به گزارش خبرنگار حوزه هنر و ادب «خبرگزاری دانشجو»، جلال آل احمد در یازدهم نهمین ماه سال 1302 در خانواده ای مذهبی و روحانی به دنیا آمد. دوران کودکی و نوجوانی جلال در نوعی رفاه اشرافی گذشت. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال، سید احمد طالقانی، به او اجازه درس خواندن در دبیرستان را نداد؛ اما او به این سادگی تسلیم پدر نشد.
خودش می گوید: «دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعت سازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل... و شبها درس. با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاه گداری سیم کشی های متفرقه بردست جواد؛ یکی از شوهر خواهرهام که این کاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه وجودم...».
در سالهای آخر دبیرستان مقدمه پیوستن جلال به حزب توده از طریق آشنایی با کلام کسروی و شریعت سنگلجی ایجاد شد. سال 1312 در رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشسرای عالی تحصیلاتش را ادامه داد. سال 1323 سال پیوستنش به حزب توده بود اما دوام چندانی نداشت و سه سال بعد از آن کناره گرفت.
"دید و بازدید" نخستین مجموعه داستانش را در همین دوران منتشر کرد. سال 1326 با کنارهگیری از حزب توده دومین مجموعه داستان خود را که "از رنجی که می بریم" نام دارد منتشر می کند. این کتاب حاوی قصه های شکست مبارزاتش در حزب است. پس از این خروج به قول خودش برای مدتی ناچار به سکوت میشود که البته سکوت وی به معنای نپرداختن به سیاست و بیشتر قلم زدن است.
جلال یک سال بعد از جدایی از حزب در اتوبوس تهران به شیراز با سیمین دانشور که او نیز دانشجوی دانشکده ادبیات بود آشنا می شود و دو سال بعد یعنی در 1329 با وی ازدواج می کند. جلال در مورد سیمین و ازدواجش می گوید: «و زنم سیمین دانشور که میشناسید؛ اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی شناسی و صاحب تألیف ها و ترجمه های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلاتی که به این قلم در آمده بود. (و مگر در نیامده؟). از ۱۳۲۹ به اینور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد».
با این حال، پدر آلاحمد با ازدواج او و سیمین مخالف بود و در روز عقد آنها به قم رفت و سالها به خانه پسرش نرفت.
جلال با قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی وآشنایی با دکتر مصدق دوباره به سیاست روی میآورد. عضو کمیته و گرداننده تبلیغات «نیروی سوم» که یکی از ارکان جبهه ملی بود میشود. در نهم اسفند 1331 با اطلاع از محاصره خانه دکتر مصدق همراه عده ای دیگر از "نیروی سومی ها" خود را به منزل مصدق می رساند و در سخنرانی به دفاع از وی می پردازد اما قصد جانش را میکنند و او زخمی میشود. با این وجود، دو ماه بعد یعنی در اردیبهشت 1332 به علت اختلاف با رهبران نیروی سومی ها از آن ها هم کناره می گیرد.
آل احمد بعد از کودتای 28 مرداد که اتفاق سنگینی برای آزادی خواهان بود دچار افسردگی شد. او به یک دوره سکوت میرود و به دور از تمام هیاهوهای سیاسی سعی به از نو شناختن خود می کند. «... فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت». حاصل این جدایی از سیاست، اورازان، تات نشین های بلوک زهرا و جزیره خارک است. مدیر مدرسه هم مربوط به همین سالها است.
سال 1331، سال انتشار مجموعه داستان كوتاه جلال به نام «زن زیادی» است. جلال در این كتاب كه حاوی یك مقدمه نیز هست، به تصویر شخصیت زنان قشرهای مختلف پرداخته است. جلال در«سرگذشت كندوها» كه نخستین داستان نسبتا بلند او بود، به قضیه نفت و شكست مبارزات سیاسی سال های 29 تا 31 پرداخت. او در این كتاب به سبك قصههای سنتی ایران، با «یكی بود یكی نبود» داستان خود را آغاز میكند.
«مدیر مدرسه» نیز داستان نسبتا بلندی از جلال آل احمد است كه در سال 1337 منتشر شد. این داستان به نوعی بیان خاطرات فرهنگی آلاحمد است. خود او در مورد این كتاب گفته است: «حاصل اندیشههای خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار كوچك اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه». جلال در این كتاب به روابط افراد یك مدرسه با هم و روابط مدرسه با جامعه پرداخته است.
سال 1340 جلال داستان بلند تاریخی «نون والقلم» را به نگارش در آورد. عنوان این كتاب اشاره به سوره 68 قرآن است. جلال در این داستان به سنت قصه گویی شرقی، دلایل شكست نهضت های سیاسی آن دوران را مورد ارزیابی و نقد قرار داده است.
هجدهم شهریور سال 1348 نقطه پایان زندگی جلال بود. او هنگام فوت چهل و پنج سال داشت. پس از مرگ نا به هنگام جلال، جنازه اش به سرعت تشییع و دفن شد که باعث ایجاد باوری درباره نقش داشتن ساواک در این فوت شد اما سیمین این شایعات را تکذیب کرده است.
جلال آل احمد در وصیت نامه خود آورده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند؛ ولی از آن جا که وصیتش برابر با شرع نبود، پیکر او در مسجد فیروز آبادی جنب بیمارستان فیروزآبادی شهرری به امانت گذاشته شد تا بعدها مقبره ای در شأن او ایجاد شود که این کار هیچ گاه صورت نگرفت.