گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ مهدی زین الدین، سال 1338 در تهران متولد شد و در سال 1363، در حالی در کنار برادرش « مجید» به شهادت رسید که فرماندهی «لشکر 17 علی ابن ابی طالب(ع)» (یگان رزمندگان قم، اراک و خمین) را بر عهده داشت. گفته می شود که خاندان «زین الدین» یکی از طوایف بزرگ شیعیان در لبنان هستند و خانواده شهیدان زین الدین، اصالتا به این خاندان منتسب است.
در ادامه اشاره ای به شخصیت شهید مهدی زین الدین در قاب خاطرات می کنیم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
• از دانشگاه فرانسه پذیرش گرفت – مادر شهید (کتاب از همه عذر می خواهم)
علاقه اش به درس خیلی زیاد بود. چندین بار در کنکور شرکت کرد و هر بار هم قبول می شد اما چون رشته مورد نظرش نبود، نمی رفت تا این که در سال 1356 رتبه چهارم دانشگاه شیراز را کسب کرد.
آن زمان پدرش هنوز در تبعید بود. مهدی به دلیل اوضاع خانواده و این که می خواست چراغ مغازه پدرش، که به نوعی پاتوق مبارزه علیه رژیم بود، خاموش نشود، انصراف خودش را از آن دانشگاه اعلام کرد. آن زمان، کمی نگران شدم و ناراحت بودم که مهدی به دانشگاه نرفته اما چون می دانستم کسی نیست که بیهوده تصمیم بگیرد، نگرانی ام برطرف شد.
در این ایام او راه پدرش، یعنی مبارزه با طاغوت را ادامه می داد و خود را درگیر این مسائل کرده بود. البته از تحصیل هم غافل نبود تلاش می کرد راهی پیدا کند، درسش را ادامه دهد. به فکرش افتاد برود خارج. عقیده اش این بود در آنجا بهتر می شود درس خواند. اتفاقا موفق هم شد و توانست از دانشگاهی در فرانسه پذیرش بگیرد. همه کارهای رفتنش انجام شده بود و فقط بلیط هواپیما مانده بود. اما به یکباره تردیدی در دلش افتاد که برود یا نرود.
آخرش هم نتوانست با خودش کنار بیاید. رفت خدمت آیت الله جنتی و نظر ایشان را جویا شد. ایشان به مهدی گفته بود: «کشور در حال حاضر به نیروهای متعهدی مثل شما نیاز جدی دارد. شما اگر بمانی بیشتر می توانی خدمت کنی.» این صحبت آقای جنتی، او را از رفتن منصرف کرد و ماند تا جاودانه شد.
• خجالت بکش – عباس منشی زاده (کتاب از همه عذر می خواهم)
در عملیات قبلی اکثر رفقایم شهید شده بودند. خودم هم مجروح شدم امام بلافاصله بعد از مرخص شدن، رفتم منطقه. به محور جدید زیاد آشنا نبودم و حسابی احساس غربت می کردم. به هر طرف هم نگاه می کردم یاد دوستانم می افتام. اصلا حال خوشی نداشتم.
یکی از بچه ها را دیدم و گفتم: «چه خبر؟» گفت: «هیچی، ما ارتفاع بالای سر عراقی ها رو گرفتیم. فردا صبح می خواهیم بریم طرف قله بعدی. توی خط الرأس کمین گذاشتیم. فرمانده لشکر هم دستور داده کسی نره توی خط الرأس تا کمین هامون لو نره.»
همین که داشتم می رفتم سمت سنگر، جوان بیست و چهار، پنج ساله ای، بالای یکی از درخت ها با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعات مقابل مان بود. یک لحظه قاطی کردم و داد زدم: «مرد حسابی، خجالت نمی کشی رفتی اون بالا، بیا پایین ببینم! کوری نمی بینی تو دید عراقیایی؟ می خوای همه رو به کشتن بدی؟» آمد پایین و گفت: «چی شده اخوی؟!» گفتم: «خجالت نمی کشی؟ می دونی با این کارت جون چند نفر به خطر می افته؟ نشنیدی فرمانده لشکر دستور داده کسی توی خط الرأس نره؟ رفتی اون بالا که چی بشه؟»
جوان گفت: «حالا چقدر عصبانی هستی؟» گفتم: «چرا عصبانی نباشم؟ همه رفیقام جلوی چشام شهید شدند. این جا جبهه است، همه باید تابع دستور باشند. اگه هرکی بخواد ساز خودش رو بزنه، دیگه سنگ روی سنگ بند نمی شه.» جوان گفت: «تو مال کدوم گردانی؟» گفتم: «ضدّ زره» گفت: «بچه تهرانی؟» گفتم: «حالا هستم یا نه، که چی؟» گفت: «شرمنده، حق با شماست. نباید می رفتم اون بالا.» برخورد او کمی آرامم کرد و گفتم: «برادر من این کارها مربوط میشه به اطلاعات عملیات، شما بهتره به ماموریت خودت برسی.»
