گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «اولین روزهای مقاومت» نوشته مرتضی قاضی و سیدحسین یحیویی نهمین جلد از مجموع روایت "نزدیک" است که در 88صفحه و در 3هزار و 300 نسخه توسط انتشارات فتح به چاپ رسیده است. این کتاب روایت خاطرات دو تن از تکاوران حاضر در روزهای اولیه جنگ به نامهای محمدرضا ابراهیمدخت و عبدالله صالحی را نقل میکند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
شب ها می رفتیم سمت فرمانداری. عراقی ها تا صبح شهر را می زدند. آنجا شرکت آب و فاضلاب از قبل زمین را حفاری کرده بود؛ کانال هایی به عمق دو متر و عرض یک متر و نیم. قرار بود لوله های فاضلاب کار بگذارند. توی کانال از همه جا امن تر بود. آنجا تا صبح می خوابیدیم. شب دوم مهر، سیداحمد محمدی، یکی از سربازهای دژ آمد پیش من و گفت «سرکار صالحی! من خیلی وقته مادرم رو ندیدم. بیست و چهار ساعت به من مرخصی بدید برم ببینمش و برگردم.» فکر کردم مادرش حتما خبر شروع جنگ را شنیده و نگران پسرش است. با یک نفر بیشتر یا کمتر هم نمی توانستیم فتح الفتوحی کنیم. قبول کردم. گفتم «برو، به شرطی که زود برگردی.» خوشحال شد. همان شب رفت و یک روز بعد برگشت.
روزهای اول مهر، عراقی ها از پل رد شده بودند. ستون پنجمی ها هم در شهر بودند. توی درگیری ها با عراقی ها، گاهی از پشت سر هم به سمت مان شلیک می کردند. یکی از سربازهای دژ کمکم می کرد. با هم بودیم. گاهی او رانندگی می کرد، گاهی من. پر کردن توپ کار او بود، نشانه گیری و شلیک، کار من. هر وقت گذرمان می افتاد سمت مسجد خرمشهر، برای چند وعده غذا می گرفتیم؛ نان و خرما، گاهی هم کنسرو، می گذاشتیم زیر صندلی خودرو و هر جا فرصت می شد، میخوردیم.
از مسجد راه افتادیم برویم سمت پل نو. در خیابان های صددستگاه بودیم. گپ می زدیم تا برسیم. پسر خوبی بود و با جان و دل می جنگید. حرف چند روز پیش شد که ستون زرهی عراقی ها توی گل گیر کرده بودند. فکر کرده بودند می شود از خاک رمل عبور کرد. روی زمین خشک بود، اما زیرش گل بود. تانک ها و نفربرهایشان توی گل مانده بودند و نمی توانستند حرکت کنند. هر چقدر بی سیم زدیم و درخواست بالگرد کردیم، نفرستادند. یک بالگرد هم می آمد، می توانست تک تک شان را بزند، اما نیامد. خیلی حرص خوردیم. برد توپ هایمان هم نمی رسید از دور بزنیم شان. بچه ها می گفتند جهان آرا را دیده اند که با هفت، هشت نفر آرپی چی زن رفته بودند سراغ تانک ها. با اینکه موشک آرپی چی کم داشتیم، توانستند بودند کلی از تانک ها را بزنند. با این حال، بعد از دو روز باقی مانده شان سالم از گل بیرون آمدند. من همین طور داشتم حرف می زدم و از بی پشتیبان ماندن مان می گفتم، بعد از چند دقیقه دیدم ساکت است؛ نگاهش کردم. انگار خوابش برده بود. گردنش کج شده بود و سرش می خواست بیفتد روی شانه ام. فکر کردم خسته شده است؛ چون شب ها راحت نمی خوابیدیم. عراق تا صبح شهر را با توپخانه می زد. یکهو خودرومان افتاد توی یک چاله و تکان محکمی خورد. سرش افتاد روی شانه ام. دیدم آن طرف سرش خونی است. زدم روی ترمز. ترکش خورده بود به آن طرف پیشانی اش و بی صدا شهید شده بود. دور زدم سمت پادگان. چند خیابان بالاتر یک آمبولانس دیدم، جلویش را گرفتم و جنازه را گذاشتیم توی آمبولانس.
بعد از شهادت سرباز کمکی ام، دست تنها شده بودم. باید یک نفر پیدا می کردم کمکم کند. دو نفری خیلی سریع تر کارها پیش می رفت. در مسیرم به سمت دیزل آباد، از گرما دهنم خشک شده بود. روی گونی های شن یکی از سنگرها، یک کلمن دیدم. ایستادم تا آب بخورم. وقتی رفتم جلو، دیدم یکی از محافظ های حاج آقا اراکی است. چاق سلامتی کردیم. گفتم «دست تنهام. می خوای بیای کمکم؟» قبول کرد. ادامه دادم «پس همین جا باش تا برم مهمات بگیرم و برگردم.» نیم ساعت نشد که برگشتم. نبود. هر چه سنگر را گشتم، پیدایش نکردم.