گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ مسجد جمکران مسجدی است در 6 کیلومتری شهر قم و در نزدیکی روستای جمکران. این مسجد منتسب به حضرت ولی عصر (عج) می باشد که بیش از هزار سال پیش به فرمان خود ایشان تاسیس گردید.
ساخت این مسجد به گفته عالم معاصر محدث نوری به فردی به نام شیخ عفیف صالح بن حسن بن مثله جمکرانی مربوط می شود. به گفته حسن بن مثله حضرت حجت در بیداری فرمان ساخت این مسجد را به وی صادر کرده اند.
شیخ فاضل، حسن بن محمد بن حسن قمی، معاصر شیخ صدوق، در کتاب« تاریخ قم» از کتاب«مونس الحزین فی معرفة الحق و الیقین - از تالیفات شیخ صدوق - بنای مسجد جمکران رابه این عبارت نقل کرده است: شیخ عفیف صالح حسن بن مثلهی جمکرانی میگوید: شب سهشنبه، هفدهم ماه مبارک رمضان 393 هجری در سرای خود خفته بودم که جماعتی به در سرای من آمدند. نیمی از شب گذشته بود. مرا بیدار کردند وگفتند: «برخیز و امر امام محمد مهدی صاحب الزمان (صلوات الله علیه) را اجابت کن که تو را میخواند. حسن بن مثله میگوید: «من، برخاستم و آماده شدم». چون به در سرای رسیدم، جماعتی از بزرگان را دیدم. سلام کردم. جواب دادند و خوشامد گفتند و مرا به آن جایگاه که اکنون مسجد (جمکران) است، آوردند. چون نیک نگاه کردم، دیدم تختی نهاده و فرشی نیکو بر آن تخت گسترده و بالشهای نیکو نهاده و جوانی سیساله، بر روی تخت، بر چهار بالش، تکیه کرده، پیرمردی درمقابل او نشسته، کتابی در دست گرفته، بر آن جوان میخواند. بیش از شصت مرد که برخی جامهی سفید و برخی جامه سبز بر تن داشتند، بر گرد او روی زمین نماز میخواندند. آن پیرمرد که حضرت خضر علیه السلام بود، مرا نشاند و حضرت امام علیه السلام مرا به نام خود خواند و فرمود: «برو به حسن بن مسلم بگو: «تو، چند سالاست که این زمین را عمارت میکنی و ما خراب میکنیم. پنجسال زراعت کردی و امسال دگرباره شروع کردی، عمارت میکنی. رخصت نیست که تو دیگر در این زمین زراعت کنی،باید هر چه از این زمین منفعتبردهای، برگردانی تا در این موضع مسجد بنا کنند».
به حسن بن مسلم بگو: «این جا، زمین شریفی است و حقتعالی این زمین را از زمینهای دیگر برگزیده و شریف کرده است، تو آن را گرفته به زمین خود ملحق کردهای! خداوند، دو پسر جوان از تو گرفت و هنوز هم متنبه نشدهای! اگر از این کار بر حذرنشوی، نقمتخداوند، از ناحیهای که گمان نمیبری بر تو فرو میریزد».
حسن بن مثله عرض کرد: «سید و مولای من! مرا در این باره، نشانی لازم است؛ زیرا مردم، سخن مرا بدون نشانه و دلیل نمیپذیرند. امام علیه السلام فرمود: «تو برو رسالت خود را انجام بده. ما، در این جا، علامتی میگذاریم که گواه گفتار تو باشد. برو به نزد سید ابوالحسن، و بگو تابرخیزد و بیاید و آن مرد را بیاورد و منفعت چند ساله را از او بگیرد و به دیگران دهد تا بنای مسجد بنهند، و باقی وجوه را از رهقبه ناحیهی اردهال که ملک ما است، بیاورد، و مسجد را تمام کند و نصف رهق را بر این مسجد وقف کردیم که هر ساله وجوه آن را بیاورند و صرف عمارت مسجد کنند. مردم را بگو تا به این موضع رغبت کنند و عزیز بدارند و چهار رکعت نماز در این جا بگذارند: دو رکعت تحیت مسجد، در هر رکعتی، یک بار «سوره حمد» و هفتبار سوره «قُلْ هُوَ اللّهُ أَحَدٌ» بخوانند و تسبیح رکوع و سجود را، هفتبار بگویند و دو رکعت نماز صاحب الزمان بگذارند، بر این نسق که در [هنگام خواندن سورهی حمد چون به «إِیّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّاکَ نَسْتَعینُ» برسند، آن را صد بار بگویند و بعد از آن فاتحه را تا آخر بخوانند. رکعت دوم را نیز به همین طریق انجام دهند. تسبیح رکوع وسجود را نیز هفتبار بگویند. هنگامی که نماز تمام شد، تهلیل (یعنی، لا اله الاالله بگویند و تسبیح فاطمهی زهرا علیها السلام را بگویند. آن گاه سر بر سجده نهاده، صد بار صلوات بر پیغمبر و آلش، صلوات الله علیهم، بفرستند.
