گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛
شهید علی محمودوند؛ پرواز در 22 بهمن ماه 79 آسمان فکه
یک کلیه اش معیوب، یک پایش از زانو قطع و یک طفل معلول هم در خانه داشت. همه این مشکلات را گذاشت کنار. شد فرمانده اکیپ تفحص شهدای لشکر 27 محمد رسول الله. منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی برایش آشنا بود. او هیچ وقت نمی توانست حوادث آن منطقه را فراموش کند. همان جایی که شبها و روزهای سختی را با گردان حنظله و در محاصره دشمن گذرانده بود. حالا سالها پس از آن واقعه، آمده تا پیکرهای همان دوستان شهیدش را تفحص کند. روز 22 بهمن 1379 او در فکه به دوستان شهیدش ملحق شد.
شهید مجید پازوکی؛ بلانسبت شهدا، کل عالم، مرخصه!
تکه کلامش این بود: «بلانسبت شهدا، کل عالم، مرخصه!» و با اینکه جانباز 70 درصد بود و به همین علت، او را از کار افتاده یا به تعبیر نظامی ها «رده پنجمی» اعلام کرده بودند، اما به محض شنیدن خبر تشکیل اکیپ تفحص شهدا در لشکر 27 محمد رسول الله سر از پا نشناخته، شال مشکی معروفش را به کمر بست و کوله بر دوش گرفت و به فکه رفت. روزی 16 ساعت، زیر تیغ آفتاب 50 درجه بیابان های خوزستان، میادین مین هولناک فکه شمالی و جنوبی را در جست و جوی پیکرهای مقدس شهدا پاک سازی می کرد. جز آن فرجام خونین، هر اجرت دیگری که به مجید داده می شد، در واقع جفایی بزرگ در حق او بود.
شهید سعید شاهدی؛ تو برو مکه، من می رم فکه. ببینیم کی زودتر به خدا می رسه؟!
10 دی 1374/ پادگان امام حسن/ تهران/ صبح
سیداحمد میرطاهری از دوکوهه تماس گرفت و گفت: امروز توی منطقه عملیاتی والفجر یک، مین والمری منفجر شد. سعید شاهدی و محمود غلامی هم شهید شدند. داریم آنها را انتقال می دهیم تهران. آماده باشید.
10دی 1374/ معراج شهدا/ تهران/ 11 شب
همه منتظرند تا سعید و محمود از راه برسند. بالاخره هم می رسند. با پیکرهایی چاک چاک. همان جا وسط حیاط معراج، بچه ها دم می گیرند و دور جنازه سعید و محمود به سر و سینه می زنند. سعید منافی را می بینم گوشه ای به دیوار تکیه داده، با خودش چیزهایی نجوا می کند. می گویم: سعید! چی داری با خودت می گویی؟! می گوید: هیچی! دارم به این همه خریت خودم گریه می کنم! می پرسم: چرا؟ چی شده مگر؟ گفت: عازم سفر حج که بودم، جلوی در پادگان امام حسن، سعید را دیدم. گفتم: آقاسعید! من دارم می روم مکه، سفارشی، کاری نداری؟ گفت: نه سعید جون! تو برو مکه، منم می روم فکه. ببینیم کی زودتر به خدا می رسه؟!
شهید علیرضا شهبازی؛ هر وقت زن گرفتی، بعدش بیا جبهه!!
زمان جنگ، سنش قد نمی داد جبهه بیاید تا اینکه سالها پس از جنگ، با گروه های تفحص شهدا همراه شد و با آنها رفت سمت مناطق عملیاتی تا پیکرهای شهیدان را از آن مناطق پیدا کند. بار آخری که خواست برود، فرمانده اش موافقت نکرد و گفت: تو نیروی واحد اطلاعات هستی. بمان همین جا کار خودت را انجام بده. دوباره اصرار کرد. فرمانده خواست سنگی جلوی پایش بیندازد که از فکر رفتن به منطقه دربیاید. گفت: ببینم متاهلی یا مجرد؟! گفت: برادر صابری! ببخشید، کی به ما زن می ده؟! فرمانده گفت: من کاری ندارم، هر وقت زن گرفتی، بیا تو را بفرستم برای تفحص شهدا. دفعه بعد آمد با عقدنامه رفت پیش فرمانده و گفت: حاج آقا! مرد است و قولش!
چند فكه غرق اندوهم
اين همه آوار را
يك سحر از شانه ام بردار...
اللهم عجل لوليك الفرج