گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ پدرش 21 ساله بود وقتی که او بدنیا آمد ! و 30ساله بود که آخرین فرزند خانواده یعنی خواهرش بدنیا آمد . چند ماه دیگر هم در سن 56سالگی خودش با دست های خودش ، خودش را در صحت و سلامت کافی و وافی بازنشسته می کند .
معتقد است زندگی پدرش نمونه ای از یک استاندارد واقعی است !
در زندگی شان همیشه بوی نان داغ و تازه ی تنوری بود و اگر پدرش فقط و فقط هنگام عبور از کنار سوپر محل نان لواش های بسته بندی را می دید شب کابوس های سیاه و سفید و شاید هم رنگی با زمینه ی قهوه ای تیره می دید !
پدرش به ندرت غذای بیرون می خورد . دندانهای سالمی دارد . به دندانپزشکی فقط برای چکاپ مراجعه می کند و هر بار می شنود که دندانهایش سالم است و خدا را شکر میکند و محترمانه از دکتر تشکر میکند و آرام از مطب خارج می شود . پدرش روزی دو بار یکی صبح زود و یکی آخر شب دوش میگیرد .
لباس های پدرش همیشه اتو کشیده و تمیز است گویی که خط اتوی شلوارش آنقدر تیز است که می تواند هندوانه قاچ کند ! تا به حال هیچ پلیسی نتوانسته از او آتو بگیرد و برایش قبض جریمه صادر کند . پدرش هیچ ساعت 5 صبحی را در خواب نبوده و هیچ ساعت 11 شبی را در بیداری ندیده است ! پدرش هرگز قرص یا شربتی را به دلیل بیماری نبلعیده و تمام ایام سرماخوردگی هایش بخور اوکالیپتوس استشمام می کند و چای کمرنگ می خورد و تا به مرور ویروس سرماخوردگی طبق روال عادی از بدنش خارج شود . هیچ مویی جرات روییده شدن در محدوده ی آنکارد شقیقه ها و خط پشت گردن پدرش را ندارد . پدرش همواره یک چهارچوب در ذهن خود حمل میکند و آن هم چهارچوب قوانین است و اینگونه است که پدر او یک فرد محبوب در خانواده ، آشنایان ، همسایگان ، هم محلی ها و بطور کلی تمام افراد است .
و «او» هم به واسطه ی اینکه پسر پدرش است بسیاری از محبوبیت ها را کسب خواهد کرد !
« او » تازه در زمان 21سالگی اش روابط عاطفی میان مذکر و مونث را درک کرد ! « او » تنها زمانی که دو نفر مذکر و مونث را در پارک یا سینما یا هر جایی از خیابان می دید به این فکر می کرد که آیا می شود یک مذکر و مونث با یکدیگر زندگی مسالمت آمیزی داشته باشند ؟ و چند دقیقه ی بعد بدون آنکه این تفکرش ثمری داشته باشد فراموش می شد .
« او » امروز سی ساله است ! « او » در سی سالگی اش به شدت یکه و یالقوز و تنها و کج و معوج است . نه کج و معوج فکری ! بلکه کج و معوج از نظر مجردی و زندگی دانشجویی .
« او » از فرط درس خواندن برای گرفتن یک مدرک از یک دانشگاه خیلی معتبر و یافتن یک کار معتبرتر به دلیل ان مدرک و دانشگاه معتبر بسیار تلاش می کند .
« او » تمام زندگی اش را در حالی سپری کرده که همدمی به جز کتاب و دوستان دانشگاهی نداشته است . « او » بعد از قبول شدن در دانشگاه و سکنی گزیدن در خوابگاه تنها نانی که می پسندد همین نانهای لواش بسته بندی شده ی مورد عرضه در سوپر مارکت هاست ، چون صف طویلی ندارند !
« او » او تمام 5صبح ها را در چرت است و تمام 12 و یک نیمه شب ها را در حال حل معادلات پیچیده ی درس و دانشگاه است .
