گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی، اسم جلسات را گذاشته بودند «هماندیشی معلمان جوان» یا یک چنین چیزی. افطاریهای مدرسه تا پایان آن ماه مبارک، سه چهار باری تکرار شد و هر بار مساله رنگ و بوی جدیتری به خودش میگرفت. جمع میشدیم در اتاق دبیران، جایی که همیشه ورود به آن برای ما دانشآموزان ممنوع بود، و با معلمهای مدرسه درباره «نظام تعلیم و تربیت»، «مهارتهای تدریس» و چیزهایی از این دست گپ میزدیم. فکر میکردم آخر این قصه، ما را به عنوان نیروهای دست چندم و کمکِ کادر اصلی، برای پر کردن کلاسهای فوق برنامهی پنجشنبهها انتخاب خواهند کرد. که بیاییم و با بچهها سروکلهای بزنیم و چیزکی یادشان بدهیم تا پنجشنبهها را در خانه نمانند. همین هم غنیمتی بود و تجربهاش میتوانست برایم شیرین و مفید باشد.
آقای الف را از دوران راهنمایی میشناختم. معلم تاریخ سال دوممان بود و چون هیچ وقت با ما اردو نیامد یا زنگهای ورزش فوتبال بازی نکرد، خاطره خاصی از او نداشتیم. شنیده بودم که یکی دو سالی هست مسئول گروه علوم اجتماعی مدرسه شده و برنامههای جدیدی برای لذت بردن بچهها از تاریخ و جغرافی و اجتماعی دارد. الف، من و سید را آرام آرام از میان جلسات هماندیشی بیرون کشید و حرفهای جدیتری زد. میگفت بیایید اینجا کمک کنید طرح درس جدیدی برای درس جغرافیا بنویسیم و من میخواهم روی شما حساب کنم و اینها. سید، کنکور علوم انسانی داده بود اما من فقط عشق علوم انسانی داشتم. هر دویمان هم در مدرسه شهره بودیم به علومانسانی دوستداشتن. الف هم روی حساب همان شناختی که از دوم راهنماییِ ما داشت و چیزهایی که از بقیه معلمین شنیده بود، میخواست روی ما حساب کند. اولش فکر کردیم میخواهد برای معلمین جغرافیایش با کمک ما طرح درس بنویسد. یک روز عصر اما، توی نمازخانه مدرسه، وقتی داشتیم آرام آرام از او و بقیه خداحافظی میکردیم، خیلی سریع و ناگهانی گفت که شما برای سال تحصیلی آینده، معلم جغرافیهای مدرسه خواهید بود. همین قدر محکم و همین قدر صریح.
تمام آن روز و چند روز بعدش را غرق در یک غافلگیری شیرین بودم. هنوز گرد کنکور از دامنم پاک نشده داشتم وارد یک فضای کاملا جدی و حرفهای میشدم. دغدغه مالی داشتم؟ خیلی نه. اما دوست داشتم منبع درآمدی برای خودم دست و پا کنم. مهم تر از منبع درآمد اما داشتن یک شغل بود. احساس میکردم برای گذر از دوران نوجوانی باید علاوه بر عنوان «دانشجو» یک چیز بیشتر هم داشته باشم. چیزی که همه مردان بزرگ زندگیام آن را با افتخار داشتهاند. من شغل میخواستم چون احساس میکردم قدم اول، و قدم اصلی برای بزرگ شدن و مستقل شدن است. استقلالی بودم، هم در ورزشگاه و هم در زندگی.
پیشنهاد آقای الف در مراحل جدیشدن بود که یک روز با سید تصمیم گرفتیم برویم یک مدرسه دیگر تا گروهی دیگر از معلمین قدیمیمان، که کوچ کرده بودند به آن مدرسه، را ببینیم. هدفمان فقط دیدن آن معلمها بود و نه چیز بیشتر، هرچند چشمان سید در آن روز شیطنتی داشت که فهمیدم احتمالاً اینجا هم باز کسی قرار است روی ما حساب کند. همان روز آقای ق، معلم علوم اجتماعی اول دبیرستان و مشاور سال دوم دبیرستانمان خیلی رک و بدون معطلی گفت که برای تدریس هم جغرافی و هم علوم اجتماعی پایه هفتم از ما دعوت به همکاری میکند. این دعوتها برای سید که رشتهاش در دورترین حالت هم به علوم اجتماعی خیلی نزدیک بود، عادی به نظر میرسید. من اما در میان رشته و علاقه گیر افتاده بودم. از دوران راهنمایی و دبیرستان عاشق علوم انسانی بودم که به هر دلیلی، نتوانستم بدستش بیاورم و ماندم برای ریاضی خواندن. حالا هم نه رتبههای کنکور آمده و نه رشته دانشگاهیام مشخص شده، دو پیشنهاد تدریس در حوزه علوم انسانی داشتم، صرفاً به خاطر تجربیات قدیمی و چیزهایی که از من در راهنمایی و دبیرستان دیده بودند. واکنش خانواده به این پیشنهادها، منفی نبود. من هم افتاده بودم وسط استخری از حالهای خوب که در 18 سالگی سراغم آمده بودند. شنا بلد نبودم اما میتوانستم با دست و پا زدن و خوابیدن روی آب، از این حالهای خوب لذت ببرم.
