آیت الله مصطفی محقق داماد در اظهاراتی گفته بود واژه اعتقاد به معنای جزمیت است و به جای اینکه معتقدانه زندگی کنیم باید متفکرانه زندگی کنیم. حسین کچویان در نوشتاری تفصیلی این اظهارات را نقد کرده است.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، دکتر حسین کچویان، استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در متن پیش رو به نقد اظهارات سیدمصطفی محقق داماد پرداخته است.
محقق داماد در اظهاراتی گفته بود: «ریشه اعتقاد از عقد است، عقد یعنی گره زدن. یعنی من رسیدهام به یک نقطه جزمی و مغز و اندیشه خود را به آن گره زدم و دیگر نه از آن بالاتر میروم نه پایینتر، به این شخص میگویند معتقد. این مسأله یکی از آفتهای پیشرفت بشر است. به هیچ وجه من پیشنهاد نمیکنم که جامعه معتقدانه زندگی کند، پیشنهاد میکنم به جای معتقدانه، متفکرانه زندگی کنیم. درون واژه فکر، حرکت نهفته است. انتظار دارم که چه جامعه دینی ما و چه جامعه غیر دینی ما به جای اینکه بگوید من اعتقاد دارم به دین یا به دینی بگوید من فکر میکنم. هر دو بگویند فکر میکنم. اگر فکر به جای عقیده بنشیند، گفتگو برقرار میشود. گفتگو که برقرار شد، حق روشن میشود و جامعه در سایه حقیقت زندگی میکند.»
با شکلگیری اندیشه تجدد در غرب در قرن هجدهم میلادی گرایشهایی در این اندیشه جاگرفت که در دورههای مختلف به شکلهای متفاوتی تجدید و طرح میگردد. از این گرایشها گرایش به ایجاد تقابل میان دین و علم یا عقل و ایمان است که برای اولین با کانت در کتاب دین در محدوده عقل تنها آن را پایهریزی کرد. با این حال، شکل نادرست این فکر توسط کنت بیان شد که در نظریه مراحل سه گانه خود، علم و دین را از سنخ آگاهیهای قابل جایگزین دانست که در تاریخ جایگزین هم میگردند. همان طوری که اولین بار ماکس شلر مطرح کرد خطای آشکار و عمیقاً گمراه کنندهای در فکر کنت وجود داشت که دین و علم را از سنخ واحدی دانسته و تصور میکرد که یکی میتواند جایگزین دیگری گردد. البته کنت مطابق با اصطلاح نظریه مراحل سه گانه خود دین را به مراحل ابتدایی تاریخ اختصاص داد که بعداً با رشد عقل و عقلانیت توسط علم جایگزین میگردد.
اندیشه جایگزین کردن دین توسط عقل که اساساً از عدم درک تمایز ماهوی این دو رنج میبرد، در دورههای بعدی در بحث تقابل ایدئولوژی نیز بار دیگر مطرح شد که این بار ایدئولوژی به عنوان شکلی از ایمان و اعتقاد به دلیل جزمیت، ماهیت غیرانتقادی و ویژگی طردکنندگی آن توسط کسانی، چون پوپر، آرنت، آرون، دانیل بل و دیگر نظریه پردازان جناح راست تجدد مورد نقد و رد قرار گرفت و ضرورت جایگزینی آن با علم به دلیل عدم جزمیت علم و قابلیت نقد و تغییر نظریههای علمی مطرح شد.
آنچه اخیراً توسط یکی از اهل نظر در کشور ما در باب تقابل اعتقاد و باور یا ایمان با فکر و تفکر مطرح گردیده است، همان طوری که کاملاً مشهود است، روایتی از روایتهای تقابل علم و دین است که به اقتضای خصوصیات جامعه ایران و عدم امکان طرح ضرورت رد دین و جایگزینی آن با علم به این شکل مطرح گردیده است. نقاد محترم معتقد است که بسیاری از شُرور از اعتقاد و باور برمیخیزد که مهمترین آنها همان مشکلات قبلی یعنی جزمیت اعتقاد و عدم پذیرش نقد و تغییرناپذیری آن است. بر همین اساس ناقد خواهان آن است که کلماتی مثل اعتقاد را که به اعتبار انشقاق از ریشه عقد، آن مشکلات را موجب میشود، بایستی با کلمات مشتق از فکر و تفکر جایگزین گردد. بر همین اساس در هر جایی که میخواهیم وجود مطلبی را در دهن خود و نزد خویش بیان کنیم به جای آنکه بگوییم من اعتقاد دارم که خداوند عادل است مثلاً باید بگوییم فکر میکنم یا تفکرم این است که خداوند عادل است.
