از آن دم كه در خون شنا كردهاي
مرا با جنون آشنا كردهاي
جنون را به حيرت درآميختي
قلم را ز غيرت برانگيختي
بگو نسبتت با شهيدان چه بود
كه مرغ دلت سويشان پرگشود
چه ها كرد حق با تو در شام قدر
كه همسفرهاي با شهيدان بدر
ببخشاي اگر از تو دم ميزنم
و يا در حريمت قدم ميزنم
برآنم كه درك ولايت كنم
مبادا كه ترك «ولايت» كنم
كنون خالي از عجب و خودبيني ام
پر از سكر آواي آوينيام
به صحرا روانم من هرزه گرد
مهياي تيغم به عزم نبرد
سيد مهدي شجاعي
قرة العین من آن میوه دل یادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
كه امید كرمم همره این محمل كرد
در این حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن میخوانند، كندن چه كار سترگی است، پر كشیدن چه باشكوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی.
كاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق. كاش با تو بودیم آن زمان كه دست از این جهان میشستی و رخت خویش از این ورطه بیرون میكشیدی.
كاش با تو بودیم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور میگذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو میكردند. كاش با تو بودیم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بنی هاشم (ع) به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گریه ما، نه برای رفتن تو، كه برای جا ماندن خویش است. احساس میكنم كه در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شدهایم، چه از پا افتادهایم، چه در راه ماندهایم، چه در خود فرو شكستهایم.
احساس میكنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم. گریه ما نه برای «رٍجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله» است، گریه ما، نه برای «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَه» است، گریه ما، گریه جگرسوز «فَمِنهُم مَن ینتَظِر» است.
ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی بر این جمله طویل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، كاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.
مرتضی! ای همسفر شبهای تابناك مدینه! مگر نه ما یك ماه تمام، پا به پای هم طواف كردیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام در كوچه پس كوچههای مكه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت هم را از خدای هم خواستیم؟
این چه گرانجانی بود كه نصیب من شد و آن چه سبكبالی كه نصیب تو. چرا به خدا نگفتی كه خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی كه میوههای نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی كه برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی كه پشت در هم كسی ایستاده است؟
چرا به خدا نگفتی…
اما اكنون از این شكوهها چه سود؟ تو اینك بر شاخسار بلند عرش نشستهای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعتت نمیرسد.
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخهها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، زنده شود. درد ما، درد فاصلهها نیست. مرتضی! قبول كن كه تو در اینجا و در كنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
كدام ظرف در این جهان میتوانست این همه اخلاص را پیمانه كند، كدام ترازو میتوانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟ كدام شاهین میتوانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟ كلامت از آن روی بر دل مینشست و روایتت از از آن جهت رنگ حقیقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمیگفتی.
دیدههای خویش را به تصویر مینشستی. از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما كوتاهقدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت میكردی و همین شد كه نماندی. و همین شد كه برنگشتی و پایین نیامدی. چرا برگردی؟ كدام عاقلی از وحدت به كثرت میگریزد؟ كدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه میبرد؟ كدام جمالپرستی چشم از زیبایی محض میشوید؟
كدام پرنده زندهای قفس را به آسمان ترجیح میدهد؟ كدام عاشقي، دست معشوق را رها مي كند و به زين و يال اسب مي چسبد؟ كدام شراب شناس دردي كشي از باده كمي گذرد تا سر كار جام در بياورد؟ تو كسي نبودي كه بي مقصد سفر كني! «و يدخلهم الجنة عرّفها لهم» به چه معناست؟ اگر بهشت وصال را نشانت نداده بودند اين همه بي تابي رفتن براي چه بود؟
ديروز وقتي حضور عطرآگين ولايت را دركنار پيكر تو ديدم، با خود گفتم وقتي كه اين سلاله كرم، اين شاگرد مكتب عصمت، اين سردار لشكر توحيد، سرباز خويش را اين چنين قدر مي شناسد و ارج مي نهد، آن سرچشمه كرامت، آن تجسم عصمت، با عاشق عطشناك خويش چه خواهد كرد؟ با مرتضي چه خواهد كرد آن مخاطب والاي «عادتكم الاحسان و سجيتكّم الكرم»؟
و خودم را شماتت كردم از آن شكوهها كه در پي عروجت داشتم. گفته بودم: اكنون اين تنها وامانده سر بر كدام شانه بگذارد و حسرت و هجرانش را بركدام دامان مويه كند؟ و ديدم كه چه بي راهه رفته ام. چه كور شده ام در غبار حادثه. مأمن اين جاست. اين جاست آن دامني كه بايد سر بر آن نهاد و زار زار گريست. اين جاست آن دلي كه اشارت اشك را مي فهمد.
