گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، امید ملائی؛ سفر داریم تا سفر، سختی داریم تا سختی، بعضی رفتن ها در عین سخت بودن و دور بودنشان پر از حال خوبند، چیزی که پیش رو دارید چند روایت کوتاه از سفری است جهادی، به روستاهای محروم سرخس...
باعث افتخار است....
با صادق باقری در یکی از همین تیم های غربالگری و آموزشِ خانه به خانه اردوی جهادی صراط الحمید آشنا می شوم، بعد از اینکه در مورد تغذیه سالم برای اهل خانه توضیح داد، از او خواستم تا کمی با هم گپ بزنیم.
صادق پرستاری می خواند و می گوید پیش از دوران دانشگاه هم به کارهای عام المنفعه و خیر علاقه مند بوده، توضیح می دهد که همین الان هم یک گروه خود جوش به اسم کانون مهربانی دارد که در ایّام ماه رمضان برای مردم حاشیه شهر، بسته غذایی می برند.
صادق که علاوه بر بحث آموزش تغذیه در غربالگری قند و فشار خون هم به بچه ها کمک می کند، می گوید یک سری چیزهایی هست که جایش توی وجود آدم خالی است، معتقد است اردوی جهادی اوّل از همه به خود جهادگرها کمک می کند.
در مورد کیفیت و وضعیّت اردوی جهادی از او سؤال می کنم، می گوید به نظر می رسید وضعیت روستا باید بدتر باشد، امّا الحمدلله از وقتی داخل خانه ها رفتیم، فکر می کنیم اینجا وضعش چندان هم بد نیست، احتمالاً روستاهای دیگری که از فردا می رویم محروم تر هستند.
این باعث افتخار است که دانشجوهایی مثل خودم چنین اردویی را برگزار می کنند و از پسش خوب برمی آیند، ما باید سعی کنیم این فرهنگ را با اطلاع رسانی بهتر گسترش بدهیم.
مردم به جهادگرها به چشم نمایندگان انقلاب اسلامی نگاه می کنند!
پیرمرد، با پیراهنی سفید، جلیقه ای سیاه و عرقچینی به رنگ برف، کنار خانوادهاش روی زیراندازی در حیاط خانه نشسته، همان جایی که بزها و مرغ هایشان اندکی آن طرف تر، در حال استراحت هستند.
پیرمرد میگوید یازده داماد دارم، نه اهل سیگار هستم و نه اهل عمل! الان سالمم، این که بقیه این طور مریض می شوند از همین غذاهاست، سنش را می پرسم، می گوید من زمانی که شوروی حمله کرد، بزرگ بودم!
از نظرش درباره اردوی جهادی می پرسم، می گوید قدمتان روی چشم ما و اضافه می کند قبلاً از اینجا تا پل خاتون، راه خاکی بود و باید با الاغ می رفتیم، الان جاده صاف است اما مردم شکر خدا را نمی کنند.
خدا ایران را از ما نگیرد و مدام همین ها را تکرار می کند، یاد حرف های یکی از بچه ها می افتم که قبل از اردو می گفت مردم به جهادگرها در منطقه به چشم نمایندگان انقلاب اسلامی نگاه می کنند.
عضو هلال احمر هم هستم! با خراسانی، وسط شلوغی اتاق دندانپزشک ها، همان اتاقی که داخلش دو تا یونیت پرتابل گذاشته اند و دندان می کشند، آشنا شدم.
می گوید پریروز در آشپزخانه کمک می کرده، بعدش تأسیسات و حالا دستکش به دست، دستیار دندانپزشک هاست و وسایل مورد نیاز را در اختیارشان می گذارد. از رشته اش می پرسم، میگوید مهندسی عمران دانشگاه فردوسی و برای این که از حجم تعجبم کم کند، میگوید عضو هلال احمر هم هستم!
اردوی جهادی مثل آهن رباست!
جلوی در ورودی ایستگاه دندانپزشکی غلغله است. با دو تا میز، مسیری که به کنار یونیت ها ختم می شود را محدود کرده اند و یک چیزی درست شده مثل پذیرش، میزی را آنجا می بینم، دارد نوبت می دهد، چهره اش برایم جدید است، بعد از پرس و جو، متوجه می شوم جزو راننده هایی است که از سرخس می آید و با واحد نقلیه ی اردو قرارداد دارد.
می گفت اینجا شلوغ شده بود و آمده ایم کمک، اردوی جهادی انگار شبیه آهن ربا می ماند، دور و برش اگر باشی، جذبش می شوم.
در جستجوی دندانِ قدامی!
یکی با روپوش سفید ایستاده است توی پذیرش و برگه های معاینه را زیر و رو می کند، از صحبت هایشان با مسئول پذیرش متوجه می شوم دنبال مواردی می گردد که باید دندان های قدامی شان را بکشند.
می پرسم چرا قدامی؟ میگوید چون خلفی ها سخت تر است و هنوز یادمان نداده اند! گلزاری از بچه های سال چهار دندانپزشکی است، می گوید اولین روزی که آمدیم، خانه به خانه، صد نفر را معاینه کردیم و نوبت دادیم، معتقد است اگر مواد، وقت، نیرو و امکانات بیشتری بود، می شد علاوه بر ترمیم و کشیدن، عصب کشی را هم به مجموعه ی خدمات درمانی اضافه کرد.
آدم های خوبی بودند...
بعد از کلی پیچ و تاب خوردن در جاده های مرزی، همانجاهایی که هر چند مترش تابلوی زرد رنگ ورود ممنوع با علامت جمجمه و حریم امنیتی مرز نصب شده بود، آخرِ روز رسیدیم به روستای شلغمی سفلی، آخرِ کار بچه ها بود، خانه به خانه روستا را گشته بودند، خدمات غربالگری و آموزش های بهداشتی را ارائه کرده بودند و داشتند سوار مینی بوس می شدند برای برگشتن در آخرین خانه، سراغ صاحب خانه را گرفتیم.
خانمی پا به سن گذاشته با چارقد رنگی، چهره ای مهربان و عینکی با فریم سیاه از او درباره ی اردوی جهادی پرسیدیم. می گفت تا حالا کسی اینطور روستای ما نیامده بود.
می گفت آدم های خوبی بودند، خیلی خوب بود به دردمان خورد، راضی بودم، خدا ازشان راضی باشد و با آن نگاه محجوبانه اش لبخند می زد.