گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ اولین روزی که آقای الف به معنای واقعی دانشجو شد، در پوست خود نمی گنجید و چون تا به حال یک نفر را که در پوست خود نمی گنجد از نزدیک ندیده بود، از همان ساعات ابتدایی صبح، جلوی آینه رفت و نیم ساعتی خودش را برانداز و به خودش افتخار کرد.
از بچگی دلش می خواست اسم دانشجو و دانشگاه یک جورهایی رویش باشد. 11 سالی که درس خواند یک طرف، آن یک سال پیش دانشگاهی یک طرف. دیگر طاقتش تمام شده بود و دلش می خواست هر طور شده اسم دانشجو رویش باشد. حتی گاهی که تحملش تمام می شد، هر کس از او می پرسید در چه مقطعی دارد درس می خواند، وقتی می خواست بگوید پیش دانشگاهی، «پیش» را یواش تر می گفت تا دیگران بشنوند «دانشگاهی»! که بالاخره یک طورهایی اسم دانشگاه رویش آمده باشد.
و حالا، اولین روز دانشگاه، این رویای قدیمی تحقق پیدا کرده بود.
بعد از آن که خوب جلوی آینه خودش را برانداز کرد و چهره یک دانشجوی موفق را در آن دید، تصمیم گرفت برود حاضر شود. در کمد را باز کرد، اما یکباره با مشکل بزرگی مواجه شد. این همه سال یک جور لباس پوشیده بود. تا راهنمایی که روپوش داشتند و دبیرستان هم به اجبار پیراهن و شلوار خاکستری و طوسی می پوشیدند و حالا، «الف» نمی دانست با این همه انتخاب چه کند.
باید پیراهن و شلوار بپوشد؟ یا کت و شلوار؟ یا تی شرت و شلوار احیاناً؟ نمی دانست. مستاصل شده بود. از خیر انتخاب گذشت و همان پیراهن خاکستری و شلوار پارچه ای طوسی مدرسه را بیرون آورد و پوشید.
به دانشگاه که وارد شد، هنوز همان حس در پوست نگنجیدن را داشت و حتی تشدید هم شد. یک محیط متفاوت با مدرسه که کلی آدم تویش رفت و آمد می کردند و خبری هم از خوردن زنگ و نگاه های ناظم و چک و خنثی شدن های دم در مدرسه نبود که نبود.
همه جای دانشگاه، پر شده بود از پارچه نوشته های تبریک به تازه واردها. یک جور که غرور آدم را بیشتر و بیشتر می کرد. از در دانشگاه که وارد شد، به فاصله چند متر از هم، میزهایی چیده شده بود که پشت هر کدام از میزها، یکی دو نفر نشسته بودند و جایی که آن را تبلیغ می کردند را به بچه ها معرفی می کردند: انجمن حمایت از آبزیان دریاچه ارومیه، گروه مدافع اکسولوتول های مقیم مرکز، مجمع جمع کنندگان شنریزه های دریای خزر ...
هر کدامشان هم می آمدند جلو و الف و سایر جدیدالورودها را می کشیدند سمت میز خود و از اردو و امکانات گروهشان تعریف می کردند. آن قدر که الف واقعاً در حساس ترین انتخاب عمر خود قرار گرفت و آن جا بود که فهمید دانشگاه، محل تصمیم های مهم و حساس است.
الف به دیدن خیلی از صحنه ها عادت نداشت. اصلاً نمی دانست دانشگاه می تواند یک همچین جایی باشد. الف با این که خودش خیلی در رفاه زندگی نکرده بود، اما تا این حد بدبختی را هم هیچ وقت متصور نبود. اما روز اول دانشگاه، وقتی دید دخترهای دانشجو لباس تنگ و کوتاه شده چند سال پیششان را پوشیده اند و پسرها حتی پولِ وصله کردن شلوارهای پاره پوره شان را ندارند، واقعاً تاسف خورد و درست همان موقع بود که فهمید چقدر وضعش خوب است.
وقتی وارد کلاس شد، فهمید که به جای نیمکت مدرسه، باید پشت صندلی تکی بنشیند و این ماجرا، همان اول سخت باعث دلتنگی اش شد. آمد و یک گوشه نشست و با دلتنگی اش خلوت کرد. کمی نگذشت که یک حجم رنگی رنگی آمد روی صندلی کناردستی اش نشست. الفِ خوشحال، سر بالا کرد که سلام کند و به این ترتیب، اولین دوست دانشگاهی اش را پیدا کند، اما همین که چشمش به حجم رنگی افتاد، اول سرخ و بعد زرد و کمی بعد سیاه شد! معیارهای دوست یابی اش را توی ذهن مرور کرد و کیفش را برداشت و از آن صندلی رفت تا اولین دوستش را جای دیگر و به شکل دیگری پیدا کند.
آن روز «الف» موفق به پیدا کردن دوست نشد. بچه ها دوتا دوتا و سه تا سه تا با هم دیگر چفت می شدند و «الف» همچنان روی ملاک های دوست یابی اش مصمم و مصر باقی مانده بود. آنجا بود که «الف» فهمید دانشجو اگر بخواهد آدمِ قبل باقی بماند، تنها خواهد ماند.
روز اول، الفِ تازه دانشجو شده خیلی چیزها فهمید و سعی کرد همه چیزهایی که فهمیده را از خاطر ببرد تا نرمال به نظر برسد...
بقيه سرشون تو کار خودشون بود انصافا
چون همشون فکر مي کردن مهندس مايکروسافتن و کلي غرور داشتن
حجم رنگي رنگي!!!