گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو- رعنا مقیسه؛ اولین تصویری که از محرم سالهای کودکی در ذهن دارم، دیوار آبی و نقاشی شده مدرسهای است که برای من نشانه آن کوچه محسوب میشد. هیات خلاصه میشد در یک خانه دو طبقه، انتهای کوچه که طبقاتش را بین زنها و مردها تقسیم کرده بودند. با یک مداح و سخنران معمولی و عزادارهای همیشگی که بعضیهایشان از روی حق همسایگی و سالها محرمی که توی این خانه گذرانده بودند، جای مخصوص به خودشان را داشتند.
عاشق پیرمرد هیاتدار بودم. انگار که خودش را صاحب عزا بداند یا بخواهد خالصانهترین کار ممکن در مجلس را انجام بدهد، مینشست کنار در ورودی و هرکس که وارد میشد از گونی بزرگ کنارش یک پلاستیک تاشده چندبار مصرف درمیآورد و میداد دستش. این کار را آنقدر با آداب و حرکات مخصوص به خودش انجام میداد که انگار تبدیل شده بود به آیین خوشآمدگویی هیات «یاحسین (ع)».
«یاحسین» هیات خانوادگی ما بود. خانواده عموها و عمهها شبهای محرم نزدیک ساعت ۸ خودشان را از شرق و غرب تهران میرساندند طبقه اول، انتهای اتاق سمت چپی. هنوز نرسیده و جاگیر نشده بساط نقاشی ما پهن میشد روی فرش و تا خاموشی وقت روضه ادامه داشت. بازی میکردیم و میخوردیم و ریزمیخندیدم. خانه که تاریک میشد بچهها توی همان جای کوچک بین مادرها میخوابیدند. من، اما مداحی را دوست داشتم و برعکس پدر و مادرم که بعد هیات از صدای ناپخته مداح تازهکار گله داشتند، هرشب منتظر میماندم تا مداح قدیمی هیات، منبر را به شاگردش بسپارد و او شور بخواند. هیات پر بود از آداب و لحظات منحصر به فرد. تجربههای مشترکی که اهالی آن محله هر سال محرم دوباره برپا میکردند. یک جور رسم عزاداری در محله کوچکی در تهران که «یاحسین» بنایش را گذاشته بود. از نوع سیاهی زدن کوچه و خانه تا مراسم غذا دادن آخر مجلس و نذریهای ثابت هرشب که زنهای محل با خودشان میآوردند.
«یاحسین» برای من پر است از جزئیات و لحظات تکرارنشدنی که اغلب را به وضوح در ذهن دارم. حالا، اما از روزهایی که محرم برای من و برادر کوچکترم در سادگی «یاحسین» معنا میشد، سالها گذشته است. با این وجود اولین و محکمترین رج پیوند من با ماجرای حسین (ع) عطر چای سماور آنجاست که هنوز پرده مشکی قسمت زنانه را کنار نزده هوا را برمیداشت. خواندن «زان تشنگان» برایم یادآوری لذتبخشی بود از اولین هیات کودکی. پیچیدن دوباره عطر چای «یاحسین» در ریههایم. «زان تشنگان» روایت پیوندهای ساده و خالی از پیچیدگی آدمهاست با حسین (ع). تصویر لحظاتی از زندگی که یا نقطه آغاز همدلی آدمها با ماجرای کربلا بودهاند، یا بستر وقوع اتفاق و تجربهای که از محرم در حافظه عمرشان ماندگار شده. چیزی شبیه آن خانه دوطبقه با همه متعلقات و جزئیاتش برای من. شبیه پیرمرد هیاتدار.
کتاب، سومین جلد مجموعه کآشوب است. بیست و چهار روایت از روضههایی که زندگی میکنیم. به غایت شخصی و منحصر به فرد. هر روایت دریچهای است به دنیای زیسته کسانی که اغلب، تنها اسمی از آنها میدانیم. بی هیچ شناخت قبلی و دانستهای از زندگی و شغل و ظاهر و حتی دوری و نزدیکیشان با ماجرای کربلا. فصل مشترک همه روایتهای کتاب با یکدیگر و با مخاطب، لحظه/ تجربهای است که عمیقترین پیوندشان با یک غم هزار ساله را ثبت کرده؛ و این، مهمترین ویژگی «زانتشنگان» و دوجلد قبلی؛ رستخیز و کآشوب است.
روایتها حاصل لحظاتی است که احتمالا تا قبل از این تنها در ناخودآگاه نویسنده زنده بودهاند. حاصل زاویه نگاه منحصر به فرد آدمها به روزهای عزا. مجموعهای که میشود از پس کلماتش طیفی از پیوندهای دور و نزدیک را حس کرد. از یقین آنهایی که «بچه هیاتی» محسوب میشوند و خاطراتشان در دل عزاداریهای پرشورهیاتهای کوچک و بزرگ شکل میگیرد تا تردیدها و سرگردانیها و خانهنشینی آنهایی که مینویسند: «همه حجت مسلمانی من قیمه حسین بن علی (ع) است».
