گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، محمدعلی عبدو؛ دبستانی بودم؛ همه بچه های مدرسه و کلاس و اصلا همه معلمها، از یک هفته قبل از عید درس و مدرسه را تخته کرده بودند. شهر مثل گورستا ن شده بود؛ آنهم مثل عصرهایش که فقط مگسها پرسه میزدند! بچهها از قبل، برنامه مسافرتشان را با چنان آب و تابی تعریف میکردند که انگار صحبت از سفر قندهار باشد.
قبل از تعطیلات، مخصوص تعریف از برنامه سفر و گشت و گذار بود و بعدش هم به چرتکه انداختن روی عیدیها اختصاص داشت. الغرض ما هم مثل بچه سه سالهای که از دم مغازه رد شود و هوس لواشک کند، پیله کردیم به والدینمان که زمین به آسمان بیاید باید سفری جور کنیم و به جاده بزنیم.
آن بندگان خدا هم که تاب مقاومت نداشتند، راضی شدند. مقصد که مثل یک سوم همه مسافرتها، شمال بود! فقط میماند جزئیات سفر و خرج و مخارج و البته شهری که باید میرفتیم.
از حدود ده سال پیش، دایی بزرگم که سه پسر داشت و هر کدامشان را زن داده بود، تارک دنیا شده بود. روستایی انتخاب کرده بود نرسیده به بابل، با یک نام شمالی که تلفظ کردنش ۵ ماه تدریس نیاز داشت. زمینی و کاشت و برداشتی و خلاصه هم خودش قید زندگی مدرن را زده بود، هم نفسی به جیب ما داده بود؛ وقت و بیوقت به بهانه صله رحم، بار و بندیل جمع میکردیم و خراب میشدیم همانجا. مرغ و خروسی هم اگر وسط حیاطش زیادی رژه میرفت، میگرفتیم و کباب میکردیم دور هم!
عید آن سال هم قاعدتا مقصدمان همان روستای دایی اینا بود که اسمش دیکشنری میخواست. من هم که صرفا جاده و یه ساک دستی را مسافرت حساب میکردم، پریدم روی سر و کول بابا که اجازه داده اصلا مسافرتی در کار باشد.
صبح ۲۸ ، دو روز پیش از تحویل سال، قرار بود حرکت کنیم؛ هوا هنوز روشن نشده بود. از بخت بد من هر بار، قصد مسافرت میکردیم، ساعت حرکت انگار با وقت خواب من تنظیم میشد. م
میگذاشتند دقیقا همان ساعتی را انتخاب میکردند که خوابم عمیق میشد؛ ساعت ۴. همه هم به خاطر ترس عجیبی بود که پدرم از ترافیک داشت. این دفعه ماجرا برای من فرق میکرد؛ چون روی همکلاسیها باید کم میشد، با هر قیمتی حاضر بودم از تهران بیرون بزنم؛ هر ساعتی از روز و به هر مقصدی!
یک پژوه ۴۰۵ بود ماشینمان. خاکستری رنگ و نسبتا میانسال. آنچنان که پدرم میگفت هنوز به خرج نیفتاده بود، مثل من! حسابی کار میکرد و خرجش به جز بنزین، روغنی بود که چند ماه یک بار به حلقش میریختیم تا جان بگیرد. به برکت رانندگی خوب بابا هم تا به حال خط و خشی نداشت. مثل همیشه، قبل از اینکه وسایل را از خانه بیرون ببریم، پدر رفته بود تا با لنگ قدیمیاش که سر چراغ قرمز دو چهارراه آنطرفتر خریده بود، دستی به شیشهها بکشد۰
ما که با اسباب سفر رسیدیم، تقریبا کارش تمام شده بود و آب دستمال را میگرفت تا گوشه و کنار صندوق ماشین بگذارد.
چون آفتاب نزده بود، ظلمات محض بود در راه. چیزی نمیدیدم. اصلا اگر آفتاب چلهی تابستان هم بود، باز با آن پلک سنگینی که من داشتم، توفیری نمیکرد. چرتهای تکه و پاره، با هر ترمز و هر چاله جاده، نخنما میشد. هر بار هم به محض سنگین شدن چرت، سرم مثل بادکنکی که بادش را خالی کنی، چرخ میخورد و روی شانه برادرم فرود میآمد. کوچکتر بود؛ چهارسال. تازه سال بعد قرار بود برای پیشدبستانی ثبتنام کند و همین سوژه کافی بود که یک سال تمام همگی از شنیدن شوق و اشتیاقش بیچاره شده باشیم! شرارت و شیطنت آنچنانی نداشت؛ جوری که امروز، بچهها دارند. لاغر بود و نحیف و از این جهت شباهتی به من نداشت؛ در راه هم که سرم روی شانهاش میافتاد، دوام نمیآورد. روحِ خودم که هیچ، روح هفت جد و آبادم هم خبر نداشت که چه اتفاقی چند کیلومتر آنسوتر، قرار بود روبهرویمان باشد.
