به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از ایلام، حجت الاسلام صادقی فرد، راوی سیره شهدای قم در کارگاه «تربیت راوی» که روز گذشته با حضور دانشجو- روایان نور در دانشگاه آزاد برگزار شد گفت: فرمانده گردان امام سجاد (ع) انصار الحسین همدان نقل می کرد: بعد از عملیات والفجر هشت مرا از همدان فرا خواندند و گفتند: پیکر مطهر شهیدی را آورده اند که شناسایی نمی شود، پیش خودم متعجب شدم که چرا برای شناسایی به فرمانده رجوع کرده اند؟ به همدان برگشتم، ما را به سردخنه بردند، کشو اجساد را باز کردم نایلونی که در آن پیکر شهید قرار گرفته بود را در قسمت سر گشودم، دیدم که سر و گردن ندارد، نایلون را که بیشتر باز کردم دیدم دو دست نیز ندارد، به سراغ پاها رفتم؛ اما آن ها نیز نبودند، به مسئول بنیاد شهید گفتم: مرد مومن، من چگونه این بدن را شاسایی کنم؟. مانده بودیم که چه بگوییم.
وی ادامه داد:به یاد شب عملیات افتادم که قرار گذاشتیم اسم هایمان را بر روی بدن و لباس هایمان بنویسیم، لباسش را چک کردم؛ چیزی نبود، خسته شدم، سرم را جلو بردم تا گردن پاره پاره اش را به رسم ادب ببوسم که چشمم به یقه اش افتاد، آن را برگزداندم، نام « فتح الله زراعی» بر پشت یقه تقریر شده بود، بر سر کوبیدم و گفتم: فتح الله! تویی؟ تو که تیربارچی خودم بودی، چرا اینگونه رفتی؟ این چه وضعی است؟
این راوی سیره شهدای قم از زبان فرمانده گردان امام سجاد (ع) اضافه کرد: تا چند روز پس از این واقعه حیران و متاثر بودم، برای یافتن سوالم به هر دری می زدم تا اینکه وصیت نامه اش به دستم افتاد، نوشته بود: الهی، راضی ام دست هایم قطع شوند، پاهایم بیوفتند و گردنم جدا شود به گونه ای که هیچ کس مرا نشناسد ولی رضای تو را کسب کرده باشم.
حجت الاسلام صادقی فر با تاکید بر اینکه خدا عاشق کی می شود که عاشقانه از او اطاعت کند، گفت: یکی از فرماندهان جنگ تعریف می کرد: یک روز، جوانی وارد اتاقم شد که از ظاهر و صدایش شوکه شدم، به خدا گفتم: این را کجای دلم بگذارم؟، هرچه بهانه آوردم فایده نداشت، برای اینکه او را از آمدن به گردان منصرف کنم مدام سنگ بر جلوی پایش می گذاشتم، تاکید کردم زلف های بلندش را کوتاه کند، ظاهرش را هم رنگ جماعت کند، سیگار نکشد و سیبیلش را از ته بزند، همه را قبول کرد؛ اما در برابر شرط برداشتن سیبیل محکم ایستاد چرا که مردانگیش را در سیبیل هایش می دانست.
وی افزود: گفت: من هم شرطی دارم، به او گوشزد کردم که فقط فرمانده ها شرط می گذارند، او نیز جواب داد: من فرمانده یا سرباز حالیم نمی شود، باید شرط مرا قبول کنی، به من نماز یاد بده، با تعجب به این پسر که از سر تا به پیش به لات های قداره کش می نمود نگاه کردم و گفتم: شوخی می کنی؟ سرش را پایین انداخت، ادامه دادم: دمت گرم، قبول. حتی سوره حمد را نمی دانست، کار ما این شده بود که هر روز برویم نمازخانه و من با صدایی که دیگران متوجه نشوند نماز بخوانم تا علی اصغر تکرار کند.
این راوی سیره شهدا تصریح کرد: بعد از گذشت چند صباحی سوگلی گردان شد، محورهای عملیات و شناسایی را به دست علی اصغر سپردم، برای خودش مردی شده بود، یک گردان بود و یک علی اصغر. یک شب که برای ملاقات به سنگرش رفتم دیدم که در حال کوتاه کردن سیبیلش است، داد زدم: چکار می کنی؟ مردانگی ات را به هوا دادی رفت؟ جواب داد: حاجی! تازه متوجه شدم مردانگی چیست، بلند شد و مرا در آغوش کشید، بوسیدمش، از تکان خوردن شانه هایش متوجه شدم گریه می کند، در گوشم زمزمه کرد: چیزی از شما می خواهم، حضرت عباسی « نه» نگو، قول بده آن هنگام که مرا در آغوش کشیده ای با دیدن اولین شعاع نور خورشید مرا بذ زمین بگذاری و به سمت کربلا روبروی ضریح امام حسین (ع) بچرخانی، تا آمدم چیزی بگویم از سنگر بیرون رفت.
صادقی فر گفت: فرمانده نقل می کرد: در حال ذکر بعد از نماز صبح بودم که بیسیم زدند و گفتند که علی اصغر در حال جان دادن است، به سرعت خودم را به محل شناسایی رساندم و دیدم بدنش تکه تکه شده است، پیکر نیمه جانش را بغل گرفتم و به سرعت به سوی خاک ایران دویدم تا اولین شعاع نور خورشید به چشمانم خورد به یاد وصیت علی افتادم، او را بر زمین گذاشتم و پاهایش را به سمت کربلا دراز کردم، چیزی زیر لب گفت و رفت، مات و مبهوت به او نگاه می کردم، از یک گردان بچه مثبت سبقت گرفته بود، چند سال بعد از این قضیه، نامه ای از علی اصغر به دستم رسید در آن لحظه از شدت تعجب شوکه شده بودم.
وی ادامه اد: نامه را که باز کردم بعد از سلام و صلوات نوشته بود: یک روز مادرم با من تماس گرفت و گفت: علی اصغر! از بنیاد شهید به خانه مان آمده اند می گویند تو شهید شده ای! نزدیک بود مادرم قبضه روح شود، جواب دادم مادر جان شما که صدای من را می شنوی این چه حرفی است؟ گفت: نمی دانم، می خواهند ما را به بنیاد شهید ببرند تا جنازه تو را به ما نشان بدهند، به سرعت خودم را به بنیاد رساندم، مادر و پدرم به شدت گریه می کردند، چشمم به تابوتی افتاد که نام و نشان من بر روی آن بود، با اصرار فراوان بچه های بنیاد را راضی کردم تا در تابوت را باز کنند، در که باز شد تمام بدنم به رعشه افتاد، جسدی که در تابوت خوابیده بود کسی جز حسین زاغ، شرور محله مان که اینک پاره پاره شده است؛ نبود.
این راوی سیره شهدای قم خاطرنشان کرد: علی اصغر گفت: چند ماه پیش که شناسنامه ام گم شد هرچه گشتم آن را نیافتم، هرگز در تصورم نمی گنجید که کسی آن را برداشته باشد، حسین سابقه سیاهی در محله و دستگاه قضا داشت بنابراین به او اجازه نمی دادند به جبهه برود، شناسنامه مرا دزدیده بود تا بتواند مجوز حضور در خط مقدم را کسب کند.