گروه فرهنگی«خبرگزاری دانشجو»؛ مثل چند ضربه استادانه قلم که خطوط اصلی چهره ای را ترسیم می کنند، این کتاب در نظر دارد با ذکر خاطراتی بازنوشته، خطوط اصلی چهره جنگ را ترسیم کند. خطوطی شکسته که شاید چندان به دیدنشان عادت نکرده باشیم.خاطرات کوتاه این کتاب در کنار هم، تصویری کلی و نه البته کامل هشت سال جنگ در این سرزمین است.
*گفتم اینها چی اَن توی آب؟ گفت: کوسه. نگاهم کرد، فهمید که ترسیده ام. گفت: جنگه دیگه. زمینش مین داره، آبش کوسه!
*می گفت کجا برم؟ اینجا خونه مه، شما از کجاها می آین این جا بمیرین. من برم کجا بمیرم؟!
یک زن تنهای باردار، طرف های بهمن شیر، فکر می کنم ماه های آخرش بود.
*عصبانی شدم. داد زدم مسلم!
برگشت. گفتم: چرا داری سرستون می ری؟
گفت: پس از کجا برم؟
گفتم بابا! این طوری همون اول تیر می خوری، مجروح می شی، شهید می شی، گروهانت می مونه سرگردون. از کنار ستون برو!
تمام زورم را که زدم، قبول کرد سرستون نایستد، نفر دوم برود.
*سینه خیز خودم را کشاندم تا بالای سرش. خودش بود. پوتین هایش را می شناختم.
از بچگی با هم بودیم تا دوران مدرسه. جبهه هم با هم می آمدیم. تنها پسرخانه بود. خودش بود و یک مادر پیر.
برش گرداندم. دلم لرزید انگار تمام آسمان روی سرم خراب شد. چشم هایش بسته بود. تیرمستقیم خورده بود به قلبش. بغض گلویم را گرفته بود. پیشانیش را بوسیدم. گفتم: علی! باید برم. اگر برگشتم می رسونمت به مامانت...
سخت بود، سخت.
*عاصی شده بودیم. تمام خط را از این سر تا آن سر دولا دولا میرفتیم. یک کیلومتر راه کمرمان خرد شده بود. کل خط توی دید تکتیراندازشان بود. فرمانده گفته بود «هر کس این رو بزنه جایزه داره!»
دوربین گرفته بود، تا سه روز، صبح تا شب چشم از خاکریز عراقیها برنداشت. روز چهارم گفت: «گیرش آوردم. ساعت یازده میزنمش. میخواین بیاین ببینین!» سر ساعت یازده زدش.میگفتیم: «حالا جایزه چی میخوای؟» میگفت: «شفاعت!»
*قبل از عملیات جمع شدهاند دور هم؛
من میخوام پام قطع بشه، اون قدر خون ازم بره که تمام گناهام بریزه!
من دوست دارم تیر بخورم درجا شهید شم!
من میخوام بیسر باشم!
فرمانده میگوید: «من دوست دارم هیچی ازم نمونه!»
*غذا پیدا نمیشد. گرسنه بودیم. خیلی. چشممان به خاکریز بود که مصطفی بیاید. رفته بود آن طرف غذا بیاورد. از سنگر عراقیها. آمد با یک قوطی رب. خوشحال شدیم. ریختیم سرش همهاش را خوردیم.
*چه برفی!
صدایش میلرزید. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. جلوی چادر نشسته بود و با آب تانکر وضو میگرفت.تازه از شناسایی برگشته بود. سر تا پا میلرزید. به زور کشیدمش توی چادر. نمیتوانست حرف بزند، پتویم را دورش پیچیدم. حالش جا نیامد. کتری آب جوش را گذاشتم زیر پتو. کم کم عرق نشست روی پیشانیش. لبهایش تکان میخورد. سرم را جلوتر بردم. میگفت «با این سرما مگه میشه عملیات کرد!»
*عقب کشیدهایم. توی اردوگاه، یکی آمار میگیرد؛
گروهان فتح نُه نفر. گروهان نصر هفت نفر. دسته ویژه یازده نفر ... کسی حرف نمیزند. هر کسی یک گوشهای کز کرده برای خودش آرام گریه میکند. از بعضی چادرها فقط یک نفر برگشته. از بعضی چادرها حتی یک نفر هم برنگشته.
*شام ماهی بود.خندید. گفت «حالا ما این ماهیها رو میخوریم. یه روزی هم این ماهیها ما رو میخورن!»آخرین عملیاتی که رفت آبی بود.