وسط حرفم یکی از بچه ها آمد و او را بغل کرد و پس از روبوسی موقع خداحافظی، جوان به او گفت: «مواظب خودتون باشید، خدا اجرتون بده.» کمی تعجب کردم. رفتم سراغ آن بسیجی و پرسیدم«این بنده خدا که باهاش روبوسی کردی، کی بود؟ می شناسیش؟» گفت: «چه طور؟ مگه شما نمیشناسیش؟» گفتم: «نه، من توی این منطقه غریبم.» گفت: «زین الدین بود. آقا مهدی زین الدین، فرمانده لشکر.»
• سیلی جانانه افسر عراقی – شهید عباس علی یزدی (کتاب از همه عذر می خواهم)
آقا مهدی برای من تعریف کرد: «یک بار برای شناسایی رفته بودم داخل خاک عراق و طوری به عمق آنها نفوذ کردم که مثل یک نیروی عادی عراقی مشغول انجام کار شدم و کسی هم بهم شکی نکرد.»
مدتی گذشت، هم خسته شده بودم و هم تشنه. اطراف را برانداز کردم ببینم آبی چیزی پیدا می کنم که ناخودآگاه وارد یکی از سنگرهای عراقی شدم. عجب سنگر پر و پیمانی هم بود. ظاهرا سنگر یکی از فرماندهان شان بود. سریع از فرصت استفاده کردم و دو تا استکان چای برای خودم ریختم. خستگی از بدنم رفت.
هنوز چای دوم تمام نشده بود که سر و کله یک افسر عراقی پیدا شد. خودم را جمع و جور کردم. مواظب بودم بند را آب ندهم؛ معمولی و خونسرد. افسر عراقی آمد جلو و نامردی نکرد و چک جانانه ای خواباند توی گوشم! تا چک خوردم، مثل سربازی که تنبیهش را به خاطر آمدن به چادر فرماندهی می دانست، فورا از چادر زدم بیرون. افسر هم به عربی چیزهایی بلغور کرد که متوجه آن نشدم.
بعدا در عملیات خیبر، همان افسر را دیدم که به اسارت درآمده بود. تا مرا دید، انگار چشم هایش می خواست از حدقه بیرون بزند. حالا با خودش چه می گفت، الله اعلم.»
• هزاران داوطلب برای دویست روز روزه - علی ایرانی (کتاب افلاکی خاکی)
یک بار با آقا مهدی صحبت میکردیم، او به من گفت: «حاج علی، من نزدیک به دویست روز، روزه بدهکارم» اول حرفش را باور نکردم. آقا مهدی و این حرف ها؟ اما او توضیح داد که: «شش سال تمام چون دائماً در مأموریت بودم و نشد که ده روز در یک جا بمانم، روزههایم ماند.» و درست پنج روز بعد به شهادت رسید. مدتی بعد از این، موضوع را با شهید صادقی در میان گذاشتم و ایشان تمام بچهها را که چند هزار نفر میشدند، جمع کرد و پس از اینکه خبر شهادت «مهدی زین الدین» را به آن ها داد، گفت: «عزیزان. آقا مهدی پیش از شهادت، به یکی از دوستانش گفتهاند که حدود 200 روزه قضا دارند، اگر کسی مایل است، دین او را ادا کند، بسم الله.» یکباره تمام میدان به خروش آمد و فریاد که: «ما آماده ایم» در دلم گفتم: «عجب معاملهای چند هزار روزه در مقابل دویست روز؟»
و مصداق آيه شريفه "اشدا علي الکفار و رحما بينهم"
شادي روحش صلوات