گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ در اردوی جهادی، دوست داشتم در ساخت مسجد روستا کمک کنم تا در کارنامه زندگیام حتی به اندازه آجر جابه جا کردنی در ساخت یک مسجد سهیم باشیم، روز دومی بود که می رفتم کارگری سر ساختمان مسجد که وضعیت کلاس فرهنگی کودکان ذهنم را به خود مشغول کرد.
تخصصم کار با کودکان بود و چیزی که می دیدم کلاس هایی بی برنامه و بی هدف و صرفاً برای پر کردن وقت بود. اصطلاح خودم برای این کلاس ها «خاله بازی» بود.
غروب که به محل اسکان اردوی جهادی مان بر گشتم، با اینکه نای حرکت نداشتم خودم را به انبار کالاهای فرهنگی رساندم و کتاب های داستان را زیر و رو کردم و همانجا نشستم به خواندن... هنگام نماز صبح هم به مسئول روستا گفتم من دیگر به جای سر ساختمان، به عنوان معلم می روم سر کلاس، او هم با سابقه ای که از من سراغ داشت استقبال کرد.
می دانستم هم بچه ها وهم بزرگترها و اصلن همه قصه شنیدن را دوست دارند، به همین جهت هم برای گرم شدن کلاسم از داستان استفاده می کردم.... اولین داستان از قضا داستان ابراهیم(ع) بود و آتش ... داستان روز بعد نمرود بود و پشه...
سلیمان و لشکر جنیان..... صالح و قومش نوح و طوفانش، لشگر فیل و ابابیل.... دیگر کلاسم حسابی گرفته بود، بچه هایی که به وقت مدرسه اش، مدرسه نمی آمدند، هم می آمدند...حتی بزرگترهای روستا هم بودند، نیمکت ها پر، انتهای کلاس ایستاد وکف کلاس نشسته، برخی هم دم در کلاس می ایستادند.... سعی می کردم بهترین داستان ها را با بهترین روش ممکن بگویم ولی هنوز داستان هایم جهت نداشت.
شبی در میان انبوه کتاب های انبار به وجه مشترک داستان هایی که تعریف کرده بودم فکر کردم، در همه شان چیزی مشترک بود، قدرت غایی خدا... اسمش را گذاشتم «لشگر خدا» گلستان ابراهیم، پشه ای که نمرود را کشت، طوفان صالح، طوفان نوح، ابابیل و .... همه لشکر خدا بودند.
از فردایش با انرژی بیشتر از لشکر خدا می گفتم، می گفتم حتی اگر پشه لشگر خدا بشود شکست ناپذیر می شود، از با خدا بودن می گفتم و قدرت شکست ناپذیر خداوند.... خیرشان پاک بود، با خدا بودن را می فهمیدند مردم آن روستای کویری در آخرین و جنوبی ترین نقطه کرمان....
همه جا حرف از شکر خدا بود و شکست ناپذیری آنهایی که با خدا هستند، همه شان سعی می کردند با خدا باشند و این یعنی موفقیت طرح...
روی دختر بچه کلاس اولی به اسم «سارا» هنگام وضو مرا به گوشه کشید و گفت: آقا اجازه آدم اگه با خدا باشد کشته نمی شد؟ به فکر فرو رفتم و جواب ندادم.
آن شب به شدت فکرم مشغول سئوال بود: ایا ممکن است کسی که در لشکر خداست کشته شود؟
باید در زمان باقی مانده از شکست و پیروزی می گفتم، ممکن است کسی کشته شود و پیروز باشد و کسی بکشد و شکست بخورد.
از روز بعد جنس داستان هایم تغییر کرده بود، داستان هایی از شهیدانی که شهید شدند و به پیروزی رسیدند، روز آخر همان کسی که این سلسله داستان را رقم زده بود خواست پیروزترین لشکرش را در پرده آخر به رخمان بکشد، داستان را که تعریف می کردم قطرات اشک بود که بر گونه ها می غلتید. داستانی از جنس کربلا...