همان گونه که گفته شد این نظر باید در مجموعه نظرات کسانی دسته بندی کرد که تلاش میکنند بر اساس ارزشهای تجدد به تجدید نظر در اندیشه و فرهنگ اسلامی دست بزنند. ما میدانیم که سابقه این نوع تجدیدنظرطلبیها به زمانی برمیگردد که اندیشه تجدد پیش و بعد از استعمار وارد شرق و از جمله کشور ما گردیده است که تحت تأثیر ارزشهای تجدد غربی تغییر بعضی از ابعاد فرهنگ و اندیشه در کشور را توصیه میکنند، اما ظاهراً این بار در مسیر تلاش مشابهی نه فقط وجوهی از فرهنگ و اندیشه کشور، بلکه به یک معنا بخش مهمی از ساختار ذهنی انسان به عنوان مشکل تشخیص داده شده است. با این حال، آنچه ایشان به دنبال آن است در حقیقت ناممکن بوده و در صورت وقوع این جایگزینی ما صرفاً از اعتقاد و باور که فی حدنفسه مفهومی ضروری است رها نمیشویم، بلکه علم و حقیقت از این طریق موضوعیت و ارزش خود را از دست خواهد داد.
در نقد این نظر که خواهان رهایی از مفاهیم مشتق از عقد، چون اعتقاد و معتقد یا عقیده و نظایر آن با کلماتی، چون فکر و تفکر یا اندیشه و نظایر آن است، وجوهی از نقد همان نقدهایی است که در نقد نظریه کنت و یا بعداً در بحث نقد ایدئولوژی و نظریه پایان ایدئولوژی گفته شده است. آن نقدها بر اساس تمایز ماهوی اعتقاد با فکر یا دین با علم و یا عقل با ایمان کلاً جایگزینی هر یک از طرفهای این دوتاییها را با دیگری خواه علم به جای دین و خواه دین به جای علم را بی وجه و نادرست میداند که در صورت ارتکاب این خطا قطعاً بخشی از وجوه ضروری فرهنگ و ساختار ذهن بشر از دست خواهد رفت. از این منظر، چون هر یک از علم یا دین و عقل یا ایمان از دیگری ماهیتاً متمایز است و کارکردهای متمایزی نیز دارد، امکان جایگزینی با یکدیگر ندارند و در صورتی که چنین خطایی مرتکب شویم یا وجوه خاصی را که مربوط به عقل و علم است از دست خواهیم داد و یا وجوهی که خاص ایمان و دین میباشد. به عنوان مثال ما برای حفظ داشتههای خود از قبیل دین، وطن، مال، زن و فرزند یا هر داشته دیگری نیاز داریم که در بعضی مواقع علیه کسانی که میخواهند این داشتهها و ارزشها را از ما بگیرند یا به آن ضربه بزنند، بجنگیم و از آنها دفاع کنیم. اگر ما فاقد دین و ایمان باشیم چگونه با علم و عقل میتوانیم خود را برای نبرد با این شرور و دیگر زشتیها فعال کنیم؟ ما نیاز داریم که به دین و خاک یا وطن، علقه و تعلق خاطر داشته باشیم تا ضربه به آنها ما را به مقاومت برانگیزد و صرف علم به این ارزشها یا داراییها نمیتواند چنین نقشی داشته و ما را برای دفاع از آنها به میدان ببرد و برای قبول خطرات آماده و تجهیز کند.
تمام آنچه در زمین تقابلهای علم یا عقل با دین و ایمان گفته شد، در نقد این محقق که ما را دعوت به رها کردن اعتقاد و عقد یا عقیده و معتقد کرده و خواهان جایگزینی آن با فکر و تفکر و اندیشه است، طرح میگردد، اما ما در این نوشتار علاوه بر این نقدها انتقاد دیگری را مطرح میکنیم که نه تنها این جایگزینی را نامطلوب بلکه آن را ناممکن میداند، زیرا با این جایگزینی به یک معنا زندگی ناممکن خواهد شد.
