به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، دو روز از آخرین ماه سال ۱۳۷۵ میگذشت. سید محمدعلی رحیمی مثل روزهای قبل به دفتر کارش در شهر «مولتان» پاکستان یعنی خانه فرهنگ جمهوری اسلامی ایران رفت. تعدادی از اعضای گروهک تروریستی موسوم به «صحابه سپاه» هم همان روز به دفتر کار او رفتند تا بتوانند عقده و کینه ای را که از این مرد مجاهد بر دل داشتند با شهادتش خالی کنند.
آنها وارد اتاق کار شهید رحیمی شده و ترورش کردند. پیکر شهید رحیمی به خون نشست و شهید شد.
محمد علی از سربازان راستین نهضت حضرت روح الله بود که در طول سالهای خدمتش تلاشهای فراوانی در راستای تحقق آرمانهایی که در سر داشت، میکرد. بزرگترین انگیزه شهید رحیمی وحدت بین شیعه و سنی و کمک به مسلمانان محرومی بود که سالها طعم تلخ ظلم را چشیده بودند.
او در یکی از سخنرانیهایش اینگونه از امام خمینی یاد میکند: «متولیان جریان های ضد مذهبی می رفتند تا قرن بیستم را قرن از میان رفتن مذاهب نامگذاری کنند، امام خمینی که به حرکت خود شتابی گسترده داد و برای اولین بار در قرون معاصر، انقلابی را به پیروزی رساند که همه چیز آن را بر اساس مذهب و اسلام اصیل شکل یافته بود. بعد از انقلاب، مستشاران نظامی خارجی اخراج گردیدند. قراردادهای استعماری لغو شد و پیکر رشید مذهبی که میلیونها انسان با تمام وجود آن را فریاد می زدند، تولدی دوباره یافت. پایبندی و اتکاء به خدایی که او از آن سخن میگفت مذهب را به عنوان قوی ترین اندیشه انقلاب معرفی کرد. هنگامی که جهان به سال های قرن بیستم می رسید دیگر هیچ کس، حتی در محافل خصوصی نمی توانست جریان های مذهبی و الگوهای بارز آن که در اسلام اصیل، تجلی میکرد را ضد پیشرفت و ترقی و ضد قیام معرفی کند. حرکتی را که او به راه انداخته بود به خوبی مشخص می نمود که فرهنگ مذهب چگونه می تواند در کوتاه ترین زمان همه چیز را دگرگون سازد. اگر امام خمینی، تنها همین یک کار را در قرن حاضر کرده باشد که مذهب را از میان سیل توطئه ها و تبلیغاتی که آن را خرافه خوانده بودند، خارج ساخته و نام اسلام را بر تارک همه اندیشه های مترقی جهان نوشته باشد، کافیست و جا دارد او را بزرگترین انسان قرن حاضر در احیای تفکر مذهبی و بازگرداندن بشریت به جاده اصلی پیشرفت معرفی کنیم. این بود که در قلب ها جای گرفت و در اندک زمانی دنیای اسلام را به وضعیتی دیگر رسانید. وضعیتی که فرهنگی جدید را به تمام جهان عرضه می نماید. فرهنگ حرکت با اتکاء به اسلام اصیل. فرهنگی که نه تنها بار دگر مجد و عظمت مسلمین را در برابر جریان های مادی گری امروز به رخ کشید بلکه عظمت و برتری مذهب و پیغام معنوی آن را در برابر همه مظاهر مصنوعی و تفننی و رفاه طلبی شخصی، به تمامی جهان نشان داد. راهش و یادش همیشه جاویدان باد. و در پایان این فرموده شیوا و به حق رهبر معظم انقلاب اسلامی را همیشه آویزه گوش خود قرار میدهیم که انقلاب اسلامی بدون نام امام خمینی رضوان الله تعالی علیه در هیچ جای دنیا شناخته شده نیست.»
همین تفکر بود که رفته رفته باعث شد طرفداران اسلام آمریکایی به خون او تشنه شوند و نخواهند فریاد حق طلبیاش به گوش مستضعفان برسد. شهید رحیمی به تمام آرمان های پیر مراد خود مومن بود و همواره به دنبال تبیین جایگاه و اهمیت فلسطین بود. او میگفت: «مساله آزادی قدس شریف یک مساله عربی و منطقه ای نیست. بلکه مربوط به همه مسلمانان جهان است. قدس اولین قبله مسلمانان است و از همین روی ما جسارت به ساحت آن را تحمل نمی کنیم. قدس ملموس ترین شعار توحیدی و ضد استکباری انقلاب اسلامی است که گستره نفوذ آن تمامی نقاط جهان اسلام است و هر جا مسلمانی وجود دارد ضربان قلبش با این شعار تندتر می زند و خون غیرت و حماسه بر چهره اش سایه سرخی خواهد افکند. »
شهید رحیمی همسری داشت که همواره بستر را برای پیمودن راهی که انتخاب کرده بود فراهم میکرد. همسرش بااینکه مخالف رفتن آنها به پاکستان بود اما تکلیف را ترجیح داد و همراه شد. وی ماجرای رفتنشان به پاکستان را اینگونه تعریف میکند: «سال ۷۳ مأموریت پاکستان را زمزمه میکرد، میگفت مولتان شهری است که هیچ ایرانی و مدرسه فارسیزبانی ندارد، گفتم پس صحبتش را نکن، ما سه تا بچه مدرسهای داریم اصلا امکان ندارد که بتوانیم آنجا دوام بیاوریم. چندین بار دیگر از مولتان صحبت کرد و نهایتا در اردیبهشت بود که رفتن به مولتان را برای من تکلیف کرد. وقتی در هند بودیم،خبر شهادت گنجی را در پاکستان شنیده بودم واین مسئله ماهها ذهن من را درگیر کرده بود که چرا نباید مراقب کارمندان رایزنها و مأمورینمان باشیم، برای همین اسم پاکستان حس بدی را در من تداعی میکرد، ولی تکلیف بود. وقتی پای تکلیف به میان میآید، باید همه دغدغهها را کنار گذاشت و به تکلیف عمل کرد.»
