گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ خرمشهر را باید از مردانش شناخت که شرف المکان بالمکین. خرمشهر بدون مردانش، قطعه ای خاک است مانند دیگر خاک ها. آنچه خرمشهر را از دیگر خاکها جدا می کند، خون و عرق مردانی است که ایستادند تا خرمشهر از پا نیفتد و یکی از آن مردان حاج احمد کاظمی بود.
سردار قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ثارالله در زمان دفاع مقدس معتقد است که سردار شهید احمد کاظمی فاتح واقعی عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر بوده است.
به بهانه هفتمین سالگرد شهادت سردار حاج احمد کاظمی، یادی می کنیم از این شهید والامقام، باشد تا رهروان شایسته راه شهدا باشیم...
توی زندان سرما خوردم!
چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار بدجوری شکنجهاش داده بودند. روزی که آزادش کردند وقتی میخواست برود حمام دیدم زیرپیراهنش پر از لکههای خشک شده خون است، اثر تازیانهها. بعدا فهمیدم بینیاش را هم شکستهاند. خودش یک کلام راجع به بلاهایی که سرش در آورده بودند، چیزی نگفت هر چه مادر میگفت این از خدا بیخبرا چی به روز تو آوردن؟ میگفت: هیچ مادر!
بینیاش را هم از خونهای لخته شدهای که هر روز صبح روی بالشتش میدیدیم، فهمیدیم شکسته. خودش میگفت: این خونا مال اینه که توی زندان سرما خوردم!
اثرات آن شکستگی بینی، تا آخر عمر همراهش بود. با اینکه یک بار عملش کردند، ولی باز هم از تبعاتی مثل تنگینفس رنج می برد.
من همون غذایی رو میخورم که بقیه نیروها خوردن
سرمای شدیدی خورده بود احساس می کردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.
همین کار را هم کردم با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم یک سوپ ساده و مختصر درست کردم. از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟
گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده لشکر هستی، شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!
گفت: این حرفا چیه می زنی فاضل؟ من سوالم اینه که چرا بین من و بقیه نیروها فرق گذاشتی؟ توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست میکنی؟
گفتم: خوب نه حاجی!
گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو میخورم که بقیه نیروها خوردن.
در زمان جنگ،خط احمدکاظمی تمیزترین خط بود
در زمان جنگ،خط احمد کاظمی تمیزترین خط بود. خاکریز آن بیشترین ارتفاع را داشت، غذای آن بھترین غذا بود، انضباط در ھمه جا به چشم می خورد، در آرایش سنگرھا، در چیدن سلاح ھا، و … شما در خاطرات آقا نگاه کنید، می گویند وقتی که از لشکر نجف بازدید کردم، اولین لشکری که برای تانک ھا چک لیست نوشته بود، احمد کاظمی بود. برای ھمه کس و ھمه چیز برنامه داشت و یک انضباط خاصی در تمام کارھایش حاکم بود، نه اینکه انضباط خشک داشت، نه. ھمه چیز دقیق سر جای خودش بود.
سردار دقیق شد توی صورتم و گفت: آفرین بازم از این نظرا داری؟
گفت: چون تو از هر لحاظ مورد اطمینان من هستی، میخوام از این به بعد برای ساخت و سازهای لشکر، مسئول خرید باشی.
از همان روز مشغول شدم کم کم و چم و خم کار توی بازار دستم میآمد. گاهی به چشم خودم میدیدم که بعضیها با چند تا زد و بند و به چه راحتی پولدار میشوند. یک روز بعد از اینکه گزارش کارم را به حاج احمد دادم، گفتم: سردار ما الان چند تا حواله آهن داریم که داره باطل میشه اگر اجازه بدین آهنش رو بگیریم و چون خودمون لازم نداریم توی بازار آزاد بفروشیم اون وقت پولش رو برای کارای دیگه لشکر مصرف کنیم.
سردار دقیق شد توی صورتم گفت: آفرین بازم از این نظرا داری؟
به قول معروف سرذوق آمدم دو سه تا پیشنهاد دیگر هم دادم...
همان روز سردار حکم انتقال مرا به کردستان نوشت از سال 72 تا 75 توی کردستان خدمت کردم. تحصیلات دانشگاهی ام هم ناتمام ماند و کلی مشکلات دیگر برایم درست شد.
یک بار که سردار آمده بود کردستان بهم گفت: پورشعبان تو بچه سالهای حماسه و خون بودی، حیفم اومد گرفتار مادیات بشی برای همین فرستادمت کردستان!
همیشه میگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(علیه اسلام) بینیاز نیستیم
هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد، مراسم افتتاحیهاش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولی گفت: میخواهم مراسم افتتاحیه توی مشهد باشه.
پایگاه هوایی مشهد کوچک بود، کفاف چنین برنامهای را نمیداد بعضیها همین را به سردار گفتند. سردار ولی اصرار داشت مراسم توی مشهد باشد.
با برج مراقبت هماهنگیهای لازم شده بود. خلبان برفراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت علی بن موسی الرضا(سلام الله علیه) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلیها تازه دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند همیشه میگفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(علیه اسلام) بینیاز نیستیم.
