گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ «گاف» از آن بچه سوسول ها نبود که در سلف غذا نخورد و نمی دانست چرا یک عده هستند که از خوردن غذا در سلف دانشگاه ممانعت می کنند و اگر کلاهشان هم بیفتد این طرفی، نمی آیند بر دارندش.
اما یک روز «گاف» با ماجرایی روبرو شد که مسیر زندگی اش را برای همیشه تغییر داد. نشسته بود پشت میز و غذایش را می خورد. قاشق اول نه، قاشق دوم را که به دهان گذاشت حس کرد یک مزه ی تلخ همراه با شوری دوید روی زبانش. «گاف» که حدس می زد مزه ی تلخ از تکه لیمو عمانی غذا باشد، منبع تلخی را از دهانش بیرون کشید. بیرون کشیدن منبع تلخی همانا و اتفاقی که نباید می افتاد همان!
اینکه «گاف» چطور و با چه حالتی خودش را به نزدیک ترین دستشویی رساند و در راه چه صحنه هایی ایجاد کرد از آن چیزهاییست که «گاف» هیچوقت دلش نمی خواهد به خاطر بیاورد اما صحنه ی بیرون آمدن «پای سوسک» از دهان «گاف» چیزی نبود که به راحتی از ذهنش پاک شود.
بعد از آن که واقعه را برای چند نفر تعریف کرد، متوجه شد که این جریان فقط برای او اتفاق نیفتاده و سابقه دار است. این شد که با چند نفر از زخم خورده ها، تصمیم گرفتند تجمعی برگزار کنند.
تجمع در اعتراض به افزایش تعداد پای سوسک ها برگزار شده بود. تجمع کنندگان در اظهاراتشان می گفتند که توقع زیادی ندارند و اگر دانشگاه صلاح دانسته پروتئین مفید پای سوسک را در سبد غذایی دانشجویان بگنجاند – که حتما برای این عمل پسندیده دلیل علمی کافی هم دارد- لااقل این کار را با ظرافت انجام دهد. مثلا هر کدام از پای سوسک ها به پنج شش تکه تقسیم شوند که قابل رویت نباشند و یا حتی اگر این هم امکانش نیست، پرزهای پاهای این سوسک های بخت برگشته اصلاح شود تا همین مشکلات جزئی که برای دانشجویان پیش می آید و خاطر مسئولین سلف و دانشگاه را مکدر می کند هم پیش نیاید.
بچه ها آرام توقعاتشان را گفتند و البته «گاف» شنید که آن عقب ها چند نفری هم شعار زنده باد مرده باد دادند که به نظر «گاف» خیلی جالب و حماسی رسید و او هم همصدایشان شد و بلند بلند شروع کرد شعار دادن.
آن شب «گاف» خیلی خوب خوابید. حس می کرد بالاخره در زندگی اش توانسته یک کار مفید انجام بدهد و اعتراضش را به یک چیزی پس از سالها نشان بدهد. چه فرقی می کند آدم به پای سوسک اعتراض داشته باشد یا به چیز مهمتر. مهم اینست که «گاف» خواسته بود یک چیزی اتفاق بیفتد و افتاده بود!
فردای آن روز «گاف» با سری افراشته وارد دانشگاه شد. از همان اول متوجه نگاه های متفاوت دوستان و هم دوره ای هایش که می شناختندش شد. فهمید که کاری کرده کارستان و دانست که نامش نه تنها در تاریخ تحولات دانشگاه، که در تاریخ تحولات کشور و یا حتی دنیا ثبت خواهد شد. همین طور که ابروبالا انداخته راه می رفت یکهو دستی پس گردنش خورد و صدایی شنید. صدای دوستش بود که می گفت: «گاف! چه گندی زدی؟ اسمت روی بورده. باید بری کمیته انضباطی».
«گاف» درست نمی دانست کمیته انضباطی چیست اما از آن جایی که تا آن روز هرگز به هیچ کمیته ای نرفته بود، باز هم حس خوشایند مهم شدن بهش دست داد. به کمیته رفت و در را پشت سرش بست و دوساعتی همان جا ماند...
هیچ کس هیچوقت نفهمید در آن جلسه چه بر «گاف» گذشته است اما همه دیدند که فردای آن روز «گاف» هنگام ناهار، هر ده پای سوسکی که کنار سیب زمینی های غذایش سرخ شده بودند را سوا کرد و درست وقتی همه ی غذایش تمام شده بود، پاها را با وسواس هر چه تمام تر از قسمت انتهایی در ماست فرو کرد و پای سوسک های سرخ شده ی ماستی را به عنوان دسر، با لذت هر چه تمام تر نوش جان کرد...
(ستاد هر کي تا آخرش حالش بهم نخورده بايد يجوري حالشو بهم بزنيم.)