شهید رحیمی بارها توسط تروریستهایی تهدید شده بود که مدام او را از راهی که میرفت میترساندند اما اینها نتوانست رعبی بر دل این سرباز امام خمینی بیاندازد. همسرش میگوید: «یک شب برای تقویت زبانم در حال تمرین زبان اردو بودم و معمولا دیر میخوابیدم، سید هم به خاطر حجم کاری که داشت همیشه دیر به خانه میآمد. ساعت یک نیمه شب بود که از دفتر کار آمد، تعجب کردم و گفتم چقدر زود به خانه آمدی، گفت خوابت میآد، گفتم نه، گفت میخواهم یک کم صحبت کنیم، رنگ و رویش پریده بود و ناراحت به نظر میرسید، من روی مبل نشسته بودم ولی ایشان همینطور راه میرفت. هر موقع مضطرب یا ناراحت بود، همینجور راه میرفت. شروع به صحبت کرد،چند وقت قبل حافظ رضا (از دوستانش) و یک عده دیگر را گرفته بودند، چند روز پیش حافظ رضا را آزاد کردند، او هم خودش را به سختی به خانه فرهنگ رساند و به من گفت که تمام مکالمات شما را در زندان برای ما پخش میکردند، چون زبان فارسی بلد بودیم، میگفتند ترجمه کن و بگو چه میگوید، هدفشان شما هستی، خیلی مراقب باش، باید از اینجا بروی، تمام این مدت اینها را سؤال میکردند، فقط زن و بچهات را از اینجا بردار و ببر، شما در خطری. میگفت روزی نیست که به من زنگ نزنند یا داخل خانه فرهنگ نامه نیندازند و تهدید نکنند.»
دکتر اختر مهدی یکی از همکاران شهید رحیمی در هند بود که خاطرات فراوانی از سید دارد، او میگوید: «شهید رحیمی صلح و دوستی و آشتی را دوباره ایجاد کرد و گفت شما باید به عنوان خدمتگزار اسلام کار کنید. او شخصیتی قاطع داشت و به کارش متعهد بود، بعضیها میگفتند رحیمی شدتگراست، شدتگرا نبود ولی برای سازش با قاتل آماده نبود. به مولای متقیان میگفتند که فلانی را فعلا معزول نکنید، اما امام میفرمود من برای ساختن با باطل یک لحظه هم آماده نیستم. شهید رحیمی هم پیرو این سیاست بود و میگفت کار را انجام میدهم ولو اینکه به ضررم باشد.»
خانم قاسمی زهد ماجرای شهادت همسرش را اینگونه روایت میکند: «خانه فرهنگ دو در داشت، یکی در جلویی، یکی هم در پشتی، خوب متوجه صدای بلندی شدم، انگار یکی با میله آهنی محکم به در پشتی میزد و میگفت خیر آیا هه ـ ، خیر آیاهه؛ یعنی برایتان خیر آوردم، از سمت در جلویی هم صدای شلیک گلوله میآمد و اصلا قطع نمیشد. وقتی صدای گلوله قطع شد، مقنعهام را سرم کردم تا ببینم چه خبر شده، یک دفعه پلیسها داخل خانه ریختند، خیلی ترسم و گفتند صاحاب کجاست، آقا کجاست؟ گفتم آقا دفترش است، گفتند آقا دفترش نیست و به خانه آمد. بعد از چند دقیقه زهیر زنگ زد، پرسید آقا کجاست؟ دفترش نیست. گفتم برو محوطه قسمت اداری و داخل پارکینگ را بگرد. قطع کرد و دوباره زنگ زد و گفت آقا نیست و در دفتر هم قفل است. گفتم همین الان آقا از خانه به دفترش رفت، جلسه داشت، در دفتر را بشکن. چند دقیقه بعد صدای گریه او بلند شد، نمیدانم خودم را چطوری به دفتر آقای رحیمی رساندم، لای در را که باز کردم، رد پایی که از خون گذشته بود را دیدم، تمام دفتر بوی خون میداد، ۲ نفر از کارمندها هم سرشان پایین بود و های های گریه میکردند، وارد اتاق که شدم، همسرم را دیدم که زیر میز کنفرانس افتاده و سر و سینهاش خونی بود، فقط فریاد میزدم یا زهرا، یا حسین، سید خدا را کشتند. آرامش خاصی در چهرهاش بود،انگار تمام ناراحتیها و گرفتاریها از صورتش برطرف شده بود. لبخندی هم بر لب داشت، انگار زنده زنده بود.»