مقدمتاً، باید توجه داشت که ناقد تفکیکی میان دو دسته قضایا یا احکام نظری و عملی نکرده است. به همین دلیل پاسخ آن نیز بدون این تفکیک داده میشود، یعنی در مرحله قبول درستی یا نادرستی حکم برای ذهن که ناقد میگوید پس از نیل به این مرحله صرفاً بایستی از من فکر میکنم که الف، ب است سخن بگوییم و نگوییم که اعتقاد دارم که الف، ب است، حال الف و ب میتواند مربوط به جهان نظر مثل خدا عالم است باشد یا ولایت فقیه ولایت عادلانهای است.
برای آغاز بحث این اصل بدیهی را مبنا قرار میدهیم: اصولاً غایت اندیشه و تفکر، رسیدن به حقیقت است، اما انسان حقیقت را برای چه میخواهد؟ پاسخ به این سوال به نقش و کارکرد یا جایگاهی که علم در زندگی بشری دارد برمیگردد. همه موجودات عالم، هستیهایی در خود بستهاند و راهی به وجودات دیگر ندارند. به این معنا جهان پر از موجوداتی است که هیچیک به دیگری راهی ندارند و حتی از وجود همدیگر یا خصوصیات و صفات هم آگاه نیستند. مسأله مهم این است که موجودات نه تنها از وجود یکدیگر اطلاعی ندارند، بلکه از نحوه رفتار و عمل هم نیز هیچگونه فهم یا شناختی ندارند. نتیجه این حقیقت این است که در صورت عدم وجود راهی برای آگاهی از یکدیگر و خصوصاً رفتار همدیگر، جهان ناممکن خواهد شد، زیرا هیچ راهی وجود ندارد که موجودات در تضاد و تعارض با یکدیگر قرار نگیرند. در واقع، به طور اجتناب ناپذیری موجودات به عنوان مانعی در برابر یکدیگر ظاهر میشوند و وجود و رفتار یکدیگر را نفی کرده و یا از بین میبرند. روشن است که پیامد این وضع، عدم امکان پیدایی جهان است، چه رسد به اینکه آنها در جهانی واحد در کنار یکدیگر، هستی هماهنگ و رو به تکاملی را به وجود آورند.
تنها راه پیدایی جهانی از موجودات مختلف که در آن امکان هستی هر موجودی در تعارض با دیگری قرار نگیرد، علم است. تمامی موجودات حی و زنده مجاریای به هستی و بر روی دیگر موجودات دارند که از طریق آنها در جریان بود و نبود دیگر موجودات و چگونگی هستی و عمل یا رفتار آنها قرار میگیرند. این مجاری، مجاری علم میباشند که بیشترین آن در بالاترین موجود در سلسله موجودات یعنی انسان میباشد که مشتمل بر پنج حس بیرونی و پنج حس درونی است. انسانها از طریق این حواس نه تنها از هستی دیگر موجودات و ویژگی یا خصایص آنها آگاه میشوند، بلکه به طور کلی و یا در هر لحظه از جا و مکان یکدیگر و نحوه عمل و رفتار هم مطلع میشوند و از این طریق رفتار خود را با آنها هماهنگ میسازند.
بنابر این علم یا آنچه در نتیجه تحقیق و تفکر تحت عنوان حقیقت در پایان عمل اندیشیدن برای انسان حاصل میشود، آن پدیده یا واقعیتی است که به اعتبار آن ما از وجود یکدیگر و بلکه وجود خود و خصایص و اعمال موجودات، آگاه شده و امکان زندگی در جهان را به دست میآوریم. از این منظر به یک معنا نتیجه دست یابی به علم، عمل است، زیرا با حصول به حقیقت یا علم، از آن پس جهان و موجودات را در پرتو آن و از درون آئینه علم میبینیم و با موجودات بر پایه این دید تعامل و رفتار میکنیم. از این جهت، با حصول علم به طور اجتنابناپذیری آن را پذیرفته و به عنوان تصویر واقعیت بر مبنای آن عمل میکنیم؛ بنابراین در زمان وصول به علم یا حقیقت باور به آن الزامی و ضروری است، بلکه باور به آن خود به خودی اتفاق میافتد. انسان، تنها در یک صورت ممکن است که از باور به علم خود و حقیقت طفره برود و آن را نپذیرد و آن هم در صورتی است که به قول امام علی (ع) آن را بدل به شک و جهل کند. اگر انسان بدین طریق علم خود را به جهل و شک بدل نکند، چارهای از باور بدان و عمل مطابق با آن ندارد، زیرا در غیر این صورت چه تمایزی میان دست یابی به علم و حقیقت یا عدم آن است؟ اگر انسان به باور به علم خود نرسیده و به اقتضای موقعیتها و الزاماًت زندگی آن را به کار نبندد، در آن صورت تفاوتی میان این تفکر و دیگر تفکراتی که به علم و حقیقت نرسیده وجود نخواهد داشت. به این معنا اگر انسان حاصل تفکر خود را در صورتی که واصل به حقیقت و علم شده باشد، نپذیرد و بدان عمل نکند، همان امری که حضرت فرمودهاند، نتیجه آن است، یعنی فرد، علم خود را به شک و جهل بدل کرده و حقیقت را با باطل همسان نموده است.
