گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- محمد جهانی؛ من همیشه فوبیای مضحکه عام و خاص شدن داشتهام. اینکه مثل جواد خیابانی که اسطوره سوتیهای کلامی و غیرکلامی است، سوژه دیگرانِ آشنا و غریبه بشوم و هِرهِر ریشخندم کنند حالم را بد میکند. شاید هم به خاطر همین است که از کودکی آدم اجتماعی و بگوبخندی نبودم. سرم توی لاک خودم بوده همیشه و سعی میکردم از تیررس بقیه دور باشم. هیچ وقت اعتمادبهنفس داوطلب شدن برای جواب دادن به سوالات شفاهی معلمها را نداشتهام. و همیشه خدا حالم از پسرعمویم علیرضا بهم میخورد و دلم میخواست یک دل سیر بگیرمش زیر چک و لگد و خشونت تاریخی و سرکوبشدهام را سرش خالی کنم. برای اینکه همیشه نقل جمعهای خانوادگی بوده از قدیم و با شیرینزبانیها و بذلهگوییهایش مجالس خانوادگی را دست میگرفته و سیل تقدیر و تحسین اهل فامیل را بدست میآورده. این وسط، سهم منِ بختبرگشته هم سرکوفت پدر و مادرم بود که «همه پسر دارند ما هم پسر داریم...»، «چقدر علیرضا باهوش و شیرینه...»، «خوشبهحال پدر و مادرش...» و از اینجور خشونتهای کلامی که من را با آن تحقیر میکردند. بگذریم.
میخواهم بگویم من اینجوری بزرگ شدم. شبیه این بازیکنان فوتبالی که میگویند در جادههای خاکی و بدون امکانات! تا اینکه دانشگاه قبول شدم و پدر و مادرم با کلی امید و آرزو از اینکه دانشگاه رفتن، من را موجودی اجتماعی و معاشرتی میکند، دعای خیرشان را بدرقه راهم کردند. توی دانشگاه همه چیز خوب بود. من مثل همیشه به کسی کاری نداشتم و سرم در کار خودم بود. تا اینکه یکی از اساتیدمان کنفرانس اجباری گذاشت. مقرر کرد همه بچههای کلاس، تمام و کمال، باید برای حداقل 20 دقیقه یکی از فصلهای کتابِ کوفتیاش را ارائه بدهند. و اینطوری بود که کابوسی که همه عمر ازش فرار میکردم سراغم میآمد.
نمیدانم، شاید برای آرام کردن خودم بود که فکر میکردم بقیه همین ترس من را دارند و کی میتواند ادعا کند از حرف زدن جلوی آدمها آنها برای اولینبار نمیترسد؟ حتی تصور اینکه یک مشت چشم، خیره به سیمای من هستند و آماده شنیدن حرفهایم، مو به تنم سیخ میکرد. آن هم چشم و گوشهای کلاس ما که در نهایت بیرحمی و بخشش، کوچکترین اشتباهت را با شدیدترین شکل ممکن مجازات میکردند. فقط کافی بود بلایی که سر محسن آمد نصیبم شود. بنده خدا جایی از کنفرانسش، که اتفاقا خیلی بااعتمادبهنفس هم آن را ارائه میداد، در تکمیل حرف استاد گفت: «همانطور که آقای دکتر عرض کردند!» که استاد هم نه گذاشت و نه برداشت، بلافاصله گفت: «فرمودم!» خلاصه که سرتان را درد نیاورم، به ناگهان صدای خندههای بچهها کلاس را برداشت و محسنِ بختبرگشته باقی کنفرانس را در نهایت اضطراب داد و کارش هم خراب شد و از دست رفت.
