گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو» - مسعود غزنچایی - "من دیه گو مارادونا" هستم نه تنها در ادامه مسیر فیلم های گذشته بهرام توکلی نیست، بلکه در مقابل آن ها قرار دارد.
توکلی در این فیلم، یک اثر سینمایی خنده آور با کاراکتر های زیاد و متنوع را تجربه کرده. سینمایی که جنس آن را پیش از این در فیلم های "مهمان مامان" ساخته داریوش مهرجویی و "قاعده بازی" ساخته احمدرضا معتمدی شاهد بودیم.
"من دیه گو مارادونا هستم" با صدای بغض آلود یک نویسنده (صابر ابر) شروع می شود. نویسنده ای که داستان فوق العاده ای نوشته بوده و شخص دیگری (سعید آقاخانی) آن را به نام خود چاپ کرده است.
در ادامه فیلم ما با این نویسنده تقلبی (آقاخانی) و خانواده او همراه هستیم. زاویه دید در فیلم، نویسنده تقلبی است که مجبور است برای آرامش وجدان خود داستانی بنویسد تا بتواند این خیانت را جبران کند.
او شروع به نوشتن داستانی می کند که با خوردن سنگ به شیشه شروع می شود و این لحظه درست مصادف می شود با لحظه ای که در دنیای واقعی و زندگی که حول او هر لحظه با سرعتی غیر قابل کنترل پیش می رود، سنگی توسط پسرخاله اش به شیشه خانه شان می خورد و بحران آغاز می شود. بحرانی که ریشه در یک ماجرای عشقی دارد. این اتفاق سبب می شود تا نویسنده تقلبی، آنچه در اطرافش می گذرد را مو به مو در یک داستان بنویسد.
اتفاقاتی که حول او رخ می دهد آنقدر سریع و با ریتم تند و با هرج و مرج زیاد رخ می دهد که او در لحظاتی سعی می کند خودش مسیر این اتفاقات را تغییر دهد و نقشی فعال به عنوان یک کاراکتر ایفا کند و نظمی ایجاد کند تا بتواند داستانی با سر و شکل بهتر بنویسد اما نمی تواند به این هرج و مرج پایان دهد و حتی باعث بیشتر شدن بحران و هرج و مرج می شود.
او سرانجام و پس از پایان اتفاقاتی که برای اطرافیانش رخ داده، قصه نهایی را نزد کسی می برد که داستانش را دزدیده بود و آن فرد که از انتهای داستان خوشش نیامده، او را مجبور می کند که پایان خوشی برای داستان بازنویسی کند.
پایانی که برخلاف جریان واقعی زندگی است و دیگر طبیعی نیست. یک پایان تصنعی که به درستی در فیلم به تصویر کشیده شده و به خوبی با آن شوخی شده است. در این بخش از فیلم، فیلمساز با استفاده مناسب از فاصله گذاری باعث خنده مخاطب می شود. مثل صحنه ای که بابک حمیدیان پس از افتادن از ارتفاع به ناگاه در یک مکان نامعلوم بر روی یک گاری پر از کاه می افتد و نجات می یابد و نویسنده با او به عنوان یک کاراکتر صحبت می کند. یا وقتی در آن صحنه دروغین که بر روی پرده سینما شاهد عشقی هستیم که بین برادر راوی و دخترخاله اش جریان دارد، بابک حمیدیان پای پرده سینما با تیری دروغین کشته می شود.
ساختار اپیزودیک فیلم و صدای نریشن راوی به خوبی کارکرد فاصله گذارانه ای در فیلم ایجاد کرده اما نمای نقطه نظر راوی، خیلی دیر و پس از گذشت یک ساعت از زمان داستان، به فیلم اضافه شده است. از جایی که او با خانواده اش به عنوان کاراکتر های داستانش صحبت می کند، می تواند نقشی فعال در محیط اطرافش ایفا کند و کاراکترها را به مسیری که دلش می خواهد، هدایت کند. به نظر می رسید که با توجه به زمان فیلم، کاراکتر نویسنده باید زودتر وارد عمل می شد و زودتر برای هدایت کاراکترها تلاش می کرد تا فیلم ریتم مناسب خود را در نیمه اول داستان پیدا می کرد.
