روز اولی بود که میخواستم برم دبیرستان. رفتم. در بسته بود. صدای انفجار میآمد. شهر آشفته بود. رفتم سمت مسجد جامع....
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛سالها پیش، وقتی دشمن آمده بود سمت خرمشهر، وقتی همه زندگیمان بی آنکه بخواهیم یا انتخاب کنیم با جنگ پیونده خورده بود و اصلا همه زندگیمان شده بود جنگ، درست یک شب مانده به روزی که خرمشهر را گرفتند و خرمشهر شد خونین شهر، محسن راستانی آمد. یک ضبط صوت کوچک با خودش داشت. به ما که از شهر آمدیم گفت«در خرمشهر چه خبر بود؟» و صدای من را ضبط کرد. من گفتم «چیزی غیر از عشق نبود.»....
خاطرات کوتاه زیر برگرفته از کتاب روزگاران است.کتابی که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را برای آن ها که آن سال ها را ندیده اند نشان بدهد.
*این چراغهای قرمز رو توی آسمون میبینی؟ اون ریزها. آواکسه، دارن شناسایی میکنن. چند وقت دیگر جنگ میشه. اسبابها و خونوادهت را جمع کن ببر یه شهر دیگه. من برم؟ من اگه بتونم، انبارای گمرک رو که امانت مردمه، خالی میکنم، میبرم یه جای امن، نه وسایل خونهم رو.
*عروسی یکی از دبیرهایمان بود. تازه داشت خوش میگذشت که مادر عروس آمد و گفت «مرز درگیری شده. یه وقت دیدی شهر رو هم زدند؛ همه برن خونههاشون.»حالمان گرفته شد.
*روز اولی بود که میخواستم برم دبیرستان. رفتم. در بسته بود. صدای انفجار میآمد. شهر آشفته بود. رفتم سمت مسجد جامع.
گفتند: «سنگر احتیاج داریم.»
با بقیه خواهرها گونیها را پر از خاک و شن کردیم. بعد از دو، سه ساعت، دیدم دارم گونیها را با دست پر میکنم!
*وعده داده بودند که «مهمات میرسه... لشکر قوچان توی راهه...»
بچه میگفتند: «لشکر قوچان رو گرگان توی راه خوردند!»
*همه دفاع میکردند؛ هر کس هر طوری که میتوانست. زن و مرد و کوچک و بزرگ نمیشناخت؛ یکی از خانهاش گوشت و پیاز و سیبزمینی میبرد مسجد، یکی مواد منفجره میساخت، یکی غذا میپخت، یکی اسلحه پخش میکرد، یکی از مردم پارچه جمع میکرد برای کفن شهدا و پانسمان زخمیها. بعد هم که شایع شد بیماری تیفوس آمده، بعضیها اطراف مسجد را جارو میزدند.
*داد زد «بیاین کمک، سیب ها را خالی کنین. از لبنان فرستادهن»
نمیدانستیم خنده کنیم یا گریه. حتی لبنانیها هم برای ما کمک فرستادند ولی از توپخانه خودمان که میگفتند دارد میآید، خبری نبود.
*پدرش بالای سرش ضجه میزد.
گفتم «تو دیگه چرا؟ نمیبینی این همه جوون شهید شدن؟ پسر تو که فقط دوازده سالشه. عملش هم کردن خوب میشه انشاالله.»
گفت «هشت تا از بچههام شهید شدن. زنم شهید شده. فقط این مونده. یه فامیل هم ندارم!»
وقتی دوباره برگشتم دیدم پسره هم شهید شده.
*بالاخره رفتیم آبادان. در یک خانه را زدیم و پرسیدیم «میشه از حمامتون استفاده کنیم؟»
گفت «بفرمائید.»
بنده خدا لباسهایمان را هم شست و خشک کرد. کلی ذوق کردیم. برگشتنی، یک میگ آمد بالای سرمان،ما هم پریدیم توی یک گودال خاکی.انگار تمیزی به ما نمیآمد.
*گفتم «حسین کجاست؟»
گفت «رفته اهواز شما رو ببینه.»
گفتم «عجیب توی این شرایط؟ راستش را بگو چی شده؟»
گفت «شهناز شهید شده.»
خبر شهادتش را که به مادرم دادم، رفتیم گلزار شهدا. با دستهای خودش شهناز را توی قبر گذاشت. بعد گفت «شهناز، فقط یه چیز از تو میخوام، دلم میخواد برای امام دعا کنی.»
*به خاطر خوردن آب شط مسموم شده بود. بردیمش اهواز، دو روز زیر سرم بود.
بلند شد که برود، گفتم «کجا میری؟ لااقل برای مراسم خواهرت بمون.»
گفت «مگه میشه تموم بچهها اونجا باشن و من اینجا؟ این جنایته.»
یک ماه بعد از شهادتش خبرش به ما رسید.
*هر وقت میگفتیم «بنیصدر داره خیانت میکنه.» ناراحت میشد. تا روزی که بالاخره بنیصدر آمد خرمشهر و برگشت. مصاحبهاش را از رادیو میشنیدیم. میگفت «من رفتم خرمشهر. شهر امن و امان بود. مردم نقل و شیرینی پخش میکردند.»