حالا من بودم و سید. قرارهای متوالی میگذاشتیم و طرح درسهای شگفتانگیز مینوشتیم. ما یک رویای مشترک داشتیم. میرفتیم شهرکتاب مرکزی و ساعتها توی سروکله هم میزدیم تا برای هر جلسهی کلاس، طرحی داشته باشیم. میخواستیم کاری کنیم همه بچههای این دو مدرسه برای جغرافیا و علوم اجتماعی لحظهشماری کنند. طرح درسها را بر محور بازی و کارسوق و سمینار و تفریح و مباحثه تنظیم میکردیم. مدرسه هم همراهی مان میکرد. هم الف و هم ق، مثل برادرانی بزرگتر بالای سرمان بودند و طرح درسهایمان را چکش میزدند. خیال میکردم همزمانی ِ پایان کنکور من و سید با رفتن معلمهای جغرافی و علوم اجتماعی این دو مدرسه یک اتفاق ساده نبوده. مست بودیم. مست بودم.
نتایج کنکور و انتخاب رشته هم آمد. هر دویمان سراسری شهر تهران قبول شدیم. من مهندسی و او جامعهشناسی. روز اولی که باید میرفتیم سر کلاس، یک هفته پس از شروع ترم اول دانشگاهمان بود. هر دوی ما در جایی دیگر، مخاطب ِآدمهایی بودیم که در مدرسه نقش همانها را برای بچههای سیزده-چهارده ساله قرار بود بازی کنیم. هر دو مدرسه با تمام بدقلقیهای ما، خاصه من، سر چینش برنامه هفتگی راه آمدند. دانشگاه برای ترم اول در هر پنج روز اول هفته کلاس گذاشته بود و من فقط پنجشنبهها را خالی داشتم. دو زنگ اول، معلم جغرافی دو کلاس هفتم مدرسه آقای ق در حوالی تجریش بودم، زنگ سوم باید سوار تاکسی میشدم و میرفتم میدان رسالت تا زنگ چهارم را معلم جغرافی یکی از کلاسهای پایه هفتم مدرسه آقای الف باشم. برنامه سید هم کمابیش همین بود.
چهارشنبه شب ِ اول، قبل از اولین روزی که قرار بود برویم سر کلاس، در اتاقم میچرخیدم و همه آنچه با سید هماهنگ کرده بودم را مرور میکردم. اینطور بروم داخل، آن طور سلام کنم و بحث را فلانطور شروع کنم و شوخی کنم و حال بدهم و.... سید پیامک داد که «صالح! فردا با هم میریم سر کلاس.» پرسیدم «یعنی چی؟» گفت «همین که گفتم! دوتایی میریم سر هر دوتا کلاس و هر دو زنگ رو با هم تدریس میکنیم.» استرسش را ریخته بود توی کلمات و پیامک کرده بود برایم. فردایش همین کار را کردیم و اولین تدریس عمرمان را با هم گذراندیم، در کلاسی که بیست-سی بچهی کنجکاو هفتمی نشسته بودند منتظر معلم اجتماعی و جغرافی ِ امسالشان. شاد و اکتیو، شبیه آن چیزی که از معلمهایمان دیده بودیم و دوست داشتیم، درس را آغاز کردیم. پر شوخی و پر خنده و البته پر از وعده برای روزهای جذاب آینده. برایشان دیدن دو معلم اجتماعی-جغرافی جوان کمی عجیب بود انگار. برای ما هم دیدن دانشآموزانی که ما را «معلم» خودشان میدانستند تازگی داشت. زود به دریا زده بودیم.