این نقل، از لفظ مبارک امام علیه السلام است که فرمود: « فمن صلاهما، فکانما صلی فی البیت العتیق ؛»هر کس، این دو رکعت [ یا این دو نماز ] را بخواند، گویی در خانه کعبه آن راخوانده است. حسن بن مثله میگوید: «در دل خود گفتم که تو این جا را یک زمین عادی خیال میکنی، این جا مسجد حضرت صاحب الزمان علیه السلام است. پس آن حضرت به من اشاره کردند که برو!چون مقداری راه پیمودم، بار دیگر مرا صدا کردند و فرمودند: «در گله جعفرکاشانی - چوپان - بزی است، باید آن بز را بخری. اگر مردم پولش را دادند، با پول آنان خریداری کن، وگرنه پولش را خودت پرداخت کن. فردا شب آن بز را بیاور و دراین موضع ذبح کن. آن گاه روز چهارشنبه هجدهم ماه مبارک رمضان، گوشت آن بز را بر بیماران و کسانی که مرض صعبالعلاج دارند، انفاق کن که حق تعالی همه را شفا دهد آن بز، ابلق است. موهای بسیار دارد. هفت نشان سفید و سیاه، هر یکی به اندازهی یک درهم، در دو طرف آن است که سه نشان در یک طرف و چهار نشان در طرف دیگر آن است. آن گاه به راه افتادم.
یک بار دیگر مرا فرا خواند و فرمود: «هفت روز یا هفتاد روز در این محل اقامت کن حسن بن مثله میگوید: «من، به خانه رفتم و همهی شب را در اندیشه بودم تا صبح طلوع کرد. نماز صبح خواندم و به نزد علی منذر رفتم و آن داستان را با او درمیان نهادم. همراه علی منذر، به جایگاه دیشب رفتیم. پس او گفت: «به خدا سوگند که نشان وعلامتی که امام علیه السلام فرموده بود، این جا نهاده است و آن، این که حدود مسجد،با میخها و زنجیرها مشخص شده است». آن گاه به نزد سید ابوالحسن الرضا رفتیم. چون به سرای وی رسیدیم، غلامان وخادمان ایشان گفتند:« شما از جمکران هستید؟». گفتیم: «آری». پس گفتند: «از اول بامداد، سیدابوالحسن در انتظار شما است. »پس وارد شدم و سلام گفتم. جواب نیکو داد و بسیار احترام کرد و مرا در جای نیکونشانید.
پیش از آن که من سخن بگویم، او سخن آغاز کرد و گفت: «ای حسن بن مثله! من خوابیده بودم. شخصی در عالم رؤیا به من گفت:« شخصی به نام حسن بن مثله، بامدادان، از جمکران پیش تو خواهد آمد. آن چه بگوید،اعتماد کن و گفتارش را تصدیق کن که سخن او، سخن ما است. هرگز، سخن او را رد نکن. » از خواب بیدار شدم و تا این ساعت در انتظار تو بودم. حسن بن مثله، داستان را مشروحا برای او نقل کرد. سید ابوالحسن، دستور داد براسبها زین نهادند. سوار شدند. به سوی ده (جمکران) رهسپار گردیدند. چون به نزدیک ده رسیدند، جعفر شبان را دیدند که گلهاش را در کنار راه به چرا آورده بود.
حسن بن مثله، به میان گله رفت. آن بز که از پشتسر گله میآمد، به سویش دوید. حسن بن مثله، آن بز را گرفت و خواست پولش را پرداخت کند که جعفر گفت:« به خدا سوگند! تا به امروز، من این بز را ندیده بودم و هرگز در گلهی من نبود، جزامروز که در میان گله، آن را دیدم و هر چند خواستم که آن را بگیرم، میسر نشد». پس آن بز را به جایگاه آوردند و در آن جا سر بریدند. سید ابوالحسن الرضا به آن محل معهود آمد و حسن بن مسلم را احضار کرد و منافع زمین را از او گرفت. آن گاه وجوه رهق را نیز از اهالی آن جا گرفتند و به ساختمان مسجد پرداختند و سقف مسجد را با چوب پوشانیدند.
سید ابوالحسن الرضا، زنجیرها و میخها را به قم آورد و در خانهی خود نگهداری کرد. هر بیمار صعب العلاجی که خود را به این زنجیرها میمالید، در حال، شفامییافت. ابوالحسن محمد بن حیدر گفت: «به طور مستفیض شنیدم، پس از آن که سید ابوالحسن الرضا وفات کرد و در محله موسویان (خیابان آذر فعلی) مدفون شد، یکی از فرزندانش بیمار گردید. داخل اطاق شده سر صندوق را برداشت زنجیرها و میخها را نیافت.