هر پنجشنبه میرویم لب آب، لب دریا، پیش مهدی. مامان از بعد شهادت مهدی لب به ماهی نزده.
*صدای رگبار آمد، بعد هم نارنجک. از پشت خاکریز علی می دوید این طرف. دستش توی جیب اورکتش بود. گفتیم «چی شده؟»
گفت:«هیچی، عراقی ها منو دیدن...»
رنگش پریده بود. مثل گچ سفید شده بود. انگار که خون زیادی ازش رفته باشد. روی شلوارش لکه های خون بود. گفتیم«علی! پات تیر خورده؟» گفت«نه»
پایش را هم تکان داد. بی حال شده بود. همین طور که حرف می زد، ضعف کرد و افتاد. دستش تیر خورده بود. توی جیب اورکتش بود نمی دیدیم.
*دو شب است نخوابیده. دو سه ساعت دیگر عملیات است.میگویم: «تا عملیات یه چرتی بزن!» میگوید: «میخوای توی خواب شهید بشم!»
*چهار زانو مینشستیم جلویش، دست میزدیم زیر چانه. از اول تا آخر که غذایش تمام میشد، سیخ نگاهش میکردیم. یک دستش قطع بود. یک دستش شکسته. هر چه میکردیم نمیگذاشتم کمکش کنیم. فرمانده هم بود.
*شیمیایی شده بودیم. سر و صورتمان سیاه شده بود. سر کلاس استاد میپرسید «تو قبلا سفید نبودی؟»
بهزاد میگفت «آفتاب خوردهایم. استاد!»
*بهش میگفتم «مجید! تو چی کار میکنی وسط عملیات خط اتوی شلوارت به هم نمیخوره؟»
از آن بچههای خوش تیپ بود. روزی یک بار حمام میکرد. وسط آن همه خاک، همیشه موهایش شانه کرده و لباسهایش تمیز بود. مهدی میگفت «سادهای تو! خط اتوی شلوارش رو از بالا تا پایین دوخته!»
*شب عملیات بود. حافظ را برداشت. گفت «حالا یه فال حافظ» مهران گفت « آقا! چرا حافظ؟ قرآن!»
گفت «امشب بذار با حافظ حال کنیم.» باز کرد:
«شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر»
شب عملیات بود.
*خوابم؟ بیدارم؟ چند روز است شنا می کنم. کدام طرف؟ ... خسته ام.
توی آب تانک می بینم! طرفش می روم. یک توده نی است. دورتر یک قایق می بینم. تند شنا می کنم، دستم را می گیرم به لبه ای قایق. باز می افتم توی آب.... خدایا... خوابم؟ بیدارم؟
هور طوفانی شده. نی ها را محکم گرفته ام. موج بالا و پایین می بردم.
لب ساحل پیدایش کرده ایم، کاملاً بی هوش، تمام صورتش عفونت کرده، تمام بدنش تاول زده، لباس غواصی هنوز تنش است. چهار روز دنبالش گشته ایم. خودش هم نمی داند چطور از این جا سر درآورده است.
*علی می گفت: براش بنویسین!
صبح تا شب یکسره آرپی جی زده بود. خون ریزی کرد گوشش. هر چه می گفتیم. چیزی نمی شنید. علی می گفت برایش بنویسین!
*ساعت دوازده خاموشی بود با فرمانده صحبت کرده بود، چراغ حسینیه را روشن می گذاشت، می نشست تا صبح درس می خواند.
با عینک ته استکانی، کف پای صاف، کمردرد هم داشت، بچه ها می گفتند تو رو چه به جنگ! برو درست رو بخوان!
یک نفر داوطلب می خواستند برای رفتن، مکث نکرد، بلند شد.
فرمانده گفت: ببین! این خط رو می گیری می ری. تند و تیز. زیگزاگ می ری نزننت. پنجاه قدم جلوتر از خطه. تا حالا هر کسی رفته، زده نش!
واقعاً رفت.
*هول شد، ماسکش افتاد توی آب. تا آمد برش دارد. منوچهر از دور داد زد ولش کن. دیگه به درد نمی خوره!
دوید طرفش و سریع ماسک خودش را در آورد و زد به ش.
آمده بود بهداری، چفیه ای خیس بسته بود به صورتش. چفیه را که باز کرد، دماغ و دهانش همین طور خون می آمد، پرستار می گفت مگه ماسک نداشتی؟
برگرفته از کتاب روزگاران