ساعات اول صبح بود که به مقصد نزدیک شدیم. به این بهانه که "دامن طبیعت کجا و آشپزخانه مزخرف و کوچک یک آپارتمان در شرق تهران کجا" ، صبحانه را نخورده بودیم. ضعف اول صبح داشت همه را کلافه میکرد. من و کوچکترین عضو خانواده، به شکل هماهنگ شده، سوهان روح شدیم و داد و فریاد راه انداخیم که گشنهایم و اصلا گور پدر مسافرتی که دودش به چشم معده برود! اوج هماهنگی ما در همین حد جواب میداد و عموما چون اعصاب پدر را نشانه میرفتیم، حرفمان به کرسی نشانده میشد.
هر فضای سبزی که بین راه میدیدم، پیله میکردیم که به به عجب محیط مناسبی میتواند برای یک صبحانه دلانگیز باشد! بابا کار خودش را میکرد؛ مثل روزهای گرم تابستان که سر ظهر هوس میکرد کولر را خاموش کند و فرشته وحی هم اگر نازل میشد، افاقه نمیکرد. کمی جلوتر، جوری که انگار ضعف صبحگاهی، امان خودش را بریده باشد، گفت همینجا صبحانه را میخوریم و بعد هم چرتی میزنیم و خلاصه ماشین را نگهداشت. شیب جاده زیاد بود؛ ماشین، در قسمت خاکی، با زاویه تندی نسبت به جاده پارک شده بود و قرار بود وسایل و اسباب سفره، وسط سبزههای نسبتا بلندی که با باد جابهجا میشد، پیاده شوند.
راننده با متانت خاصی که نشان از کوفتگی بدنش داشت، از ماشین پیاده شد. دهندره عمیقی کرد و کششی به اندامش داد و یک الهی شکر بلند و طولانی گفت؛ بعد هم آهسته آهسته به سمت صندوق ماشین رفت تا زیرانداز و باقی ملزومات شکمهای گرسنه را پیاده کند. فلاکس و زنبیل هم که در تمام مسیر، روی پای مادر بود و ذره ذره با خوراکیهای مختلف تلاش میکرد راننده چرت نزند؛ همانها را برداشته بود و او هم با حالت کوفتگی، از ماشین پیاده شد. دنبال جای مناسبی میگشت که همان چند دقیقه اتراق هم باب میلمان باشد و با غرغرها بیچارهاش نکنیم۰
ما دو تا روی صندلی عقب، حسابی لم داده بودیم و توی خواب و بیداری، فهمیدیم که وقت صبحانه رسیده. تا به خودم آمدم، دیدم کمی حرکت کردیم. سنگین بودند پلکها. بلند گفتم: کاش همینجا صبحانه را میخوردیم؛ اینجا که ایرادی نداشت بابا !
بعد از چند ثانیه که جوابی نیامد، انگار سیخ داغ به چشمم فرو کرده باشند، در کسری از ثانیه جستی کردم و چهارچشمی دور و برم را نگاهی انداختم. دو دستی به سرم زدم. ماشین راه افتاده بود. شیب جاده به حدی بود که خیلی زود سرعت بگیریم و با همان ۴۰۵ ابدی شویم. فکرم کار نمیکرد. صدای سوت میآمد در اعماق مغزم. توی آینه بغل، یک آن بابا را دیدم که زانو زده بود و به سر کچلش میکوبید و دهانش تا جایی که میشد، باز بود و فریاد میکشید. از بخت بد، هیچ صدایی نمیشنیدم و یک مشت ادا و اصول میدیدم که در حالت همهشان بدبختی و بیچارگی موج میزد. اخوی هم که آنچنان خوابیده بود انگار روی تخت فراعنه میبرندش تا لشکریان را برانداز کند!
ماشین کم کم که سرعت میگرفت، کج میشد و به سمت باغ و درختهای کنار جاده تمایل پیدا میکرد. با یک حرکت، پریدم و در را باز کردم. دو دستی زدم زیر کتفهای برادرم. بلندش کردم. در دلم تا سه شمردم و پریدیم بیرون. همان حالت که روی خاکها دراز کشیده بودیم، مثل سکانسهای اکشن هالیوودی، دوتایی خیره شدیم تا ماشین رفت و یکراست خورد به یک درخت غول پیکر و ایستاد. بلافاصله و به دنبالش بابا با همان سرعت میدوید و سراسیمه بود. از کنارمان رد شد و رفت سراغ ماشین؛ یحتمل در همین چند قدم هم داشت ضرب و تقسیم هزینههای صافکاری از ذهنش عبور میداد.
تازه که قائله ختم شده بود و از قضا تنها مرکب زبانبسته خانواده هم آش و لاش شده بود، به فکرم افتاد که ترمز دستی اساسا همین کاری را میکرد که درخت کنار جاده کرده بود! چرا حواسم به دستی نبود؟!
همین سوالی بود که بابا هر ۳۰ ثانیه در مسیر برگشت سفر نیمهکارمان، از من میکرد. انگار که مدام نمک به زخمش بپاشیم، هی آه میکشید و در حالیکه یک دستش به در قراضه ماشین بود تا بسته بماند، همزمان غر میزد به من و رانندگی میکرد.
مقصدمان از منزل دایی به صافکاری گاراژ محله تغییر کرد. فاتحه ماشین و کلکلهای نوجوانی و سفر عید و البته عیدی بابا، با هم خوانده شده بود.
از آن سال به بعد، هیچ پیشنهادی، برای هیچ سفری و به هیچ مقصدی از طرف من به خانواده داده نشد و نخواهد شد!