باور به یک حقیقت به معنای آن است که از این پس من از درون این آئینه حق یا علم به عالم نگاه میکنم و جهان را بدان گونه که این حقیقت نشان میدهد خواهم دید. اگر با حصول حقیقت مرحله ضروری بعدی که حتی دست متفکر و قوه فاکره نیز نیست و بالضروره اتفاق میفتد (اتفاق نیفتد که عدم وقوع آن محال است) در آن صورت معنای آن این است که قبل و بعد از آن تفکر و اندیشه هیچ تفاوتی در نگاه شخص حاصل نشده است. یعنی علم و جهل ارزش واحدی خواهد داشت.
اما فساد بدترِ آنچه بدان توصیه شده این است که اگر این سخن در مورد تمام تفکرات انسان مطرح باشد، در آن صورت مفهوم آن این است که من فاقد هرگونه تصویری از جهان هستم. چنین وضعی ناممکن است، چون فقدان هرگونه تصویری از جهان امکان اندیشیدن و بلکه امکان زندگی را از انسان میگیرد. یعنی با چنین وضعی نه تنها من قدرت برداشتن قدم از قدم نخواهم داشت، بلکه در پیش روی من هیچ تصویری از عالم و در حقیقت هیچ عالمی به جز تاریکی محض وجود نخواهد داشت، تفکر نیز ناممکن است و ناممکن میشود، اما عدم امکان تفکر، تنها وجهی از فساد این نظریه به اصطلاح روشنفکرانه و اومانیستی است. تالی فاسد بزرگتر، همانطور که گفته شد عدم امکان هستی، حداقل، در مورد موجودی، چون انسان است که بود و نبود وی یا عمل و عدم عمل وی مرهون و مشروط به تفکر و اندیشه میباشد.
حالت دوم این است که وقتی به علم و حقیقت رسیدید نه در مقام نظر و نه در مقام عمل در هیچ مورد نه از منظر آن به عالم نگاه خواهید کرد و نه به اقتضای عمل براساس آن عمل خواهید کرد. مفهوم این نحوه برخورد با علم و حقیقت حاصله، معنایی جز این ندارد که آن علم، علم نیست، جهل است و آن حقیقت، فاقد حقیقتی در باب جهان یا حوزه عمل است. در هر دو حالت وقتی به اقتضا با علم خود رفتار نمیکنید، آن را با جهل مساوی کردهاید. چرا؟ چون کسی که به علم شما و حقیقت حاصله تفکر شما دست نیافته نیز همچون شما عمل میکند و فرقی میان شما و او نیست.
خلاصه تالی فاسدهای این سخن به ظاهر متجددانه و از روی علقه به ارزشهای تجددی همچون اومانیسم، در واقع بسیار غلط و در نهایت چنان که دیدیم، بسیار به لحاظ نظری خطرناک و زیاد است که اگر آن را مبنا قرار دهیم، حتی ورود در این بحث را نیز ناممکن میکند.
سخنی بی معناتر و فاسدتر از این به گمان فقط نفی تناقض است و بس، گرچه این سخن نیز درواقع نافی تناقض است یعنی میگوید در مقام حصول حقیقت، بود و نبود حقیقت یکی است و دست یابی به حقیقت یا عدم دست یابی بدان تفاوتی در من یا جهان ایجاد نمیکند، اما روشن است که استدلالهای ناقد بر مبنای قبول وجود چنین تفاوتی است و حال آنکه با نفی لزوم باور و جایگزین کردن آن با نفس فکر و تفکر، زندگی و حتی تفکر در این وضعیت نیز ممکن نیست، چه رسد به عمل!