« او » اگر فرصت کند هر چند ماه یکبار سلمونی می رود و یک صفایی به بر و رو می دهد اما مگر این درس های دانشگاه مجال می دهد !؟
« او » اکثر قریب به اتفاق دندانهایش خراب است . البته معتقد است جنس دندانهایش خوب نیست و ناچار است هر روز تعدادی قرص مسکن بالا بیندازد تا مبادا وسط درس و کلاس دندانش تیر نکشد و درد نگیرد . او هر روز به خود می گوید که پیش دندانپزشک خواهد رفت اما هر روز وقتی دستش را در جیبش فرو می برد از فکر رفتن به مطلب دندانپزشکی منصرف می شود !
« او » تمام علاقه اش غذای بیرون از خانه و گاهی سلف دانشگاه است . البته دستپخت محشری دارد و انواع و اقسام نیمرو ، یه رو ،دو رو، تمام رو و ... را با تخم مرغ به خوبی مهیا می کند .
او تقریبا هر دو سه روز یکبار سرما میخورد و مشتی از آدولت کلد و کلداستاپ و لوراتادین و آنتی هیستامین را همزمان با یک لیوان آب می بلعد . اگر افاقه کرد که هیچ ، اگر افاقه نکرد از فردا خودش را می بندد به شربت دیفن هیدرامین کامپاند هرچند که معتقد است این شربت مصرف گلدانی دارد و باید آن را فقط پای گلدانها ریخت .. اما چاره ای نیست !
« او » در درس و تحصیل به شدت موفق است . دانشجوی خوبی است و نمرات خوبی هم میگیرد . اما خدا می داند که برای گرفتن نمره چقدر تلاش میکند . « او » به صف علاقه ی بسیاری دارد از بس که در دوران های مختلف زندگی اش در صف ایستاده است ... صف اتوبوس .. صف مترو ... صف سینما ... صف همه چی حتی صف دماغ ! اصلا او به خاطر تلاشهای برای ایستادن در صف دماغ یک دماغ بسیار با هیبت دارد !
« او » که بسیار جویای کار است و از انواع و اقسام کارهای پاره وقت دانشجویی استقبال می کند و به برکت ثبت نام مجدد یارانه ها توانست در کافی نتی نزدیک خوابگاه چند روزی مشغول به کار شود .
« او » روز اول با تعداد زیادی از متقاضیان ثبت نام یارانه با آخرین رقم شماره ملی صفر مواجه شد و با تمام توانایی هایی که در زمینه اینترنت داشت تلاش کرد تا درهمین کار پاره وقتش موفق شود و حقوق حلالی بگیرد . البته حقوق روز اول او به معنای واقعی حلال بود از بس که نام و شماره ملی زد و سایت هنگ کرد و دوباره نام و شماره ملی را تکرار کرد و بالاخره تا ساعت 14 روز اول ثبت نام یارانه ها توانست یک نفر را ثبت نام کند و 3 هزار تومان بابت این ثبت نام هزینه بگیرد که 60درصد این 3 هزار تومان را باید به صاحب کافی نت میداد و 40 درصد باقیمانده اش را برای خودش بر میداشت !
« او » روز دوم هم در سر کار حاضر شد و به ثبت نام متقاضیانی که آخرین شماره کد ملی شان 1است ، پرداخت و با مهارتی که از روز قبل به دست آورده بود توانستافراد بیشتری را ثبت نام کند .
« او » روزهای بعد هم به همین منوال به ثبت نام اقشار مختلف جامعه در سایت یارانه ها پرداخت تا اینکه در روز پایانی با ثبت نام 400 نفر توانست بالاترین حقوق این چند روز کارش را بگیرد و ناگهان یادش افتاد که فراموش کرده است خانواده ی خودش را در سامانه یارانه ها ثبت نام کند و دو دست خود را به سمت آسمان بلند کرد محکم بر سرش کوفت ! و اینچنین بود که «او» یعنی آقای «گاف» از ثبت نام در سامانه یارانه ها جا ماند ...
" اما هر روز وقتي دستش را در جيبش فرو مي برد از فکر رفتن به مطلب دندانپزشکي منصرف مي شود!"
اين يکي که ديگه دلم کباب شد براش:
"از ثبت نام در سامانه يارانه ها جا ماند ..."