گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ رمان «ازبه» نوشته رضا امیرخانی که در سال 1380 توسط انتشارات نیستان منتشر شده درباره نامههایی است که بین آدمهای گوناگون رد و بدل می شود؛ این کتاب همانند کتاب بابالنگ دراز نوشته جین ویستر است با این تفاوت که در «ازبه» شخصیت های بیشتری وجود دارد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
خلاصه کلی با سرهنگ رفیق شدیم. سرهنگ هم خیلی باحال بود.
رفتیم توی کافه ای که در لابی ساختمان ساها است. افتاده بودیم به اراجیف گفتن. تعریف می کرد:
سرگرد! زمان جنگ ما رفتیم اربیل....
اردبیل؟ عسل خوبی دارد....
اردبیل، آقا... دفاع هوایی را از کار انداختیم. نیروگاه را زدیم. دیدیم راکت اضافی آورده ایم، سیم برق را دنبال کردیم، پست تقلیل فشار را هم زدیم، هر دو ترانفسورماتورش را. دیدیم راکت اضافی آورده ایم. خود خط انتقال نیرو را هم زدیم. خلاصه سرت را درد نیاوریم، نفر آخری تا کلید و پریزها را هم با مسلسل زد!
من دیدم بدجوری کم آورده ام، افتادم به پرت و پلا گفتن.
پس کار شما بوده ناب سرهنگ! اتفاقا ما که رفتیم اربیل دیدیم خاموشی است....
بعد از ما رفته بودید؟
حتما بعد از شما بوده.... رفتیم، دیدیم خاموشی است. گرفتیم پایین، لندینگ لایت ها را روشن کردیم. عاقبت سد را پیدا کردیم. البته باید سد را می زدیم. اما دیدیم راکت اضافه داریم. گفتیم کار ریشه ای بکنیم. اول ابر را زدیم. بعد باران را. بعد رودخانه را... باز هم راکت اضافه آوردیم. خوب، چه می شود کرد؟ سد را هم زدیم. راکت اضافی آوردیم. توربین را زدمی. راکت اضافی آوردیم، کانال های انتقال آب را زدیم. خلاصه درد سرت ندهم جناب سرهنگ. خودم تو کمربندی کرکوک امرجنسی لندینگ زدم، بی ادبی می شود- رفتیم کنار دستشویی، اسلحه کمری را در آوردم، آفتابه را هم زدم، سه تا تیر زدم تو کمر آفتابه که حق مطلب را ادا کرده باشم...
سرهنگ کم آورده بود. دستش را گذاشته بود روی شکمش و عین موتورهای دیزل چاه آب بالا و پایین می پرید. (یادم رفت بگویم، موتورهای دیزل چاه آب را هم زده بودیم) بعد پرونده را در آورد و زیرش را امضا کرد:
- سرگرد رحیم میریان، در کمال آمادگی برای پرواز با سی – یک صد و سی....
به سرم زد کمی سرحالت بیاورم. نمی دانم موفق شدم یانه؟