به گزارش خبرنگار «خبرگزاری دانشجو» از گرگان، روزهای مبارک و شاید سخت رمضان در حالی به پایان می رسد که عده ای به هر علت از روزه داری سر باز زدند و عده ای با حال خوش، مقابل ناخوشی اجرایی نکردن فرامین الهی ایستادند.
عده ای در غل و زنجیر نفس و عده ای در کانون گرم الهی مهمان شدند؛ عده ای طرف حسابشان شکم بود و عده ای دیگر شرم!
عده ای طبق های برکات الهی را با طبق های اخلاصشان معامله کردند.
عده ای گفتند اگر روزه بگیریم تشنه و گرسنه می شویم! و عده ای نیز معتقد بودند اگر روزه نگیریم شرمنده و زیان کار می شویم.
روزه داری پای کولر و کنار تنور، نامش همان روزه داری است، اما این کجا و آن کجا...؟!
این روزها گوشه و کنار استان سرسبزمان گلستان آکنده به عطر خوش روزه داریست، بوی رمضان الکریم، بوی عبودیت و اخلاص همه جا را فراگرفته.
اگر روزی در گرگان باشی و زمان را از دست بدهی و وقت افطار هنوز به خانه نرسیده باشی روزه داران دستفروش و مغازه داران زیادی را می بینی که در پیاده روها افطار می کنند.
هنگامی که در تاکسی به سمت خانه می روی رانندگانی را می بینی که در ازدحام ترافیک با آب روزه هایشان را باز می کنند.
از آنجایی که فصل تابستان داغ است و بازار تشنگی روزه داران داغ تر! آتش تنور نانوایی محل و لب های ترک خورده آقا مراد شاطر مرا به روزه داری مصمم تر می کرد!
با اجازه از «آقا مراد» وارد نانوایی شدم. گرمای درون کارگاه وصف ناشدنی بود، عرق ریزان از او پرسیدم آیا کنار این آتش احساس تشنگی نمی کنی؟ چگونه روزه داری در این شرایط را تحمل می کنی؟
آقا مراد لبخندی زد و با زبان ساده اش گفت: آتش تنور نانوایی مرا یاد آتش جهنم می اندازد. مگر می شود تشنه نشد؟! آری از روزه داری تشنه می شوم، ولی وقتی گرمای این آتش را می بینم بیشتر سعی می کنم که خدای نکرده، گرفتار آتش جهنم نشوم.
آقا مراد 15 سال است که شاطری می کند. از زمانی که تنور آتشی داشت و تا حالا که تنور نانوایی اش گازی است، هیچ روز از ماه رمضان را به عمد نخورده است. می گفت دو سال است که دکتر به علت بیماری کلیوی روزه داری را برایش منع کرده، ولی تا جایی که کارد به استخوانش نرسد روزه می گیرد!
حسن، شاگرد شاطری، پسری جوان، لاغر اندام و ضعیف است؛ زمانی که با آقا مراد گفت و گو می کردم مدام لبخند می زد و به حرف هایمان گوش می داد؛ برگشتم و از او پرسیدم شما چطور؟ شما روزه می گیرید؟ حسن آقا با قیافه ای حق به جانب گفت: همه اش را و رویش را برگرداند و دیگر نگاه نکرد که ناگهان آقا مراد گفت: حسن جوان معتقدی است حتی یک روز هم روزه نخورده است.
آرام از آقا مراد پرسیدم: آقا رضا چطور؟ او روزه می گیرد؟ آقا مراد پاسخ داد: نمی دانم! یکی از شاگردها ابروهایش را بالا داد که یعنی نه! رضا روزه نمی گیرد! بلند پرسیدم آقا رضا شما چطور؟ شما چرا ساکتی؟ در حالی که داشت خمیرها را روی تنور می گذاشت، گفت: نه! من نه! ادامه داد: آخر شما نگاه کن، اگر کنار این تنور داغ بودی، طاقت می آوردی؟ من اینجا از تشنگی هلاک می شوم واقعا نمی شود روزه گرفت شما خودت دو دقیقه اینجا طاقت نمی آوری و صورتت پر از عرق شده ...
داشت ادامه می داد که گفتم: شاید حق با شماست، خیلی این آتش گرم و سوزان است. آری صورتم پر از عرق و دلم پر از آشوب است! نمی دانم فرقم با «آقا مراد» در چیست...