. صدایش مثل همیشه محکم و رساست که ناگهان بغضش میشکند: اَللّهُمَّ انّ هولاء المُسَجّون قُدّامَنٰا عبادک وَابْنُ عبادک ... همه میدانند که دلمان متصل به دل آقاست... صدای گریهاش که بلند میشود کسی طاقت نمیآورد. نمیدانم گریهی داغ از دست دادن سردارمان است یا داغمان از اشک و سوز دل آقایمان! هرچه باشد بغض و کینه و داغ انتقاممان را بیشتر میکند و مرگ بر دشمنان حواله کردن را رساتر! صدای لرزان آقایمان است که سه بار با بغض و اشک میگوید: اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَیْراً... و ما هم در کنار رهبرمان شهادت میدهیم که جز خیر و خوبی از او ندیدهایم... زمان وداع میرسد. آقا خیلی نمیایستند مطمئنم همه حرفها و درد دلهایشان را از قبل با شهید گفتهاند: «چگونه مالک که اگر کوه بود کوهی عظیم و بزرگ بود و اگر سنگ بود سنگی سخت بود! بخدا سوگند مرگ توای مالک، جهانی را ویران و جهانی (دشمنان) را شاد میسازد».
پس از نماز، جمعیت برای تشییع پارههای تنشان آماده میشوند. برخی آقایان دستانشان را حلقه کردهاند که رفتوآمد خانمها راحتتر باشد. درست شبیه اربعین. البته که همهچیزش شبیه کربلاست... شهیدش... مظلومیتش... خون سرخش... و البته انتقامش! به همراه جمعیت برای تشییع راه میافتم. عجیب است هر بار که میآیم مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل را فریاد بکشم اشکم اجازه نمیدهد. چه کردهای با دلمان سردار که وقتی مرگ بر آمریکا میگویند مثل یک یتیم اشکمان جاری میشود! چه کردهای که وقتی مرگ بر آمریکا میگویند دلمان وصل به روضهی حسین (ع) میشود! چه کردهای که با رفتنت تازه معنای این شعار را میفهمیم!
جمعیت سیهپوش عزادار تا عصر به تابوت پدر چسبیده و رهایش نمیکند. سخت است دل کندن از پدر... سخت است دل کندن از گرمی دلمان... سخت است دل کندن از مالک سید علی... پس از تشییع مسیر را برمیگردم. همگی قدمان خمیده، چرا که آسمان را به دوش کشیدهایم! چشمت به هرکس که میافتد سعی میکند نگاهش را پنهان کند. در نگاه و دل همهمان حسرت است، حسرتی که میگوید: خوشا به حال کرمان که تو را در آغوش میکشد و چه شوربخت است تهران که تو را از دست میدهد! دلمان برای لبخند نجیب و نگاه منتظرت تنگ میشود زیباترین سردار...