ماه رمضان آن سال از راه رسیده بود. مقدار غذایی که دریافت میکردیم به اندازهای بود که بتوانیم در فاصله افطار و سحر آن را تقسیم کنیم و روزه بگیریم.
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ در بخشی از کتاب «من زنده ام» به قلم معصومه آباد که داستان اسارت او به همراه سه دختر دیگر ایرانی توسط عراقی ها را روایت می کند در خصوص روزه گرفتن در ماه رمضان آمده است:
ماه رمضان آن سال از راه رسیده بود. مقدار غذایی که دریافت میکردیم به اندازهای بود که بتوانیم در فاصله افطار و سحر آن را تقسیم کنیم و روزه بگیریم. عموما غذای ظهر را برای سحر و غذای شام را برای افطار میگذاشتیم و طبق برنامه یک ساعت قبل از افطار دور کاسه آب گوجه فرنگی مینشستیم و هر کس به فراخور حالی که داشت دعا میخواند. دعا خواندنمان گاهی یک ساعت طول میکشید.
آن روز نوبت حلیمه بود که دعا بخواند. تو حال خودمان رفته بودیم و سر و دستمان رو به آسمان بود که یک لحظه سرم را پایین انداختم. دیدم جانوری به اندازه دو بند انگشت از میان کاسه خورش پایین پرید. دلم نیامد فضای روحانی خواهران را به هم بزنم. آنها چیزی ندیده بودند. موقع افطار هر چه اصرار کردند گفتم: من الان میل ندارم کمی از تهاش را برای من بگذارید یکی دو ساعت دیگه می خورم. اگر چه سر و ته نداشت.
با خودم گفتم خورش که به ته برسد رد پای موش پیدا میشود، به تنها چیزی که فکر نمیکردند این بود که ته ظرفشان فضله موش پیدا شود. هر طور بود از خوردن افطاری طفره رفتم و به تکه نانی که داشتم اکتفا کردم. بعد از افطار به خواهران گفتم: ما از تنهایی درآمدهایم و چند مهمان به ما اضافه شده است.
-یعنی چی، خوابنما شدی؟
-عراقی یا ایرانی؟
-عراقی.
-مرد یا زن؟
-هم مرد هم زن.
خلاصه شده بود سوژه بیست سوالی. وقتی قضیه را گفتم، هر کدام چیزی گفتند: تو با چشمای خودت دیدی؟
_آخه موش تو تاریکی و جاهای ساکت عرض اندام میکنه، نه اینجا.
شب شد و ما برای دیدن موشها به کمین نشستیم. دیدیم به به، نه یکی نه دو تا و نه ده تا! پس اینجا خانه موشها است. موشها به حضور ما اهمیتی نمیدادند. همه یک اندازه و ریز بودند. بعضی گوشه پتو را میجویدند و بعضی خمیرهای نان داخل سطل را میخوردند. بعضی هم گوشه کفشهایمان را به دندان گرفته بودند. بیوجدانها طنابمان را هم جویده بودند. اینکه چه طوری یکی از آنها در کاسه خورش افتاده بود، برایمان زنگ خطر جدی بود. روز بعد در را کوبیدیم و گفتیم اینجا موش داره.
نگهبان قراضه با ناباوری و تعجب گفت: اهنانه دائما یعقم (اینجا مرتب ضدعفونی میشود)
این بار در را محکمتر زدیم و گفتیم: رئیس زندان را میخواهیم.
گفتند: للاجریدی ما ایصیحون علی رئیس السجن (برای موش که رئیس زندان را خبر نمیکنند.)
کمی نگذشت که دوباره خودش در را باز کرد و گفت: رئیس السجن گال لو چان اجریدی بالزنزانه کضنه و راون ایاه. (رئیس زندان گفته است اگر سلول موش دارد موش را بگیرید و به ما نشان بدهید)
به سلول دکترها مورس زدیم ما موش داریم شما هم دارید؟
-نه.
به سلول مهندسین هم مورس زدیم گفتند: نه.
ماجرا را برایشان تعریف کردیم. گفتند: موشها معمولا نقب میزنند. سوراخ آنها را پیدا کنید و با وسیلهای بپوشانید این طوری مسیر حرکتشان به سمت شما مسدود میشود و سر از سلول ما درمیآورند. آن وقت ما میدانیم و آنها! آنها را هم که بیرون از سوراخ میمانند محاصره اقتصادی کنید.
-چه طوری؟
-هر چیزی را که میتواند غذای آنها باشد از دسترسشان دور کنید. حتی صابون و کفشهایتان را توی دستتان بگیرید.
سوراخ آنها را پیدا کردیم و با خمیر نان آن را پر کردیم اما فایدهای نداشت. نان را جویدند اما پیش مهندسها نرفتند. در فاصله کوتاهی آن قدر زاد و ولد کرده بودند و تعدادشان زیاد و ریز و چندشآور بود که آسایشمان سلب شده بود. چند روزی سرگرم آنها بودیم؛ موقع خواب بیرون میآمدند و روی پتو و سر و کلهمان رژه میرفتند. تصمیم گرفتیم برای رئیس زندان هدیه بفرستیم. تکه نانی را طعمه کنیم و آن را داخل یک لنگ کفش که روی پتو قرار دادهایم بگذاریم سپس هر گوشه پتو را یک نفر بگیرد به محض اینکه یکی از موشها سراغ طعمه آمد، چهار گوشه پتو را به هم برسانیم و موش را به دام بیندازیم.
از شانس ما یک موش چاق و چله بیرون آمد. بعد از گشت و گذاری در سلول سراغ طعمه رفت. سخت سرگرم جویدن بود که نقشه را عملی کردیم. با چنان خشم و غضبی آن کفش و پتو را به دیوار دکترها کوبیدیم که دکترها نگران شدند و مورس زدند: چه خبر شده است؟
جواب دادیم: مراسم موشکشان است.
از بس موش و کفش و پتو را به دیوار کوبیدیم از کت و کول افتادیم. مطمئن بودیم موش را ضربه مغزی کردهایم.
ساکنان همه سلولها فهمیده بودند که در این چند وقت با نگهبانها مشغول جر و بحث سر این موشها هستیم. هر بار که در میزدیم همه میآمدند زیر در فالگوش میایستادند تا بفهمند پایان قصه موشها چی میشه. وقتی در زدیم کشیک نکبت بود. دریچه را که باز کرد فاطمه بلافاصله موش مردهای را که در دست داشت به بیرون پرت کرد و گفت: این هم موشی که میخواستید.
حکمت با آن هیکل گندهاش ناگهان شش متر بالا پرید و جیغش به هوا رفت و صدای خنده از ته دل بچهها به هوا رفت. راهرو خیلی شلوغ شده بود. فکر میکردند برای مچل کردن آنها برنامهریزی و هماهنگی کردهایم. آن روز به ما نه ناهار و نه شام دادند. غول گرما را هم از دریچههای جهنمی به داخل سلول فرستادند. شب هنگام دکتر هم آمد و سهمیه بهداشتی ما را قطع کرد و گفت: ممنوعه.