استرسمان، همزمان با برگهای پاییزی زرد شد و ریخت. کم کم داشتیم به فضای کلاس و مدرسه مسلط میشدیم. با معلمهای قدیمی خودمان همکار بودیم و این حس خیلی خوبی داشت. یک پنجشنبه در اواخر مهر، برای بچههای هفتمی «کارسوق» برگزار کردیم. چیزی شبیه یک فستیوال دانشآموزی. با خودشان از خانه گاز پیکنیکی و مواد اولیه آورده بودند و قرار بود غذا درست کنند. آن روز ناهارمان، ترکیبی از ماکارونی نیمپز، کالباس خشک و سالاد الویهی هفتمیها بود. بعدش هم نشستیم و همراه بقیه دبیران، به کیفیت غذاهای بچهها امتیاز دادیم. آن روز از ته دل احساس میکردم یک معلم خوشبخت و خوشاقبال هستم که دارم بهترین لحظات و بهترین تجربیات را از سر میگذرانم.
«میانترم» برای بچهمدرسهایها یک امتحان معمولی است. یک جور قدرتنمایی معلمها برای اینکه مهر و آبان به بچهها زیادی خوش نگذرد. من و سید اما تصمیم گرفتیم این امتحان کثیف را از تقویم آموزشیمان حذف کنیم. مدرسه هم مخالفتی نکرد. همین «میانترم» اما در دانشگاه نه تنها قابل حذف شدن نیست بلکه در بیشتر مواقع سوهان روح و مخل فعالیتهای یک دانشجو میشود. برای من اما میانترم، ویرانگرتر از این حرفها بود. اساتید درسهای ترم اول، برای چهار صبح پنجشنبهی متوالی امتحان میانترم گذاشته بودند. از 30 آبان تا آخر آذر. این برای منی که فقط پنجشنبهها را فرصت تدریس داشتم چیزی فراتر از یک فاجعه بود. یادم به حرفهای آقای ر افتاد. معاون آموزشی مدرسه آقای ق که وقتی فهمید قرار است پنجشنبهها بیایم تدریس و شریف هم قبول شدهام، با نگرانی گفت: «شریف میانترمهاش رو پنجشنبهها میگیره. حواست هست؟» و من آن روز با خیال راحت گفتم بله و حواسم هست. من آن روز مست بودم اما آخر آبان که رسید، غیبت من برای چهارهفته متوالی آغاز شد. سید مجبور بود جورم را بکشد. میتوانست. سه روز در هفته بیشتر کلاس نداشت و وقتش برای تدریس آزادتر از من بود. برای چهار هفتهی تمام به زنجیرِ دانشگاه و میانترم کشیده شده بودم. گاهی یاد بچههای کلاس میافتادم. با چندتاییشان رفیق شده بودم. بهزاد و محمدطاها و آگاه را هنوز یادم است. حسابی دوست شده بودیم با هم. و گاهی این رفاقتهایمان بقیه بچهها را آزار میداد. حس میکردند دارم بینشان فرق میگذارم. فرق نمیگذاشتم، ایرادم این بود که برای تدریس حرفهای، زیادی مبتدی و زیادی دانشجو بودم. یادم به آقای ح افتاد. یکی از معلمهای قدیمی مدرسه آقای الف، که وقتی روز اول تدریسم داشتم پلهها را دوتا یکی بالا میرفتم تا به کلاسم برسم، جلویم را گرفت با صدایی پر از حسرت و حیرت پرسید: «شما معلم اصلی کلاس هستید؟» من گفتم بله و او بعدش نگاهی به سرتاپایم انداخت که بعد چند سال هنوز از یادم نرفته. نگاهی که از آن «تو یه معلم آماتور هستی و معلم آماتور نباید معلم اصلی کلاس باشه و این چه وضعشه آخه؟» میبارید.
سومین امتحان لعنتی از چهار امتحان میانترم پنجشنبههایم را داده بودم و زیر نمِ باران و هوای تمامابری، داشتم بر میگشتم خانه که الف بعد سه هفته تماس گرفت. بیش از چیزهایی که میگفت، اضطراب صدایش در خاطرم مانده. پرسید امروز نمیآیی، که من قرار قبلی و غیبت چهارهفتهای را یادآوری کردم. قطع کرد. دو هفته بعد اما، وقتی همه آن چهار امتحان میانترم تمام شده بود، سید زنگ زد. صدایش خوشحال نبود. نشاط روزهای طرح درس نوشتنمان را نداشت. با زبان بیزبانی حالیام کرد که بهتر است دیگر نیایم. نه اینکه اخراج شده باشم. اصلا این لفظ یا لفظی شبیه این را به کار نبرد. فقط از طرف مدرسه آقای ق گفت که بهتر است دیگر نیایم. یک قطع همکاری معمولی. هرچه سید تاکید داشت که اخراجی در کار نیست، توی کتم نمیرفت. چه محترمانه و چه غیرمحترمانه، من اخراج شده بودم. دیگر نباید سر کار میرفتم. بهزاد و محمدطاها و آگاه و بقیه بچهها باید تمام سال را با سید ادامه میدادند. اوضاع در مدرسه آقای الف بدتر هم بود. میگفتند پدرومادرها حسابی از اوضاع درس جغرافیا شاکی شدهاند و دنبال دیدن معلم جغرافی هستند. میگفتند اوضاع آموزشی دو مدرسه کمی به هم ریخته. سید در مدرسه آقای ق جایم را پر کرده بود اما الف تحت فشار بود و برای درس جغرافیاش به مشکل خورده بود. استخر حالهای خوب موج برداشته بود و داشت غرقم میکرد. شنا بلد نبودم.
