به گزارش خبرنگار اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛وضعیت مالی خوبی نداشتیم، پدرم کشاورز سادهای بودوبه سختی خرج و مخارج زندگی را تامین میکرد.
من از همان دوران کودکی با سختیهای زندگی آشنا شدم. هم کمک دست پدرم بودم و هم درس میخواندم.
دیپلم گرفتم و راهی دانشگاه شدم. خواهر کوچکم قالیچه میبافت تا خرج تحصیل مرا در بیاورد.
لیسانس گرفتم، فوق لیسانس گرفتم و شدم گل سر سبد فامیل. یکی از اقوام که در تهران زندگی میکرد و دستش به دهانش میرسید پا پیش گذاشت و دخترش را به من داد.
مدتی در یک شرکت کار میکردم. به پشتوانه پول و ثروت پدر زنم بعد از چند سال شرکتی راه اندازی کردم و دک و پزی به هم زدم.
خودم هم باور نمیکردم این آقای مهندس با کلاس که مدیر یک شرکت شده همان پسر روستایی است که همراه پدرش علف درو میکرد و خواهرش چه زحمتها کشید تا بتواند مهندس بشود.
هر روز که میگذشت غرور و خودخواهیام بیشتر میشد. خودم را یک سر و گردن از دیگران بالاترمی دیدم و دیگر جواب سلام خواهرم را نیز نمیدادم.
حاصل زندگی من دو دخترو یک پسر است. نفهمیدم خودم چه طور معتاد شدم. تا چشم باز کردم دیدم پسرم هم معتاد شده. من تریاک میکشیدم و او روان گردان مصرف میکرد.
یک روز هم خبر آوردند خودکشی کرده است. با این شکست سنگین خانه و زندگی ام را جمع کردم به مشهد آمدم.
میخواستم از فک و فامیل دور باشم تا کسی سر از کارم در نیاورد. اما بازهم اشتباه کردم. در اینجا هم با افرادی بیسرو پا آشنا شدم. آنها به خاطر جیب پرپولم دنبالم بودند و من غافل از آنکه این آدمهای به ظاهر باکلاس حتی چشم ناپاک به ناموسم دارند.
یکی از همین آدمها ی شیطان صفت پیرمرد ۶۸ سالهای است که با فریب دو دخترم آنها را فراری داده است.
آمدهام به مرکز مشاوره کلانتری ۱۲، نمیدانم با این بیآبرویی چکار کنم، پول دارم، خانه و ماشین آنچنانی دارم اسم و رسم دارم ولی زندگی سالم ندارم. عاقبت به خیر نشدم.