گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «یادگاران» نوشته سیداحمد معصومی نژاد است که تووسط انتشارات روایت فتح منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
وقتی رسیدم مدرسه، زنگ خورده بود. بعد از اینکه بچه ها سر کلاس رفتند، جلو آمد و گفت «تو چرا دیر اومدی؟» گفتم «آقا دنبال لباس مشکی م می گشتم؛ دیر شد.» لبخندی زد و گفت «برو سر کلاس.»
ایام شهادت که می شد بیش ترمان لباس مشکلی می پوشیدیم. فهمیده بودیم آقای چندقی دوست دارد این روزها مشکی بپوشیم.
سوم راهنمایی بودم کهع سرما خوردم. دکتر برایم سه روز استعلاجی نوشته بود، آقای جندقی زنگ زد خانه مان. حالم را پرسید و گفت «می تونی یه سر بیای مدرسه؟» هر طوری بود خودم را رساندم. گفت «دهه فجر نزدیکه. هر مسابقه ای از دستت بر می آد برگزار کن. به جای این سه روز ده روز اجازه می دم تو خونه استراحت کنی.»
من هم از خدا خواسته از همان روز شروع کردم به تدارک مسابقات. بچه ها هم خیلی استقبال کردند.
بعد از دهه فجر رفتم پیش آقای جندقی، گفتم «آقا ده روزی که قول دادید چی شد؟» با خنده گفت «برو خجالت بکش. کجا می خوای بری؟ الان که سالمی. می خواستی الکی تو خونه بخوابی. دیدی چقدر کار تونستی انجام بدی.»
روزهای اول محرم بود، ورزش داشتیم. بچه ها بازی می کردند و ما هم برایشان کف می زدیم. آقای جندقی از بیرون وارد شد و لبخندی به بچه ها زد و رفت توی دفتر. چند دقیقه بعد صدایم زد و پرسید «سید می دونی امروز چه روزیه؟» گفتم «یکی از روزهای محرم» گفت «بهتر نیست به احترام به این روزها کمتر دست بزنیم؟»
قرار بود با گروه سرود مدرسه، شعر «با نوای کاروان» را سر صف اجرا کنم. استرس عجیبی داشتم میکروفن در دستم می لرزید، تک خوان گروه بودم و استرسم راحت لو می رفت. بعد از اجرا به من گفت «بمنون کارت دارم»
بچه ها که رفتند ازم پرسید «چرا دستت می لرزید؟» گفتم «آقا تو تمرین مشکلی ندارم، ولی جلوی بچه ها استرس می گیرم.» کمی مکث کرد بعد گفت « چون فکرت پیش بچه هاست. اگر فکرت پیش امام حسین (ع) باشه و برای ایشون بخونی درست میشه.»
آن روز آخرین باری بود که وقت خواندن میکروفون در دستم می لرزید.
عاشورا و تاسوعا، دسته های سینه زنی از خانه مرحوم صدف روز راه می افتادند سمت مسجد امام زمان (عج). مسجد نزدیک مدرسه بود. گاهی معلم ها آقای مدیر را می دیدند که رفته روی وانت و نوحه می خواند. برایش مهم نبود حتی بچه ها ببینندش.
آن سال توی مسابقات قرآنی که بیش دانش آموزان مدراس منطقه 9 برگزار شده بود، نفر اول شدم.
توصیه های آقای جندقی بود که مرا به سمت قرآن سوق داد. به من می گفت «تو سیدی، باید تو خوندن قرآن تبحر داشته باشی.»
26 تا دفتر شعر داشت، اما کم پیش می آمد شعری را از روی کاغذ بخواند. می گفت « یک مداح باید ذخیره شعری خوبی داشته باشد.» ما را هم مجبور می کرد شعری که هر جلسه می خواند را برای جلسه بعد حفظ کنیم. همه تعجب می کردند که چطور این همه شعر را حفظ می کند آن هم با این همه مشغله. گاهی دفتر مدرسه را به من می سپرد و می رفت راهروی طبقه بالا. بچه ها از توی کلاس مدیرشان را می دیدند که قدم می زند و بیت به بیت شعرها را حفظ می کند.
شعرهای مبتذل به خاطر سادگی شان بین جوان ها فراگیر شده بود. دغدغه اش این بود که طوری برای اهل بیت (ع) شعر بگوید که هم پر معنی باشد و هم ساده و آهنگین. همین بود که شروع کرد به گفتن شعرهای ساده و زیبا.