برگرد جبهه و کارت را ادامه بده
دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجف آباد رسید، چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدیدا مجروح شده بود. حاجی را بیهوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند. دیده بودند که او را با سر پانسمان شده از اتاق عمل آوردنش بیرون. میگفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش آومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش در آورد. با اصرار و با امضای خودش، سرحال و سرزنده، از بیمارستان مرخص شد.
نیروها را جمع کرده بود، بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ، ما برحق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.
همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است. با اینکه برادر بزرگترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی بهام نگفت.
بعد از شهادتش از بعضی از دوستان دوران جنگش شنیدم که احمد آن روز در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه(سلام الله علیها) در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم بهاش فرموده بودند برگرد جبهه و کارت را ادامه بده
دری از درهای بهشت
همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن بردمان تخت فولاد، به گلزار شهداء که رسیدیم، گفت: بچهها دوست دارین، دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم.
گفتیم: چی از این بهتر، سردار! کفشهایش را در آورد، وارد گلزار شد. یک راست بردمان سر مزار شهید حسین خرازی، با یقین گفت: از این قبر مطهر، دری به بهشت باز میشه. نشستیم موقع فاتحه خواندن حال و هوای سردار تماشایی بود، توی آن لحظهها، هیچ کدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا، حال و هوای پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانیشدن خودش را هم شنیدیم.
وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازی دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگری هم به بهشت باز بشود!
یا فاطمه الزهراء
ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره(سلام الله علیها) داشت به نام حضرت، مجلس روضه زیاد می گرفت. چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بیبی ساخت. توی مجالس روضه، هر بار که ذکری از مصیبتهای حضرت میشد، قطرات اشک پهنای صورتش را میگرفت و بر زمین میریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را، افسر همراه حاجی بود. برای ضبط صحبتهای سردار، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپیما، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود. درست در لحظههای سقوط، صدای خونسرد و رسای حاجی بلند میشود که میگوید: صلوات بفرست. همه صلوات میفرستند. در آن نوار، آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه سقوط هواپیما شنیده میشود، ذکر مقدس «یا فاطمه الزهراء» است.
شب شهادت
شب شهادتش نشسته بودیم دور هم و حرف می زدیم. حالا که فکر می کنم، می بینم چه لحظات شیرینی بود.
وقتی رسید خانه، یک سی دی با خودش آورده بود. گفت محمد، این سی دی را بگذار ببینیم چیست! به قول خودش «مشق» هایش را هم پهن کرده بود روی زمین . سی دی یک گزارش ویدیویی بود از عملیات ثامن الائمه. بابا می گفت: من خودم تا حالا این فیلم را ندیده ام . هر کس را که در فیلم نشان می داد، می گفت خصوصیاتش این بوده و چه طوری شهید شده است. بیشترشان شهید شده بودند.
در فیلم نشان می داد که بابا داشت نیروهایش را توجیه عملیاتی می کرد و فقط یک زیر پیراهنی تنش بود. ریش هایش هم خیلی بلند و به هم ریخته شده بود. حتماً وقت نکرده بود به خودش برسد، اما آن ها که می گفت شهید شده اند، اغلب خیلی تمیز و مرتب و شیک بودند. سعید به شوخی به بابا گفت: «ببین، این جور آدم ها شهید می شوند! تو می خواهی با این قیافه به هم ریخته و نامرتب ات شهید هم بشوی؟!» بابا به این حرف سعیدخیلی خندید.
البته احساس کردم یاد شهادت هم کرده و دلش گرفته و می خواهد با خندیدن هایش ما متوجه نشویم. فیلم که تمام شد، بابا گفت 25 سال از وقتی که این فیلم را گرفته اند، می گذرد. ما برای چه مانده ایم و ... یک خرده از این چیزها گفت. شب هم سعید را برد پیش خودش خواباند. صبح که می خواست برود، من دیگر ندیدمش، اما سعید که صبح زود بیدار شده بود که برود امتحان بدهد، بابا را دیده بود و به او گفته بود: «مواظب خودت باش!» پیش نیامده بود سعید چنین حرفی به بابا بزند. همیشه وقتی چیزی به بابا می گفتیم، به همان شکل نظامی جواب می داد: «چشم قربان!». آن روز صبح هم به سعید یک «چشم قربان» محکم گفته بود و رفته بود.
چشمهایش پُرِ از اشک شد...
دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم: یکى اینکه دعا کنید من رو سفید بشوم، دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم. گفتم: شماها واقعاً حیف است که بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همهتان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتى این جمله را گفتم، چشمهاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد، گفت: انشاءاللَّه خبر من را هم بهتان بدهند!
بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى در مراسم تشییع پیکرهاى فرماندهان سپاه( 21/10/1384)
فرازی از دست نوشته های شهید
«خداوندا فقط میخواهم شهید شوم شهید در راه تو
خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده
خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت...
ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده.
با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.»
سردار دلها، شهيد حاج احمد کاظمي رحمت الله عليه