«شب اعظم» روایت یکی از همان هیاتیهای همیشگی است. روایت متفاوت و تراژیک رضا صیادی از محرم سالهای نوجوانی. ماجرای اعظم خانم که دلش میخواست پسرش، حسین، با گروه پنج نفره بچههای محل که پامنبری ثابت مسجد ارگ بودند جوش بخورد. آرزویی که درست شب پنجم محرم سال ۱۳۸۵ و در میان شعلههای آتش مسجد ارگ برای همیشه محقق شد. «شب ششم حاج منصوره با سربند سبز روی منبر نشست و مصرع اول غزلش را خواند «اگرچه بال و پرم سوخت لانهام اینجاست.» حسین آن جلو نشسته بود. فقط چند قدم با منبر فاصله داشت. ما پنج نفر هم همانجایی بودیم که هرشب مینشستیم... من به حسین خیره شدم که آن جلو نشسته بود و دعا کردم حاجی روضهی مادر نخواند. دعا کردم از عبدالله و قاسم بخواند. دعا کردم نفس حسین بالا بیاید. ولی حاجی کار خودش را کرد «امان بده به نفسهای آخرش آتش/ که مانده نام علی بین حنجرش آتش.» حسین همان کنار منبر ماند. محرم هرسال ما هی دیرتر میرسیدیم و جایمان چند متر میرفت عقب. دیگر باید روی پا میایستادیم تا جلو را ببینیم. حسین، ولی همانجا بود. نرم نرمک بین جمعیت توی خیابان رفتیم. روی همان موکتها نشستیم، ولی هنوز فیلمهای مجلس را که میبینیم، حسین همان جلو نشسته است. همان جایی که اعظم خانم آرزویش را داشت.»
کتاب چشمانداز بکری است از واقعیت؛ مواجهه و درک انسانها از حقیقت میتواند به تعداد آدمهای زنده و مرده در دنیا، متکثر و متفاوت باشد. از یک باور قلبی و عمیق که احسان ناظم بکایی از نسل به نسل به ارث رسیدنش بین ناظمهای هیئت جاننثاران صنف بزاز تهران میگوید و ماجرای عشق صوفیمآبانه میرزا علی اکبر خرم، استاد به نام آواز و سه تار در «گوشه خرم» که روزهای محرم چایریز حسینیه میشد، تا سقاخانههای چوبی شهر سارایوو در بوسنی و هرزگوین و پیوند تشنگان مارش میرا با کربلا: «وقتی آماده مرگ شده بودند، همه اسرا فقط یک درخواست از صربها داشتهاند «کمی آب». جمله پسرک در گوشم زنگ میزند «نمیخواستم تشنه بمیرم.» صربها اسرا را تشنهلب تیرباران کرده بودند.» و روایت یک حس کمجان، اما همیشگی در دل آدمهایی که انگار هر لحظه بین باور و تردید در نوسانانذ: «تا سالهای ابتدای دانشگاه نه مثل قبل، ولی کم و بیش به مجلس عزا میرفتم. ماتم میگرفتم. سینه میزدم، ولی امام حسینی نداشتم. اما برای آنهایی بود که دودستی دسینه میزدند، که میخواندند «مکنای صبح طلوع» و مشتاقانه منتظر صبح فردا بودند، آنهایی که بچه هیئتی بودند. من، ولی نمیدانستم چه هستم. حتی مذهبی هم نبودم. گاهی در تنهایی نوحه گوش میدادم. حتی گریه میکردم. زار میزدم. برای داستان کربلا؟ نمیدانم.»
روایتها واقعی و بیفیلتر به نظر میآیند. بی خودسانسوری و بی شعار و ریا. این سومین ویژگی مهم کتاب است. دلیل خواندنی بودنش هم. فارغ از نقش مهمی که نگاه درست و به شدت واقعگرایانه نشر اطراف و به ویژه نفیسه مرشدزاده در شکل گیری این مجموعه داشته، اساسا فرم روایت است که چنین وجه تمایزی برای «زانتشنگان» ایجاد کرده. روایت از عمق تجربه زیسته بیرون میآید. میتواند درونیترین و شخصیترین لحظات را به کلمه در بیاورد. بیواسطه است و این بیواسطه بودن مهمترین چیزی است که میتواند (و در مجموعه کآشوب توانسته) مخاطب را با آدمهای نادیده همدل کند و یک تجربه حسی مشترک و در عین حال منحصر به فرد بسازد.
علاوه بر این، روایتها به درازای عمر انسان ادامه دارند. به جمعیت انسان، روی زمین؛ و درباره این مجموعه به قدر سالهای ماندگاری این ماتم جمعی. تمام نمیشوند. تکراری نمیشوند. همچنان کشف نشده باقی میمانند. هر لحظه متولد میشوند؛ و همیشه واقعی میمانند. پس میشود «کآشوب» را سالها ادامه داد. کشف هرباره روایتهای ساده شخصی از ارادت به حسین (ع) و تبدیل کردنشان به یک تجربه جمعی ماندگار، به میانجی ادبیات. ثبت ماجرای سرایت دلبستگی، برای سالها؛ «قصهی دست به دست شدن سرسپردگی ابدی».