گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ امروز شهادت حضرت رقیه(س) است. داغ ادامه دار محرم. داغی که از روز سوم محرم بر دل هر انسانی سنگینی می کند تا اربعین نشود این داغ تسکین نمی یابد.
نمی شود داغی دل زینب(س) را بسوزاند ولی دل شیعیان را تا روز اربعین که کنار قبر برادرش می رسد، نشکند. امروز، روز بزرگترین داغ زینب(س) است.
به هیمن مناسبت اشعاری از شاعران آیینی کشورمان انتخاب کردیم که به نوعی ما نیز روضه خوان این خانم سه ساله باشیم.
خلیل عمرانی
امشب سری به گوشه ی ویرانه می زنی؟
گامی در این سکوت اسیرانه می زنی؟
ای روشنای دیده ی دل های تیره بخت
امشب سری به خانه ی پروانه می زنی؟
یک لحظه تا غریب دلم حس کند تو را
دستی در این غروب غریبانه می زنی؟
درموج گریه از نفس افتاد دخترت
با دست مرگ یک دو نفس چانه می زنی؟
گیسوی کودکانه ام آشفته وقت مرگ،
موی مرا برای سفر شانه می زنی؟
بابا! دلم برای تو یک ذرّه شد بگو
سر می زنی به دختر خود یا نمی زنی؟
مهدی رحیمی
سخن آغاز کنم از دهنم یا گوشم؟
که در اینجا دهنم زخم شد آنجا گوشم
چار انگشت که مردانه و نامحرم بود
پلی از درد زده از دهنم تا گوشم
نبض دارد همه ی صورتم از کثرت درد
شده از شدّت خون قلب من امّا گوشم
پای تا سر همه از شوق تو چشمم امّا
به نسیم سر زلف تو سراپا گوشم
شده حسّاس تر از پیش به گرما چشمم
شده حسّاس تر از قبل به سرما گوشم
وای بابا دهنم، دستم، چشمم، مویم
وای بابا بابا بابا بابا گوشم...
ارث پهلوی شکسته که رسیده ست به گوشم
من هم انگار که رفته ست به زهرا گوشم
محمد جواد شرافت
رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی
من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور
من بودم و تو، نیمه شب، دروازه ی شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی
در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم های خسته ی من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خسته ی من
علی اکبر لطیفیان
تو را آورده ام اینجا که مهمان خودم باشی
شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی
من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خورشید تابان خودم باشی
فراقت گرچه نابینام کرده باز می ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
پدرنزدیک بود امشب کنیز خانه ای باشم
به توحق می دهم پاره گریبان خودم باشی
اگرچه عمه دلتنگ است اما عمه هم راضی ست
که تواین چند ساعت را به دامان خودم باشی
از این پنجاه سال توسه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمیخواهی پدرجان خودم باشی
سرت افتاد و دستی ازمحاسن ها بلندت کرد
بیا خب میهمان کنج ویران خودم باشی
سرت را وقت قرآن خواندنت برطشت کوبیدند
توبایدبعد از این قاری قرآن خودم باشی
کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کردم
فقط می خواستم امشب پریشان خودم باشی
جواد محمد زمانی
پلکی مزن که چشم ترت درد می کند
پر وا مکن که بال و پرت درد می کند
آن تن که بود خسته این راه درد داشت
حتما که قلب خسته ترت درد می کند
می دانم این که بعد تماشای اکبرت
زخمی که بود بر جگرت درد می کند
با من بگو که داغ برادر چه کار کرد
آیا هنوز هم کمرت درد می کند؟
مانند چوب خواهش بوسه نمی کنم
آخر لبان خشک و ترت درد میکند
لب های تو کبود تر از روی مادر است
یعنی که سینه پدرت درد می کند
میخواستم که تنگ در آغوش گیرمت
یادم نبوت زخم سرت درد می کند
با سر چرا به دیدن این دختر آمدی؟
پای تو مثل همسفرت درد می کند؟
کمتر به اسب نیزه سوار و پیاده شو!
از هجمه های سنگ سرت درد می کند