به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاههای بهزیستی را قبول کند.
مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانهشان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کردهایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی میگذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است...
مادر شهید: یک خاطره ای هم داشتم؛ من یک ماه قبل از این که پیکر برای من برگردد، من شهرستان بودم؛ آنجا (بوئین زهرا) هم یک شهرستان بزرگ است، دانشگاه دارد؛ آنجا گفتند که امروز فردا می خواهند یک شهید گمنام بیاورند و در دانشگاه خاکسپاری کنند. گفتم چه خوب که من آمدم شهرستان. دیگر ماندم آنجا؛ فردا صبحش گفتم من باید بروم دانشگاه، گفتند نه، شهدا را بعد از ظهر می آورند. بعد از ظهر ما رفتم در دانشگاه؛ دیدم خیلی جمعیت آمدهاند.
مسئولشان یک روحانی بود که به حاجی آقا گفتم به ایشان بگو بیایند اینجا من کارشان دارم، که تشریف آوردند. من گفتم من یک مطلبی دارم که می خواهم برای شما عرض کنم. گفت بفرما. گفتم که این شهید حالا نمیدانم پدر و مادرش در قید حیات هستند یا از دنیا رفتهاند؛ اگر رفتهاند خدا روحشان را شاد کند. اگر هستند خدا پشت و پناهشان باشد، ولی چون فرزند من جاویدالاثر است من می خواهم این شهید جاوید الاثر که الان زحمت کشیدید و شما آوردینش و می خواهید اینجا به خاک بسپاریدش، من می خواهم به جای مادرش من این شهید را به خاک بسپارم و بغلش کنم...
گفتم آن لالایی که مادرش می خواست برایش موقع دفنش انجام بدهد، من می خواهم برایش انجام بدهم. گفت چه خوب؛ چه بهتر؛ ما از خدا می خواهیم. وقتی پیکر را آوردند در دانشگاه، پشت میکروفن صدا زدند و گفتند مادر شهید کریمی بیایند. رفتم سر مزارش؛ صندلی گذاشتند و نشستم سر قبرش؛ دیدم دو تا از روحانی ها هم هستند. دو روحانی سید در قبرش بودند که داشتند تمیز می کردند تا پیکر را بیاورند. پیکر را که آوردند، بغلش کردم؛ باهاش صحبت کردم؛ لالایی که مادرش برای می گفت، برایش گفتم؛ خواسته هایی که داشتم برایش گفتم؛ گفتم اول سلام من را به حضرت زهرا برسان؛ بعد سلام مرا به حضرت زینب برسان؛ بگو ممنونم که فرزند من را قبول کردید؛ آن نامهای که امضا کردید و دعوتش را قبول کردید؛ ولی هر چه صلاح خودتان است؛ اگر می خواهید بیاید اگر می خواهید نیاید؛ هر چه صلاح شماست؛ من اصراری ندارم که پیکر برگردد. هر چه صلاح خودتان است.
بعدش پیکر را تحویل آن آقا دادم و به خاک سپردم و آمدم. آمدم و یک ماه بعدش آقا مرتضی برگشت. الان هم هر وقت بروم شهرستان، می روم سر مزارش. چون در آن شهرستان چون ما شهید زیاد داریم صد و خرده ای شهید داریم، آقا مرتضی هم آنجا یادبود دارد؛ برایشان سنگ یادبود گذاشتهاند.
**: در آن ۵، ۶ سال، آقا مرتضی آنجا یادبود داشتند؟
مادر شهید: بله، اینجا هم در همین قطعه۵۰ یادبود داشتیم؛ آنجا هم طرف خانواده شهدا، خود بنیاد شهید یک سنگ یادبود گذاشتند.
**: و بعد پیکرشان را در همین جای یادبود به خاک سپردید؟
مادر شهید: بله. هر وقت میروم به یادبود و مزار آقا مرتضی، سر مزار آن شهید گمنام هم می روم.
**: پس شدید مادر ۵ شهید.
مادر شهید: بله؛ یک روز رفتیم بالای شهر، درست نمی دانم کدام منطقه (حاج آقا بیشتر می دانند) ما را دعوت کردند و گفتند دو تا پیکر آوردهاند؛ باید پدر و مادر شهید کریمی بیایند. پدر و مادر شهید عباس آبیاری هم بودند. شهید آبیاری هم مدافع حرم است. آنها هم دوتایشان بودند. خیلی پیاده روی رفتیم تا رسیدیم به پیکر.
**: آنجا هم قرار بود دو تا شهید گمنام را خاکسپاری کنید؟
مادر شهید: بله، ما رفتیم آنجا پیکرها را که آوردند، بعد یکی از پیکرها را مادر شهید آبیاری گرفت بغلش و به خاک سپرد و یکی را هم من بغل کردم و تحویل آقا دادم تا برایش دعا بخوانند. باز همانجا باهاشون صحبت کردم و بعد به خاک سپردیم.