کاردش میزدی خونش در نمیآمد. از آن به بعد هر وقت صدای انفجار میآمد، میگفت «نترسید، این نقل و نباته که روی سرمون میریزن.»
*تازه از خرمآباد آمده بودند. حیران که چه کنند.
میگفتند «با چی بریم بجنگیم؟»
این قدر ناله نکنین چند روزه ما دست خالی میریم خط.
مگه میشه بیاسلحه؟
باید زرنگ باشید اونایی که اسلحه دارن، درگیر میشن، شما هم اسلحههای جامونده عراقیها رو جمع میکنین.
برگشتند چند تا کلاشینکف و نارنجک هم آوردند.
*گفتند «لیلا، بیا ببین این شهید رو میشناسی؟»
خشکم زد «این که بابامه!»
*پیرزن بیچاره نمیدید. گفتم «مگه این سروصداها رو نمیشنوی که راحت نشستی؟»
گفت «چرا حتما چهارشنبه سوریه. دارن ترقه میزنن.»
به زور بردیمش مسجد که با بقیه از شهر برود.
*گفت «دختر جون دستت چی شده؟»
گفتم «شب تاریک بود. زمین خوردم.»
گفت «خیالت نمیدونم ترکش خوردهای؟»
چیزی نگفتم. گفت «بمون. جلوی موندنت رو نمیگیرم. اما یه فکری هم برای زخمت کن.»
*از خانه زندگیاش دل نمیکند. میگفت »با هزار خون دل اینها را فراهم کردم. حالا بذارمشون کجا برم؟»
آخر جهانآرا آمد، گفت »خانم فلانی، خانهت را میخواهیم، میخواهیم اسلحه و وسایل توش بذاریم.»
گفت «چشم.»
*هِی به ما اشاره میکردند که از خیابان چهل متری نروید. چاره نداشتیم، چند نفر مجروح شده بودند، باید به بیمارستان میرساندیمشان.
وقتی به وسط خیابان رسیدیم، عراقیها که پشت دیوارها کمین کرده بودند با تیربار زدندمان. زمینگیر شدیم. از هشت نفر مجروح و امدادگر، سه نفر ماندیم با بدنهای پر از تیر.
تا پنج ساعت بعد که خودیها رسیدند، خودمان را به مُردن زدیم که عراقیها تیر خلاص بهمان نزنند.
*ترکش شکمش را پاره کرده بود. میخندید. میگفت «ما که کاری نکردیم، فقط دل و رودهمون ریخته بیرون.»
زیر عمل که شهید شد، همهمان ماتم گرفتیم.
*عراقیها داشتند شهر را میگرفتند.
آمد گفت «شما باید برید.»
گفتیم «کجا؟»
گفت «نمیدونم، فقط توی خرمشهر نمونید.»
رفتیم آبادان، گفتم «زهره حالا چه کار کنیم؟ شب کجا بریم؟»
گفت «جویها که خشکند، توی جویها میخوابیم تا صبح بشه. اون تو نه خمپاره میخوریم، نه کسی ما رو میبینه.»
داشتیم میرفتیم، یک دفعه زهره دستم را کشید و دوید دنبال یک ماشِن. برادرهایش بودند.
*دو بار خواب دیدم یک نفر میآمد و میگفت «اینکه بزرگش میکنی، باید در عید قربان قربانی بشه.»
از شوهرم پرسیدم «خواب بدیه، نه؟»
شوهرم آرام لبهایش را گاز گرفت و گفت »نه، پاشو نمازت رو بخون. چند روز دیگه عید قربانه، گوسفند میکشیم.»
گفتم «ما که حاجی نیستیم.»
گفت «عیبی نداره. برای سلامتی پسرمون.»
بیست و سه سال بعد، عراقیها داشتند خرمشهر را میگرفتند، عید قربان بود، توی آبادان هم که گوسفند پیدا نمیشد که قربانی کنیم، دلم شور میزد. میگفتم «نکنه روز قربانی شدن محمود باشه؟»
وقتی رفتم بالای سرش، دیدم ترکش عین تیغ شاهرگش را بریده است.
*جهانآرا همه را جمع کرد.
بچهها دارن شهر رو میگیرن. کمک هم نمیرسه. تنها که هستیم، اینجا موندن هم یعنی شهادت. از نظر من تکلیف از شما ساقطه، هر کی میخواد بره.
همه با هم گفتند «کجا بریم؟ تا آخرش کنارت هستیم.»
*از رادیو اسمم را اعلام کردند و گفتند «با فلان شماره تماس بگیرید.»
بعد از چهار ماه من و خانوادهم همدیگر را پیدا کردیم، ولی مادرم را ندیدم؛ رفته بود یک شهر دیگر دنبال من بگردد.
*مردها داشتند آماده میشدند بروند شناسایی. از بالا نگاهشان میکردم. جهانآرا آمد. گریه میکرد. میگفت «میخوام من هم بیام.»
خندیدند «کجا بیایی؟ ما اگه برنگردیم، مهم نیست. اما تو خب نه. بودنت لازمه. باید بمونی.»
