گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ مجموعه داستان «در آفریقا همه چیز سیاه است» نوشته ساسان ناطق با نگاه و روایتی بینابینی، موقعیتهای جدیدی از جنگ در خاکریزهای ایران و عراق را به تصویر میکشد.
این کتاب با داستانهای «کسی به مردهها لگد نمیزند»، «در آفریقا همه چیز سیاه است»، «خط» و «کراوات» سال 1392 توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
تا گروهبان تیر خلاص را می زند، سراسیمه از خواب می پرم. حرام زاده توی خواب هم راحتم نمی گذارد. دود سیگار حمدون مثل ابری جمع شده بالای سرش. می گوید: «باز خواب دیدی؟»
سر تکان می دهم و عرق پیشانی ام را با آستین فرنجم پاک می کنم. می گوید: «بهش فکر نکن و گرنه یه وقت می بینی اسلحه رّ گذاشتی رو شقیقه ت.»
از وقتی حمدون گفته می خواهد کلکش را بکند، خواب راحت ندارم. هنوز چشمانم گرم نشده، می بینم با آن پای چلاقش آمده است بالای سرم. تیر خلاص را می زند و خم می شود پوکه اش را بردارد.
خواب از سرم پریده، سیگاری بین لب هام می گذارم و بلند می شوم. حمدون همان طور که دراز کشیده، می گوید: «باز تو یه چرتی زدی. این صدای لعنتی نذاشته چشم رو هم بذارم.»
از سنگر بیرون می آیم. روز اول که آمدیم اینجا، اولش فکر می کردم هواپیمایی است که دارد از آن بالا بالاها رد می شود ولی حالا چند روز است که صدا تمامی ندارد و ول مان نمی کند. در نور منور سبز رنگی که پایین می آید، نگهبان ها را می بینم. زل زده اند به رو به رو و دشمنی را می پایند که آن طرف تاریکی است و نمی شناسیمش.
دیروز می گفت زده به سرش که اسلحه اش را بگذارد زمین و برود پیش ایرانی ها و بگوید هیچ دشمنی ای با آنها ندارد. اگر بو ببرند، به کس و کارش رحم نمی کنند. هر چه می گویم مواظب حرف زدنش باشد، به خرجش نمی رود. خواهی نخواهی هر غلطی دلشان بخواهد می کنند و به حرف من و او توجه نمی کنند. اگر دست من و او بود که این جنگ این قدر طول نمی کشید. اگر بفهمند هوایی شده ایم، خود گروهبان یکی یک تیر خالی می کند توی کله ان و چند روز بعد به زن مان می گویند شجاعانه برای کشور جنگیده و کشته شده ایم.
از وقتی که آن سه تا شقیقه شان را متلاشی کردند، فکر کشتن گروهبان افتاده توی سرش. قسم خورده که کلکش را بکند. و من از تصمیمی که گرفته، مو به تنم سیخ می شود. بعد از کار آن سه تا، از جوخه مرگ فقط من و و مانده ایم.
وقتی به جوخه معرفی شدم، فکر کردم جای راحتی آمده ایم ولی کم کم فهمیدم که همه گروه حاضرند توی خط مقدم زی گلوله توپ و تفنگ باشند ولی دست شان به خون خودی آلوده نشود. در دوره آموزشی می گفتند سر نیزه مان را با تمام قدرت فرو می کنیم توی شکم، تا از آن طرف در بیاید. می گفتند اگر بالاتر فرو کنیم، گیر می کند لای قفسه های سینه و یکی از راه می رسد و دخل مان را می آورد. آن وقت باید با لگد بگوبیم توی شکم دشمن تا سرنیزه آزاد شود. ولی تا به امروز، چهار نفر از خودی ها را گذاشته ام پای تیرک و هنوز یک دشمن هم ندیده ام تا سرنیزه را توی شکمش فرو کنم.
همان روز اول خودم را به گروهبان معرفی کردم. متوجه لنگیدنش نشدم. حمدون می گفت: «یکی از سربازهای خودی به جای کله گروهبان، زد به پاش. خود گروهبان تیر خلاصش را زد».
آن روز، گروهبان فقط یک چیز گفت: «اگر می خواهی مادرت برای تو سیاه نپوشد، بکش. زنده بمان تا دوباره او را ببینی.»
آن عقب، وقتی قرار بود یکی را بکشیم، اول یک دست ورق می زدیم و قرعه می انداختیم ببینیم کی از کجا بزند. شانس حمدون خوب بود. همه اش یک دل به اسم او در می آمد و باید می زد به قلب. یک خاج وسط پیشانی، شاه به شکم و دو تا سربازها هم به کاسه زانوها. بچه های جوخه می گفتند شب اعدام، گروهبان تا خود صبح خوابش نمی برد. قدم می زند و سیگار دود می کند. می گفتند گروهبان روزهای اعدام صورتش را اصلاح می کند. یک تیر می گذارد توی گردونه تپانچه اش، آن را می چرخاند و می گذارد روی شقیقه اش و ماشه را می چکاند. می گفتند دوازده سیزده تا پوکه اعدامی هایش را توی یک قوطی جمع کرده است. نمی دانم شاید هم می خواستند مرا بترساند.