شبی که همهچیز تمام شد، نه گریه کردم و نه خیلی ناراحت بودم. احساس میکردم همهچیز، بازی تقدیر بوده. من را سوار موجی کرده، جلو برده و خودش هم سر یک ایستگاه پیاده کرده. آرزوی شغل و کار دانشجوییام به اغراقشدهترین شیوه برآورده شده و بعد دو ماه محو شده بود. مبهوت هم نبودم حتی. معمولیِ معمولی. همه ما در این اتفاق سهم ِنسبتاً برابری داشتیم. من، مدرسهها، الف و ق. من باید برای پذیرش این دو تدریس بیشتر تامل میکردم و مدرسهها علیالقاعده باید سهم کمتری برای تدریس یک دانشجوی ترم یکی در برنامهشان میگذاشتند. برای همین جای ناراحتی وجود نداشت. حسرت چرا. حسرتش هنوز هم روی دلم هست.
زمستان آن سال تمام نشده، هر دو مدرسه حقالزحمه همان دو ماه تدریس نصفه-نیمه را به حسابم واریز کردند. رقم زیادی نبود اما برای اولین دستمزد دوران دانشجویی شیرین به نظر میرسید. روابطم با سید، آقای الف، آقای ق، آقای ر و حتی آقای ح و آن نگاهش، هرگز به خاطر قصه ناتمام تدریسم، شکرآب نشد. یک سال بعد دوباره آقای الف پیشنهاد همکاری داد که قبول نکردم. دو سال بعد خود سید آمد سراغم. معلم خوبی شده بود. سه روز در هفته تدریس داشت. چهار مدرسه میرفت. علوم اجتماعی و جغرافی میگفت. دوباره برای جغرافی و این بار یک مدرسه دیگر دعوتم کرد. دوباره رفتیم شهرکتاب. چشمانش شوق گذشته را نداشت. انگار استخر حالهای خوب او را به کرانه روزمرگی سپرده و رفته بود دنبال کارش. اما باز نشستیم و برای چند جلسه طرح درس هم نوشتیم. که من رفتم سراغ کار دیگری و با وجود همه اصرارهای سید و علاقههای خودم، نشد که برگردم پای گچ و تخته.
عید95، یک نفر با نام MohammadTaha روی تلگرامم پیام تبریک سال نو داد. اول نشناختم. معرفی که کرد یادش آوردم. محمدطاهای کلاس هفتم مدرسه آقای ق بود. گشته بود و با تست کردن حالات مختلفی که یک «محمدصالح سلطانی» میتواند آیدی تلگرام بسازد، آیدی ام را پیدا کرده و پیام داده بود. دو سه تای دیگرشان هم پیام دادند. تنها چهارجلسه سر کلاسشان رفته بودم اما با چنان آب و تابی از خاطرات خوب کلاسشان تعریف میکردند که دلم میخواست با پیشفرض اینکه دارند اغراق میکنند هم اشک بریزم. یکی شان هنوز هم گاهی روی وبلاگم کامنت میگذارد. همین چند ماه پیش هم برای جشن فارغالتحصیلیشان دعوتم کرد. نهمشان تمام شد و امسال میروند دبیرستان. گاهی وقتها، خاصه زمانی که میروم مدرسه تا سری به خاطرات قدیمی بزنم، دلم هوای گچ و تخته میکند. دلم میخواهد بیست-سی شاگرد روبرویم باشند و برایشان از جغرافی بگویم، نقشه ایران را به مبتدیترین شیوه ممکن بکشم و رویش حرف بزنیم. دلم میخواهد صدایشان کنم بیایند پای تخته و بگویند اگر رئیسجمهور بودند چه کارهایی میکردند و چه کارهایی نه؟ دلم میخواهد خمیر و مقوا و رنگ بدهم دستشان و بگویم ایران را بسازید. دلم همه اینها را میخواهد اما رویای تدریس دور شده. خیلی دور.