پدر بچهها بود؛ مراد بچهها بود، فرمانده بچهها هم بود.
*اول عروسیمان بود. سه هزار تومان حقوق میگرفت و بیشترش را میفرستاد برای خانوادهاش.
یک روز گفتم «این پول رو میفرستی، نکنه خودمون کم بیاریم؟»
گفت «نه بابا. برکت زیاده. از اصفهان که مرتب نان محلی میفرستن. رب گوجه هم که توی جیرهمون هست. با پیازداغ درست کن، میخوریم.»
نگاهش کردم دیدم بیراه نمیگوید.
*پیرزن یک تنور گلی توی مدرسه درست کرده بود، نان میپخت. همه عشقش این بود که بچه رزمندهها بیایند و نان تازه بخورند.
*نزدیک عید بود. دوست داشتیم برای رزمندهها کاری کنیم که روحیهشان تقویت شود.
در ظرفهای یک شکل بیمارستان، گندم کاشتیم و فرستادیم خط. بچهها خیلی خوشحال شده بودند. میگفتند «عید را حس کردیم.»
*پرونده مجروح را که خواندم، عصبی شدم. یک کاغذ برداشتم و هِی چشم، چشم، دو ابرو کشیدم.
باید بهش میگفتیم که از هر دو چشم نابینا شده. خیلی سخت بود. همکارم بااحتیاط موضوع را برایش گفت.
نه داد زد، نه غش کرد. فقط گفت «من چشمهام رو با خدا معامله کردهم.»
*دکتر گفت »فوری ببریدش اتاق عمل. اورژانسیه.»
طفلک بچه، یک دستش شیشه شیر بود، یک دستش پفک. ترکش نصف صورتش را برده بود.
از اتاق عمل آمدم بیرون. مادرش گفت «خواهر، عمل تمام شد؟»
با اشاره گفتم «نه.»
گفت «چه قدر طول کشید! خدا رو شکر شیرش رو داده بودم والا زیر عمل ضعف میکرد.»
و زانو نشستم کنارش. شک کرد، گفت «عمل... تمام... شد...»
گرفتمش توی بغلم و دو نفری زار زدیم.
*اسمش سیمین بود. هر روز میآمد بیمارستان، کمک.
وقتی شهید شد، هر چه گشتیم، برای روی تابوتش گل پیدا نکردیم.
یکی، یک کاکتوس پیدا کرده بود، گذاشتیم روی تابوتش. از آن به بعد به کاکتوس میگفتیم «گل سیمین.»
*صبح، بعد از رفتن شوهرش، گفت «بچهها، امروز محمود یه جور دیگه خداحافظی کرد!»
گفتم «بد به دلت راه نده، انشاالله شب صحیح و سالم برمیگردد.»
ساکت بود. همین طور نگاهم میکرد. بعد بلند شد، اما نتوانست سرپا بایستد. نشست و خودش را تا آشپزخانه کشید که وضو بگیرد.
*سوره مریم را که خواندم، از خدا خواستم بعد از این چند تا دختر، یک پسر به من بدهد که او را وقف راه خدا کنم.
خب سلمان را نذر راه خدا کرده بودم، ولی فکر نمیکردم بعد از شهادتش زنده بمانم.
وقتی میخواستم بروم سردخانه، آیه «یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم» را خواندم. آتش دلم یک دفعه خاموش شد.
*از وقتی خانوادهها را از شهر فرستادند بیرون تا چهل روز بعد از شهادت ابراهیم، از مادر و خواهرم خبر نداشتیم. پدر هم جلوی ما گریه نمیکرد. فقط میگفت «یا حسین.»
مادر که دید اسماعیل گریه میکند گفت «چی شده؟»
گفتم «هیچ»
گفت «به من دروغ نگید. میدونم ابراهیم شهید شده.»
چارهای نبود. گفتم «آره شهید شده.»
سریع رفت پیش پدر و گفت «آقا مبادا گریه کنیها؟ خدا پنج تا پسر بهت داد. خمسش رو هم گرفت.»
بعد به ما گفت «خوب کردید لباس سیاه نپوشیدید. پسرم به راه خدا رفت.»
*پسرش که به دنیا آمد، هشت ماه بود شوهرش شهید شده بود. بعد شش، هفت سال دیدمش. حال پسرش را پرسیدم، گفت «شش ساله که شد، توی مدرسه یادش دادند بنویسه «بابا آب داد.» خودم یادش دادم بنویسه «بابا جان داد.»
"داد زد «بياين کمک، سيب ها را خالي کنين. از لبنان فرستادن»
نميدانستيم خنده کنيم يا گريه. حتي لبنانيها هم براي ما کمک فرستادند ولي از توپخانه خودمان که ميگفتند دارد ميآيد، خبري نبود."
خدالعنت کنه امثال بني صدرهاي امروزي رو
ارسال نظرات
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نميدانستيم خنده کنيم يا گريه. حتي لبنانيها هم براي ما کمک فرستادند ولي از توپخانه خودمان که ميگفتند دارد ميآيد، خبري نبود."
خدالعنت کنه امثال بني صدرهاي امروزي رو