گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ شاید باورش سخت باشد، ولی اگر خودم ندیده بودم اجازه حرکت قلم برای نوشتن این داستان واقعی و تلخ را نمیدادم. اولش فکر کردم خواب هستم و آنچه که میدیدم همه دروغ است ولی هر چه با چشمانم دیده بودم، واقعیت داشت...
در راه بازگشت به خانه بودم، راستش زودتر ازهمیشه محل کار را ترک کرده بودم، از خیابانهای شهرمان میگذشتم که ناگهان، خروج سریع تعدادی از دانش آموزان دبیرستانی که از داخل مدرسهای خارج شده بودند، حواسم را پرت کرد.
4 – 5 نوجوان پس از خروج از مدرسه به این طرف و آن طرف نگاهی انداختند و مانند خلافکارها که در فیلمها نشان میدهد، به راه افتادند.
هرچند قدم که میگذشت سری بر میگرداندند و نگاهی به عقب میانداختند؛ انگار ترس داشتند که کسی آنان را تعقیب کند. سپس هر دو قدم را با یک قدم کرده و بر سرعت خود اضافه میکردند.
راه میرفتند، ولی سرعتشان از کسی که میدوید، سریع تر بود، شاید بیشتر از داخل 10 کوچه و خیابان تردد کردند. دیگر خسته شده بودم، توان تعقیب آنان رانداشتم که ناگهان در کوچهای خلوت و بن بست ایستادند.
من نیز پشت بوتهها، ربروی کوچه بن بست ایستادم و در حالی که عینک آفتابی به صورت داشتم و وانمود میکردم که با تلفن همراه صحبت میکنم، دانش آموزان زیر نظر گرفتم.
یکی از دانش آموزان که به نظر میرسید دل و جرات کمتری از بقیه دارد دائما سر کوچه بنبست میآمد تا خیالش راحت شود که کسی رد نمیشود.
درست نمیشد ببینی، ولی آنچه مثل روز روشن بود، این بود که این دانش آموزان قصد انجام کاری دارند که شاید جرم و یا ناهنجاری محسوب شود، خلاصه یکی از دانش آموزان کیفش را زمین گذاشت و در حالی که تمام وجود من شده بود چشم تا اینکه ببینم که نوجوانان برای چه اینقدر راه آمدند و سر میچرخانند تا کسی آنان را نبینند، چند نخ سیگار در آورد و بین سایر دوستانش تقسیم کرد.
سیگار را گوشه لب خود گذاشتند، دقیقا مانند بزرگترها یکی از آنان فندکی زد وسریعا آتش سیگار دوستانش را فراهم کرد، دود بود که بالای سر آنان را فرا گرفته بود.
بعضی از آنان سرفه میکردند و از ترس به خودر میلرزیدند، معلوم بود که دفعه اول و یا دومشان است که لب به سیگار میزنند، ولی مابقی به راحتی دود سیگار را فرو میدادند و از کشیدن آن لذت میبردند.
شاید 3 دقیقه بیشتر طول نکشید که ته سیگارها به زمین افتاد و زیر پا لگد مال شد، سپس یکی از دانش آموزان بسته آدامسی از جیبش در آورد و به دوستانش داد تا شاید والدینشان از بوی سیگار از راز آنان پی نبرند.
همه چیز به حالت عادی خود بازگشته بود، دانش آموزان به آرامی قدم بر میداشتند و دیگر عقب خود را نگاه نمیکردند و از کسی ترس و دلهره نداشتند.
اینجا بود که جلو رفتم و سلام کردم ، شوکه شدند ولی من خودم را یک دانشجو معرفی کردم که قرار بود تحقیقی از خوابگاههای دانشجویی و مصرف مواد مخدر توسط دانشجویان و دانش آموزان انجام دهم.
بالاخره مجاب شدند دقایقی با من حرف بزنند، سوال اولم این بود که چرا برخی دانش آموزان به سیگار کشیدن روی می آورند؟ هیچ کدام جوابی برای گفتن نداشتند و می گفتند، دلیلی ندارد که دانش آموزی سراغ سیگار برود ولی تنها یک نفر آنان درباره کشیدن سیگار ادعا کرد که سیگار هم مثل خوراکیها است، بعضیها این خوراکی را دوست دارند و استفاده میکنند ولی عدهای هم نبست به آن تنفر دارند.
سوال دوم این بود که آیا ضررهای سیگار را میتوان کتمان کرد و شاید کسانی که سیگار میکشند، زمینه اعتیاد آنان به مواد افیونی فراهم شود؟ بازهم هیچ کدام از دانش آموزان حرفی برای گفتن نداشتند و سیگار را عامل سرطان و مشکلات جسمی میخوانند حتی یکی از آنان از افسردگی و پیری زودرس میگفت، ولی بازهم آن یک نفر ادعا کرد، امروز حتی هوایی که ما در آن نفس میکشیم، ضرر دارد و شاید عامل سرطان شود و حتی غذا و روغنی که در آن استفاده میکنیم، ما را دچار مشکلات جسمی کند. اگر هم کسی هم روی به کشیدن مواد افیونی بیاورد، ربطی به سیگار کشیدن ندارد و بعد هم افرادی را نام برد که سیگار میکشیدند ولی اعتیاد به مواد افیونی ندارند.
سوال سوم را اینطور مطرح کردم، آیا مصرف سیگار و قلیان به همراه دوستان امروز و دوستان فردا در دانشگاه ها با این تفاوت که دانشجویان آزادی بیشتری نسبت به دانش آموزان دارند و حتی برخی از آنان از خانههای دانشجویی و خوابگاها استفاده می کنند و بدون هیچگونه ترسی و دلهرهای که شاید کسی آنان را ببینند، میتوانند هر کاری انجام دهند، موجب گسترش اعتیاد و فساد نمیشود؟
بازهم همه دانش آموزان از سوال من شوکه شدند، معلوم بود که تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودند، شاید خوشحال شدند که میتوانند فردا در دانشگاهها بدون حدو مرزی هرکاری را دوست دارند انجام دهند و بازهم همان دانش آموز جسور ادعا کرد که استفاده از تمامی چیزهایی که انسان از آن لذت میبرد، حق هر فردی است و کسی نباید آن را سلب کند ولی برخی پدر ومادران و مردم این موضوع را درک نمیکنند و دانشجویان مجبور میشوند به خانههای مجردی و خوابگاهها روی بیاورند.
دیگر به سوالاتم ادامه ندادم و با تشکر از آنان خداحافظی کرده و به مسیر خانه برگشتم.
در راه دائما به این موضوع فکر میکردم که چطور یک میوه گندیده و مسموم باعث خرابی و مسموم شدن سایر میوهها میشود و بازهم همان میوههای مسموم شده خود باعث خرابی سایر میوهها میشوند و اگر جلوی این روند گرفته نشود و اینگونه افکار که تنها از طریق رسانههای بیگانه وارد فکر و ذهن خانوادهها و اعضای آن میشود، دیری نخواهد گذشت که دیگر میوهای سالم در جامعه وجود نداشته باشد.