**: پس شدند ۵ شهید...
مادر شهید: خداوند توفیق داده؛ اینها همه خواست خداست، همه خواست مرتضاست، به خاطر مرتضاست که این توفیق ها به ما رسیده، ما کسی نیستیم، اینها همهاش به خاطر خداست و به خاطر مرتضاست.
**: بالاخره از دامن شما آقا مرتضی رشد کرده.
مادر شهید: ولی آقا مرتضی یک چیز دیگری بود، آقا مرتضی مهربان بود، فهمیده بود، کارهایی که می کرد روی منطق انجام می داد؛ بدون منطق هیچ کاری را انجام نمی داد.
**: اصلا چهره آقا مرتضی یک حس دیگری دارد.
مادر شهید: خیلی دوست داشتنی بود.
**: ما تقریبا هر روز خبر شهدا را منتشر می کردیم، و البته آن موقع یادتان است که شرایط خیلی سخت بود و نمیگذاشتند خبرها منتشر شود؛ ما موقعی که از منابع رسمی می آمد، خبرها را منتشر می کردیم. ولی اصلا خبر آقا مرتضی یک طور دیگری بود...
مادر شهید: شنیدید که خبر را بی بی سی هم اعلام کرد.
**: نه، بیاطلاعم، بی بی سی چه گفت؟
مادر شهید: گفت یکی از سرکرده های سپاه، کشته شده.
**: مثلا با افتخار گفته بود که این اتفاق افتاده...
مادر شهید: بله؛ در فضای مجازی هم فیلمش هست.
**: موقع انتشار خبر آقا مرتضی اصلا یک حس و حال دیگری داشتیم. تازه ما آن موقع رفاقت ایشان را با شهید قربانخانی را نمی دانستیم؛ اصلا شناختی نداشتیم؛ تازه یک عکس آمده بود و فکر می کنم همین عکس که بزرگ است را ما داشتیم. شهادت ایشان با یک عده دیگری بود و من که می خواستم خبرش را منتشر کنم اصلا یک حس دیگری داشتم و چیزی که از آن موقع در ذهن ما ماند، این که ایشان خیلی داش مشتی و به قول معروف سفرهدار بود و حالت پدرانه داشت. حالا خیلی خوشحالم که امروز خدمت شما هستم و انگار وجود آقا مرتضی را هم حس میکنم.
مادر شهید: چه پیرمرد ۷۰ ساله بود یا بچه کوچک، برایشان احترام و ارزش قائل بود. بهشان احترام می کرد. الان در شهرستان ما واقعا یکی نیست که بگوید آقا مرتضی چه کار کرده بود، همه دلشان می سوخت برای آقا مرتضی. گفتم نه، خوشحالم که آقا مرتضی به این درجه رسید.
**: آنجا هم رفت و آمد می کردند؟
مادر شهید: کم و بیش میرفتند. همسرشان مال آنجاست. همسرشان سید است.
**: پدر و مادر همسرشان هم آنجا هستند؟
مادر شهید: بله.
**: این باعث می شد زیاد برود آنجا و بیاید؟
مادر شهید: زیاد به شهرستان نمی رفت، زیاد دوست نداشت برود، آقا مصطفی زیاد دوست داشت برود اما آقا مرتضی، نه.
**: یعنی منظورتان این است به خاطر شناختی که داشتند، علاق هبه رفتن نداشتند؟
مادر شهید: بله. یک خاطره ای هم بود که می خواستم برایتان بگویم، شاید این هم برایتان جالب باشد. همان سال اول که آقا مرتضی شهید شده بود، روز مادر بود؛
**: همان سال ۱۳۹۴؟
مادر شهید: بله، من صبح پای عکس آقا مرتضی نشسته بودم و داشتم با آقا مرتضی صحبت می کردم. می گفتم پسرم! هر سال این موقع با بچههات و خانمت با دسته گل به دیدن مادرت می آمدی، به مادرت تبریک می گفتی، من حالا امروز به شما تبریک می گویم؛ حالا امروز نیستی بیایی دیدن مادرت.