حالا خودتان را بگذارید جای من. آن هم با آن عقبه تاریخی! و این تجربه اخیر. منتظر بودم روز کنفرانسم سر برسد؛ انگار که بیماری هستم منتظر تمام شدن ساعت شنی عمرم. بعد دیدم اینطور نمیشود. مثل همیشه، اینجور وقتها که به مشکلی میخورم قبل از هر چیز سراغ علامه گوگل را میگیرم که از قضا اینبار هم دست خالی برنگشتم. در تحقیقاتم به این نتیجه رسیدم که لغزش زبان یا اشتباهات لُپی خیلی هم چیز بدی نیست. اسم دیگرش هم لغزش فرویدی است که خودش آن را وضع کرده. شامل تلفظ غلط یا استفاده از واژههای نابجایی میشود که از نظر فروید هرگز تصادفی نیست. «لغزشهای کلامی برای لحظهای چیزهایی را فاش میکنند که ما مایل به پنهان کردن آنها هستیم، چه آگاهانه و چه نا آگاهانه؛ و برای لحظهای هم که شده احساسات واقعی ما را برملا میکنند. این لغزشها برخاسته از احساسات ناآگاهانهای است که در ذهن ما سرکوب شدهاند، یا اینکه آگاهانه اما بدون موفقیت سعی در خفه کردن آنها داشتهایم.»
نتیجه اینکه کمی دلم قرص شدم. فکر کردم آنقدرها هم چیز ناجوری نیست. فقط کمی پررویی میخواهد (که من نداشتم!) و دلگرمی و اعتمادبهنفس. حتی اگر تهش گند از آب دربیاید هم باید یکبار برای همیشه انجامش دهم و خودم را از شر این ترس قدیمی خلاص کنم. روز ارائه من که رسید کمی قبل از ساعتی که نوبت کنفرانس من بود از آینههای سرویس بهداشتی دانشکده به خودم نگاه کردم. رنگم مثل گچ سفید شده بود. ته دلم آیهالکرسی را برای بار صدم خواندم و به خدا یادآوری کردم که اگر از پس این تجربه لعنتی بربیایم آدم بهتری میشوم و کلی نذر و دعا. بعد که آرامتر شدم و آبی به سر و صورتم زدم راهی کلاس شدم. تو بگو راهی تاتامی یا تشک کشتی یا رینگ بوکس! احساس میکردم در بزرگترین مسابقه عمرم شرکت کردهام. بعد استاد من را صدا زد که یعنی دیگر وقتی نیست و باید کارم را شروع کنم. نفس عمیقی کشیدم اما از روی صندلی که بلند شدم حس کردم زمان کند شده و به پاهایم زنجیر و وزنههای چند هزار کیلویی بستهاند. نمیتوانستم جم بخورم. هر طور بود خودم را کشاندم آن جلو. همه انگار منتظر این لحظه بودند. چون هیچکس حرف نمیزد و سکوتِ ترسناک و وهمآوری کلاس را برداشته بود. صدای ضربان قلب خودم را میشنیدم و احساس میکردم قلبم میخواهد از جا کنده شود. نفسم بند آمده بود. آمدم بگویم: «سلام» که زبانم نچرخید و کلمه توی دهنم ماسید. بعد اتفاق عجیبی افتاد. شبیه یک جور معجزه. چشمهایم را بستم و خودم را دیدم که تنها در اتاق کودکیام نشستهام و دارم با خودم حرف میزنم. بعد بیآنکه چشمهایم را باز کنم شروع کردم به توضیح موضوعی که باید ارائهاش میدادم. حس میکردم دارم با خودم حرف میزنم و تنهایِ تنهایم. همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد و وقتی که چشمهایم را باز کردم دیگر خبری از آن ترس نبود. کسی نخندید و بچهها با نگاههایی عادی و کنجکاو داشتند به حرفهایم گوش میدادند.
راستش خودم هم دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاد که بدون ترس و خجالت و حتی کوچکترین تپقی 20 دقیقه حرف زدم. انگار همه چیز روی دور تند بود. بیمکث و ترس و نگرانی. یکجور خلسه یا رویا؛ مثل سر کشیدن یک لیوان آب سرد؛ لاجرعه.