در نیمه اول فیلم، فضای حول راوی آنقدر شلوغ و پر هرج و مرج است و اطرافیان او آنقدر زیاده گویی می کنند که متاسفانه فرصت فکر از مخاطب گرفته می شود و مخاطب به جای اینکه بخندد، تا اندازه ای اذیت می شود زیرا در مقابل حجم زیادی از دیالوگ ها قرار دارد و قدرت تفکیک دیدگاه کاراکترها برایش وجود ندارد.
اوج این شلوغی را می توان به فصلی مربوط دانست که خاله نویسنده به همراه خانواده اش به خانه آنها می آیند تا دخترشان را ببرند و همزمان میهمان هایی که برای خرید از شوی لباسی که خواهر نویسنده (ویشکا آسایش) تدارک دیده، وارد حیاط کوچک خانه می شوند و سپس خود راوی وارد صحنه می شود و از دغدغه های ادبی اش برای آنها حرف می زند. و در صحنه بعد خواهرش را می بینیم که در مرکز صحنه، طوطی وار در مورد پاپ آرت (هنر عامه پسند) سخنرانی می کند و نه تنها کسی به حرف هایش توجهی نمی کند بلکه لباس هایش را نیز نمی خرند.
این صحنه، طعنه سهمگینی است که توکلی با آن به هنر عامه پسند که تنها هدفش سرگرم کردن مردم است و با استفاده از تبلیغات و رسانه های متعدد ذهن مردم را تسخیر می کند، نیش می زند و آن را زیر سوال می برد.
شاید بتوان این صحنه را دفاعیه توکلی از فیلم های قبلی اش نیز دانست. فیلم هایی که (به خصوص دوتای آخر) با استقبال زیادی از جانب جامعه روبرو نشد.
این فصل، بهترین فصل در نیمه اول فیلم و قبل از اضافه شدن نمای نقطه نظر راوی و صحنه های نشستن او پشت میز نگارش در اتاق تاریک ذهنش است.
مشکل این است که این شلوغی و هرج و مرج از ابتدای فیلم در اثر دائما تکرار می شود. ولی در نیمه دوم اثر و به خصوص از جایی که هومن سیدی با دختر خاله اش روبرو می شود، این شلوغی کاهش یافته و تمرکز فیلم بر روی کشمکش قصه عاشقانه این دو نفر قرار می گیرد و باعث می شود تا مخاطب بتواند راحت تر به وضعیت مضحک کاراکتر ها بخندد.
در یک فیلم خنده آور، اگر به تماشاچی فرصت مناسب داده شود، به خوبی به صحنه های کمیک خواهد خندید. اوج خنده تماشاچی در فیلم را می توان مربوط به صحنه ای دانست که خاله نویسنده (گلاب آدینه) از اتاق عمل بیرون می آید و فریاد می زند که در مقابل مرگ مقاومت کرده است!
نویسنده (کاراکتر نویسنده و فیلمساز) با جرات می گوید که دیه گو مارادونا است و شجاعت این ریسک را می پذیرد که یک عمل خلاف همه قراردادهایی که پیش از این برایش وضع شده، انجام دهد. او می داند که اشتباه کرده است و توپ را با دست زده، اما این شکل مارادونا بودن را ترجیح می دهد به این که مثل نویسنده ای گمنام بمیرد و کسی از او یاد نکند.
نویسنده (کاراکتر نویسنده و فیلمساز) می داند که در طول تاریخ بوده اند کسانی که در عین حال مرتکب یک خطای بزرگ شده اند یا دروغ بزرگی گفته اند اما چون موجبات شادی و نفع عمومی را فراهم آورده اند، بقیه آنها را تشویق کرده اند و از آن ها اسطوره های بزرگی ساخته اند.
درست مثل بهرام توکلی که فیلمساز باهوشی است و آشکارا می گوید که مارادونای سینمای ایران است و ترجیح می دهد چنین فیلمی را بسازد تا به منتقدان فیلم های قبلی اش ثابت کند که می تواند پا بر روی قراردادهای سینمایی اش بگذارد و خوب دروغ بگوید و هنر و جامعه و خانواده و روابط اجتماعی را به هجو بکشد تا موجبات شادی عمومی را فراهم کند.