همین طور داشتم باهاشون صحبت می کردم، گوشیم زنگ خورد؛ حاج آقا گوشی را برداشت که صحبت کند؛ بعدا گفتم کی بود حاج آقا؟ گفت حاج خانم بلندشو الان خادم های حرم علی بن موسی الرضا(ع) تشریف می آورند اینجا. من خیلی خوشحال شدم. گفتم آقا مرتضی چه زود مهمان فرستادی برایم؛ چه مهمان هایی هم برایم فرستادی؛ مهمانهای آقا علی بن موسی الرضا را فرستادی برایم؛ خادمهایش را فرستادی. ما نشستیم و خوشحال شدیم که اینها تشریف می آورند. دیدم چند تا از خادم ها بودند و چند تا از خانواده های شهدا بودند. خانواده شهید عزیز قربانخانی هم بودند؛ خانواده شهید امیدواری هم بودند، خانواده شهید علیرضا مرادی بودند، اینها همه تشریف آوردند و پایین نشستیم و چند تا از پرچم های حرم حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را برایمان آوردند.
**: آن خانواده ها هم آمدند منزل شما؟
مادر شهید: بله. بعد خادم حرم، پرچم ها را یکی یکی نشان ما دادند و گفتند این یکیش مال شش ماه است که از گنبد آوردهایم پایین، آن یکی هشت ماه است؛ یکی یکی نشانمان داد. یک پرچم سیاه بود، یک پرچم سبز بود، یک پرچم قرمز بود. اینها را که نشان داد، ما خیلی خوشحال شدیم؛ چه اسفندی دود کرده بودند؛ اصلا اینجا شده بود مثل حسینیه. حال و هوای همان امام رضا را داشتم. حس می کردم که توی حرم امام رضا هستم. بعد اینها نشستند، خودشان مداحی خواندند، روضه خواندند، بعد حاجی آقا مداحی کردند.
اینها که می خواستند تشریف ببرند ما اصرار کردیم که ناهار بمانند؛ می خواستند تشریف ببرند یکی از خادمین گفتند من یک صحبتی با پدر و مادر شهید کریمی دارم. گفتیم بفرمایید؛ گفت که من یک شب ساعت سه و نیم شب بود خواب بودم، خواب دیدم که یک جوانی بالای گنبد آقا علی بن موسی الرضا دارد پرچم ها را عوض می کند؛ دیدم پرچم سیاه را می آورد پایین، پرچم سبز را می برد بالا؛ من ناراحت شدم گفتم آقا چه کار داری می کنی؟ گفت هیچی، دارم پرچم ها را عوض می کنم؛ گفتم کی به شما اجازه داده؟ گفت آقا خودش به من اجازه داده؛ دستور داده من این کار را بکنم؛ گفتم شما؟ گفت من مرتضی کریمی هستم؛ شهید مدافع حرم...
**: در خواب بهشان گفته بود...
مادر شهید: بعد گفت من در خواب تعجب کرده بودم. از خواب که بیدار شدم همان موقع رفتم حرم پیش یکی از عالِمها و گفتم من چنین خوابی دیدم؛ البته پرچم سیاه را که می آورد پایین، خیلی غمگین و ناراحت بود، اینطوری این جوان را من خواب دیدم. این عالِم گفته بود که چند تا شهید از مدافع حرم، تازه از تهران آوردهاند، حالا شما باید بروی پیش خانوادههایشان؛ اینها منطقه ۱۸ تهران هستند؛ باید بروی ببینی این شهیدِ کدام خانواده است؛ بروی بهشان بگویی.
این پرچم سیاه که آورده پایین، این لباسهای مادرش است که گفته برای روز مادر این لباس ها را پسرش آورده و ناراحت بوده باید از تنش در بیاورد، پرچم سبز هم که مال شادیاش بوده که انشالله به خوبی هست و انشالله بر می گردد.
دوباره آمدند این را به من گفتند؛ گفت نباید گریه بکند؛ چون خواسته خود شهید این است، گریه اگر می کند گریه برای اباعبدالله الحسین باشد، برای علی اکبرِ حسین گریه کند، برای خود مرتضی گریه نکند.
اینها آمدند و این را به من گفتند. من همان موقع لباسهای مشکیام را درآوردم. بعد گریههایم را که برای آقا مرتضی می کردم تمام کردم دیگر. گریه می کردم اما تسکینی شد برایم، از آن موقع که ایشان هم اینطور گفتند، تسلای دلی شد برایم. ما چند باری رفتیم حرم، چون ایشان به ما شماره تلفن داده بود، تلفن زدیم دیدیم تلفنش خاموش است، از داخل حرم هم رفتیم پرسیدیم ولی پیدایش نکردیم.
**: آن بنده خدایی که این را روایت کرده بود را پیدا نکردید؟
مادر شهید: بله، پیدایش نکردیم. این هم از خاطراتی که از خادم های آقا علی بن موسی الرضا بود.
**: دست شما درد نکند که حال ما را خوب کردید با یاد ۵ شهیدتان و روح بقیه فرزندانتان هم شاد باشد. راستی شما متولد چه سالی هستید؟
مادر شهید: ۱۳۳۶.
**: خدا حفظتان کند. انشاالله سایه حاج آقا بالای سرتان باشد.