به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، روزهای گرم تابستان شهرک ولیعصر تهران دستهای پسر کوچکی را در خاطر دارد که هر روز به همراه بچههای دیگر محل به مغازه بستنیفروشی میرفتند تا مقداری بستنی سنتی و آلاسکا بگیرند و در کوچه پس کوچههای محل بفروشند و جگر داغ مردم را خنک کنند.
پدر بهرام به همراه عمویش تنها بستنیفروشی آنجا را اداره میکردند. بهرام و برادرهایش هم مثل خیلی از نوجوانان آن سالها تابستان که میشد سرخوش از تعطیلی مدرسه کار میکردند و با پولش آرزویهای کوچکشان را برآورده میکردند. اما برای بهرام بیش از درآوردن پول، کمک به پدرش اهمیت داشت.
گِل این بچه را انگار طور دیگری سرشته بودند. در خانه کوچکشان که در مجموع دو اتاق هر کدام ۹ متری بود خانواده آنها و عمویش با هم زندگی میکردند. ۱۰ بچه که مادرانشان هم با هم خواهر بودند. بهرام همراه یکی از برادرهایش یک هیأت کوچک زده بودند که ۸-۹ نوجوان هم محلهای مثل خودشان در آن شرکت میکردند. وقتی قرار میشد بهرام برایشان روضه بخواند، روضه حضرت زهرا(س) را خصوصا، آنقدر سوزناک میخواند که همه را به گریه میانداخت.
بزرگ شدن و قدکشیدنش در هیأتها گذشت و او اعتقاد زیادی به خدمت به خاندان پیامبر (ص) داشت. ظهر عاشورا که میشد سوزناکترین روضه را میخواند و آنقدر شور میگرفت که اشک خودش را هم امان نمیداد.
وقتی سال ۷۶ اولین فرزندش متولد شد، همه میگفتند نام او را بگذار ستاره، اما بهرام در برابر همه اصرارها ایستاد و گفت: نام دخترم، زینب است. من به این خاندان ارادت دارم و نام دیگری برای فرزندم انتخاب نخواهم کرد. انگار این نام قرار بود سرنوشت او را خوش یمن کند و بهرام را به آرزویش برساند.
وقتی که قرار شد، شغلی انتخاب کند، ترجیح داد سپاهی شود. او صرفا دنبال کاری نبود که امرار معاش کند و زندگی را بچرخاند. میخواست به هدفش برسد و باید شغلی برمیگزید که او را در این مسیر یاری دهد.
با سپاهی شدن بهرام مأموریتهایش تمامی نداشت. حتی وقتی ازدواج کرد ۲۰ روز بعد به مأموریت یک ماهه رفت و هنگام تولد زینب بعد از رساندن همسرش از بیمارستان به خانه دوباره عازم ماموریت شد. این نبودنها اگرچه برای رعنا خانم سخت بود، اما او دوست نداشت در مسیر شوهرش مانع باشد. میگوید: «وقتی که زینب یک ساله شد، پدرش دوباره رفت ماموریت. این دفعه ماموریتش ۶ ماهه بود. وقتی برگشت زینب اصلا او را نمیشناخت و غریبی میکرد. اما اخلاق خیلی خوبی که داشت این بود که از وقتی که به خانه میرسید، سعی میکرد نبودنهایش را جبران کند؛ خیلی خیلی زیاد برای من و بچهها وقت میگذاشت.»
وقتی شنید حرم حضرت زینب(س) در خطر است به خانه آمد و با همسرش صحبت کرد. به او و دخترانش گفت: شیعه یک بار در یاری دادن امام حسین (ع) غفلت کرد، ما میرویم اجازه ندهیم تاریخ دوباره تکرار شود. میرویم تا به قول حضرت آقا با داعش در داخل کشور خودمان مبارزه نکنیم و آنها را نابود کنیم.
رعنا خانم وقتی عزم شوهرش را برای رفتن دید، میدانست باید خودش را همراه کند؛ هرچند دلش با این رفتن نباشد. اما برای دخترها سختتر بود. زینب حالا ۲۰ ساله بود و تازه داشت به خانه بخت میرفت و ریحانه ۸ ساله دوری از پدر برایش ممکن نبود.
حتی دفعه آخر علی رغم اینکه همیشه او بود که پدر را تا کوچه بدرقه میکرد، اما این بار انگار دلش پاهای او را همراهی نمیکرد. خانم خاکزاد همسر شهید، از احوال ریحانه در دیدار آخر با پدرش میگوید: «رفتار ریحانه هم عجیب شده بود. همه این چند شب را کنار پدرش میخوابید، او هم برایش قصه حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) را تعریف میکرد. در این چند روزی که بود ما را خیلی جاها برد؛ جاهایی که قبلا نرفته بودیم. این دفعه خداحافظیمان هم سختتر بود. ریحانه اصرار میکرد که بابا نرو. او هم میگفت میروم برایت سوغاتی میآورم. ریحانه میگفت نه من سوغاتی نمیخواهم، تو را میخواهم. حتی طوری شد که ریحانه این دفعه نرفت بدرقه پدرش. از همین بالا از او خداحافظی کرد. من خودم رفتم جلوی در. پشت سرش آب ریختم. بعد دیدم تا برسد سر کوچه هی برمیگردد پشت سرش را نگاه میکند. نمیدانستم که دیدار آخرمان است.»
رعنا خانم، اما انگار به دلش الهام شده بود این بار رفتن بهرام فرق دارد. این را از رفتار چند روز اخیرش حس کرده بود: «این مرخصی آخرش که تهران بود با هم رفتیم بهشت زهرا قطعه شهدا. رفتیم قطعه ۵۰ که شهدای مدافع حرم هستند. حاج آقا دفعههای قبل هیچ وقت جلو نمیآمد، همیشه از همان دور فاتحه میخواند. من هم همیشه میرفتم سر مزار دوستان شهیدش مثل شهید علیرضا مرادی و میگفتم مراد حاج آقای ما را هم بدهید دیگر... این سری که رفتیم بهشت زهرا، همسرم آمد جلو، درست زیر پای شهید مرتضی کریمی نشست و فاتحه خواند و الان هم همانجا مزارش شده است. انگار که خودش میدانست این قطعه از بهشت زهرا نصیب او میشود.»
بهرام ۱۸ تیر سال ۹۶ رفت؛ در حالی که وقتی برای آخرین بار تماس گرفت، ریحانه حاضر نشد با او صحبت کند. او گفت که با پدرش قهر است! میگفت همه پدرها کنار بچههایشان هستند، اما پدر من نیست. این شاید بزرگترین حسرت زندگی ریحانه در طول عمرش باشد. چرا که حتی وقتی پیکر پدر برگشت، چیزی از آن باقی نمانده بود که به ریحانه نشان دهند و با دیدن صورت پدر دلش آرام بگیرد.
سرانجام بهرام مهرداد در ۲۲ تیر سال ۹۶ در «حلب» سوریه با موشک «تاو» تکفیریهای در ماشین سوخت تا نورش تا ابد جاودان بماند. پیکر پاک او در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شده است.