اين جاست آن گوش جاني كه زبان زخم را مي داند. اين جاست آن دستي كه بر تاولهاي روح، مرهم ولايت مي نهند. و اين جاست آن دري كه به روي خانه امام منتظر (عج) باز مي شود. اين بود آن دري كه تو كوبيدي و اين بود آن مسيري كه تو عبور كردي و اين بود آن مقصودي كه تو بدان رسيدي. من چگونه باور كنم كه تو شربت شهادت را از دستهاي او ننوشيده اي؟ «والمستشهدين بين يديه»
مگر دعاي همه قنوتهاي تو نبود؟ مگر تو نبودي كه در كنار بيت الله در گوشم زمزمه مي كردي كه اگر حضور مجسم ولايت نبود، اگر حضور ترديد ناپذير آقا امام زمان(عج) نبود، گشتن به دور اين سنگ و خاك چه بيهوده مي نمود؟ رسم عاشقي در عالم چگونه است؟
بلند شو سيّد! آقا آمده است! بلند شو! محال است آقا عاشق دلباخته خود را رها كند. منافي كرامت آقاست، اگر طواف گر شب و روز خويش را با دستهاي مرحمت ننوازد. بلند شو سيّد! بلند شو و دست به دست نور بده و پا جاي پاي نور بگذار. اما... اما به آقا بگو تنها نيستي.
بگو كه دوستانت، هم سفرانت، هم سنگرانت، هم دلانت و هم قلمانت، بيرون در ايستاده اند و در آرزوي زيارت جمالش لحظه مي شمرند. مي سوزند و گداخته مي شوند.
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد
ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت
يا او به شاهراه طريقت گذر نكرد
رضا اميرخاني
هر كس كه ديد روي تو بوسيد چشم من
كاري كه كرد ديده من بي نظر نكرد
من ايستاده تا كنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم سحر نكرد
همانكه مادرِ دوران چو او نزاده، تویی
خدا اگر به كسی تابِ عشق داده، تویی
خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل كه ساده بگویم، امامزاده تویی
به تكه تكهی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر كرمِ جبرئیل باید بست
وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان كه برد؟
كه این امانتِ تابوت از علی بخرد؟
امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است
***
تو كیستی كه برایت علی غریبی خواند؟
تو كیستی كه فقط از تو دلفریبی ماند؟
نمیتوان كه تو را با شهید تخمین زد
درست دست قضا بود، قرعه بر مین زد
دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
كه زیرِ پای چپ مرتضای آوینی است
***
به زیرِ لب تو چه خواندی كه آسمان خم شد
و از میان زمین مرد واپسین كم شد
به زیرِ لب تو چه خواندی كه ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند
به زیرِ لبِ تو چه خواندی كه قفلِ بسته شكست
و بغضِ ماندهی مردان دلشكسته شكست
به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز كاروان عقبافتادهگان كماند، بگو
***
جنوب جای عجیبی است،آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشتهگانش نیز
بهل كه در بگشایند او جنوبی بود
كلون كنند و بگویند روزِ خوبی بود...