تصوير صفحه سينما روشن شد و همزمان صداي تشويق و سوت بود كه به هوا بلند شد، در دل با خود ميگفتم: خدا اين داستان را ختم به خير كند، هنوز شروع نشده صداي جيغ و سوت بلند شد ...
گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ روز جمعه به برنامه هاي اكران جشنواره نگاهي انداختم، نگاهم به نام پر آوازه اي گره خورد، قلاده هاي طلا!
ساعت اكران15:30 بود، وقتي به ساعت روي ديوار نگاه كردم، عقربه ها ساعت 13:30 را نشان مي داد، از منزلمان تا سينما بهمن حدودا يك ساعت راه بود، اما مشكل بزرگ نبود وسيله نقليه در ايام تعطيل بود، خيلي سخت خودم را به ايستگاه رساندم، بعد از انتظار نسبتا طولاني سوار بر اتوبوس هاي شلوغ خودم را به خيابان انقلاب رساندم، ساعت اكران نزديك بود، صداي سرزنش هاي برادرم را خوب مي شنيدم كه مي گفت: امكان ندارد بليط گير بياوري، اين همه راه مي روي آخر هم دست خالي برمي گردي!
وقتي به سينما رسيدم هنوز چند دقيقه به فروش بليط ها باقي مانده بود، انتهاي صف به اواسط حاشيه ميدان انقلاب مي رسيد، وقتي انتهاي صف را ديدم تقريبا تمام اميد ديدن فيلم را از دست دادم، اما باز براي اطمينان در انتهاي صف جايي دست و پا كردم.
همه آمده بودند تا داغترين فيلم امثال جشنواره را خالي از تمام هياهوهاي تبليغاتي و شانتاژ هاي خبري مخالف و موافق ببينند، آمده بودند ببينند كه يك سينماگر ارزشي چگونه به داستان انتخابات نگاه مي كند، بعضي ها ظاهرشان داد مي زد دل پري دارند، بعضي ها آمده بودند تا اگر لازم شد داد بزنند! اگر لازم شد سينما به هم بريزند! مانند آن بازيگر در سالن برج ميلاد همان بازيگري كه همفكرانش داد مي زدند زنده باد مخالف من !! همه آمدن هاي اين سينما در يك جمله خلاصه مي شود: بچه حزب اللهي هاي طرفدار نظام به همراه جنبشي هاي رنگارنگ! آمده بودند. حالا همه مي فهمند كه چه قدر فضا متشنج است، كافي بود يك جرقه به انبار باروت زده شود!
صف تمام شد و من به نزديك گيشه رسيدم، بعد از رسيدن به گيشه در دلم به آنهايي كه بليط بازار سياه فيلم را كمي آن طرف تر با دو برابر قيمت خريده بودند، مي خنديدم، وارد سينما شدم، همه صندلي ها پر بود كه با هدايت مسئول سينما به چند صندلي خالي وسط سالن هدايت شدم.
تصوير صفحه سينما روشن شد و همزمان صداي تشويق و سوت بود كه به هوا بلند شد، در دل با خود مي گفتم: خدا اين داستان را ختم به خير كند، هنوز شروع نشده صداي جيغ و سوت بلند شد. هر لحظه منتظر صداي شعار يا واكنشي از دوطرف ماجرا بودم، اما بعد از شروع ابتداي فيلم همه صداها آرام گرفت.
فيلم قرار بود روايت كند، ابتداي تيتراژ نوشته بود روايت فتح! طالبي در فيلم مي خواست بگويد آنچه را در 8 ماه جنگ نرم ديده بود، مي خواست بگويد واقعيت را آن هم بدون كم و كاست، او گفت كه چگونه دستگاه هاي جاسوسي هر طور كه خواستند عروسك ها و سگ هاي دست آموز خود را به جان اين ملت انداختند، او گفت كه چگونه عامل خيانت به دستگاه اطلاعات نفوذ مي كند، او گفت كه چرا نيروي انتظامي نتوانست فتنه 88 را مهار كند!
او گفت كه چگونه بچه هاي بسيج ناحيه در روز 25 بهمن و بعد از راهپيمايي بزرگ سكوت مورد حمله قرار گرفتند، او گفت كه بچه هاي بسيج چاره اي نداشتند جز كشتن متجاوزان به محدوده نظامي، او گفت كه بچه هاي بسيجي هم شهيد دادند، همان چيزي كه خيلي ها از گفتنش عاجز بودند! او گفت علت مرگ هاي مشكوك در تجمع ها چه بوده، گفت كه چگونه مردم عادي از داستان جنبش ضد تقلب! آسيب ديدند، او داستان تقلب بزرگ و رمز عمليات سيستم هاي جاسوسي را نشان داد و او قلاده هاي طلاي پنهان سگ هايي را نشان داد كه بعد از سي سال هنوز براي دشمن ملت دم تكان مي دهند تا قلاده هايشان بزرگ تر و گران تر شود!
فيلم به انتهاي خود نزديك مي شد، همه در فيلم فرو رفته بودند به نحوي كه حتي يك نفر هم نتوانست از چنگال مفهوم عميق و واقعيت بزرگ فيلم خارج شود.
همه داستان هاي ذهني خودم را فراموش كردم، در انتهاي فيلم كه دو شخصيت متفاوت داستان در كنار هم براي اعتراض به درب لانه روباه پير رفتند، تير خلاص به تمام بد گماني هاي بينندگان فيلم بود و همين بس كه بعد از شروع تيتراژ پاياني همه جمعيت يكصدا به تشويق فيلم پداختند.
و حال سخني با سازندگان فيلم:
حاج ابولقاسم طالبي، آفرين، خيلي وقت بود صدا و نماي روايت فتح را فراموش كرده بوديم، روايت فتحي كه محققان خارجي و بيگانه جنگ ايران و عراق آن را مستندي بي بديل در زمينه جنگ مي دانستند؛ زيرا آن چيز كه حقيقت بود در آن روايت مي شد، روايت مي كرد آن چه را كه خيلي ها نديدند و نمي خواستند ببينند! براي همين بود كه خنجر و شقايقش تير و خنجري بود بر نااهلان رسانه! نمي توانستند واقعيت را ببينند، نمي توانستند روايت فتح را ببينند.
آقاي طالبي! قلمت را، دوربينت را، بچه هاي هشت ماه جنگ نرم طلا مي گيرند، طلاي عشق به ولايت، آخر گفتي آن چه را مجاهدان راه حق مي خواستند بگويند، گفتي آن چه را كه هزاران روز و هزاران نفر نتوانستند و يا نخواستند درست بگويند!