به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از بجنورد، علیرضا عضدی، نویسنده جوان و دانشجوی خوش ذوق خراسان شمالی حاشیه نگاری خود از دیدار جوانان و دانشجویان خراسان شمالی با رهبر معظم انقلاب در 23 مهر 91 را برای ما ارسال کرده است که در ادامه می خوانید.
7 صبح بیدار میشوم و راه میافتم. جلسه دیشب خیلی دلچسب بود و پرشور، اما یقین داشتم که مهمترین برنامه آقا در این سفر، همین دیدارِ جوانان است که مطمئناً حرفهای زیادی هم دوطرف برای یکدیگر داشتند! دور میدان شهید محمدزاده 7-6 جوان، کت و شلوارهای مانند هم پوشیدهاند، ظاهراً از گروه تواشیح یا سروداند.
جمعیتی که به مصلا میروند، همه جوان هستند و حتا کودک هم بینشان زیاد دیده میشود، به گیت که میرسم، صدای شعارهای جمعیت، تا بیرون هم میآید. چندنفر از بچهها را میبینم که منتظرند تا اکیپشان کامل شود و بعد بروند داخل.
کارتم را نشان میدهم. مسئول حفاظت دیگر آشنا شده است انگار به کارتم و سریع میگوید بفرمایید آقای خبری! روی کارت علاوه بر مشخصاتم خورده «خبری» یعنی که از بچههای خبر هستم و ...!
میروم داخل. همیشه روبهروی جایگاه نسبت به حاشیه مصلا زودتر پُر میشود، هرچند دقیقه شعاری میدهند این جماعت پرشور و ذوق. صف دوم جاگیر میشوم و جا و زاویه خوبی را انتخاب میکنم برای نشستن.
تعدادی از بچهها انتظاماتِ مراسم را به عهده دارند که از دور خوش و بشی میکنیم. تیشرت و شلوارِ جینِ پاره پوش، خطِ ریش چکمهای و ریش بزی! موی پف و سیخسیخ، شلوار گشاد و پارچهای، پیراهن سفید یقه بسته انگشتر عقیقدار! و... همه آمدهاند...
كنار چند دانشآموز مقطع راهنمايي نشستهام كه مدام وول ميخورند و شَر هستند. ميخواهند از داربستها رد شوند و بروند VIPبنشينند! كه محافظي برميگرداندشان و بر ميگردند.
يكي از همان انتظاماتيهاي حلقه چندم، گير داده بهشان كه «عذر ميخوام، الآن شما دانشجو هستيد؟! چه مقطعي اونوقت؟» اينها هم كم نميآورند و ميگويند بله، دكتراي رياضي! انتظاماتي آهاني ميگويد و عقب ميرود مينشيند سرجايش!
حاج حسین محراب(مداح مراسم) بلند ميشود از صف اول و روبه جمعيت، دست چپش را به طرف آقايان دراز ميكند و ميگويد «نسلِ عليِ اكبريم» و دست راستش را به طرف خانمها ميگيرد «فدائيان رهبریم». همين كافيست تا جمعيت موتورشان روشن شود و راه بيافتد، كاري كه ديروز مجري هرچه كرد، نتوانست انجام دهد...
حرفِ حق در دل جوانان زود جا باز ميكند...
نسل علي اكبريم/ فدائيان رهبریم...
آنچنان پرشور ميگويند اين شعار را كه صدا در مصلا ميپيچد و گوشهايم تير ميكشد. مو بر تن آدم راست ميكند اين حرارت و شور جوانان در شعار دادنشان. تقريباً مصلا پر شده و هنوز بيرون صف بستهاند براي داخل شدن.
نسل علي اكبريم/ فدائيان رهبریم...
مسابقهاي انگار شكل گرفته براي بلندتر گفتن. بچههای دکترای ریاضی! ميگويند: صداي دخترها خيلي بيشتر است، بچهها داد بزنيد: نسل علي اكبريم...!
بعد از اين شعار كه زيباترين شعار سفر است تا به اينجا، همان نفر كه بلند شده بود و موتور جمعيت را روشن كرده بود ميايستد و رو به آقايان: «اي رهبر آزاده» بعد مينشيند. همين كافي است تا خانمها بگويند: «آمادهايم، آماده»!
عجب شور و حالي راه افتاده در مصلا، بعداً از بچهها ميشنوم كه صداي جمعيت بيرون مصلا هم بلند شنيده ميشده و به وجد ميآوردمان براي زودتر داخل شدن.
حالا هر شعاري سريع دو تكه ميشود و هر طرف، نيمه خودش را پيدا ميكند، خوني كه در رگ ماست/ خانمها سريع پاسخ ميدهند هديه به رهبر ماست...
ما اهل كوفه نيستيم/ خانمها پشت سر شعار دادن آقايان «علي تنها بماند»
مجري ميآيد پشت تريبون و شروع ميكند... جمعيت اما اهميتي نميدهند. نسل علي اكبريم/ فدائيان رهبریم مجري تشكر ميكند! و ميگويد «حنجرههاتان را نگه داريد براي هنگام آمدن آقا» كاغذهايي توزيع ميشود، قرار است شعر تمرين كنيم تا رهبر كه آمدند بخوانيم برگه يكي از بچههاي دكتراي رياضي! را ميگيرم و ميگويم شما دو نفري بخوانيد!
حاج محمد رضا ايزي(مداح دیگر مراسم) ميرود پشت ميكروفون تا شروع كند و بخواند. قبل از آنكه ايزي بيايد، شعر را با خودم زمزمه ميكردم و آهنگ «خيز و جامه نیلی كنِ» كويتيپور را برايش تنظيم كردهام!
«اي مست حضورت خاك، اي عاشق تو افلاك...»
اما ايزي كه شروع ميكند، میبینم آهنگش فرق دارد. الياس را تصور ميكنم كه دارد شعر ميخواند! به جاي ايزي!
واقعاً شعر جذاب و با معنايي است و سهچهار بار همه با صداي بلند ميخوانيم.
حرف حق در دل جوان زود جا باز ميكند.
ايزي ميآيد پايين و قبلش ميخواهد نفسهامان را نگه داريم.
بچههايي كه در راه ديده بودم و همه كت و شلواريِ يك شكل بودند، حالا ميروند تا تواشيح بخوانند. بعد از تواشيح گروه سرود مدرسه شهيد رجائي ميروند براي اجرا و عجب شروعي دارد سرگروه. صداي زيبایی دارد و معرفي كامل و عالي هم. سرودشان را هم خوب اجرا كردند.
ديگر جمعيت ياد گرفتهاند و از هر فرصتي براي ماراتون شعار دادن استفاده ميكنند. «اي پسر فاطمه/ منتظر تو هستیم» هرطرف تكه مربوط به خودش را با تمام وجود تكرار ميكند. تكان خوردن پرده كافيست تا چند نفرِ روبهروي جايگاه بلند شوند و پشت سر آنها تمام 7-8 هزار جوان مصلا هم بايستند.
آنچنان موجي ايجاد ميكند فشار جمعيت كه چند نفري زير دست و پا ميافتند و اطرافيانش سريع ميكشند بالا و همانكه افتاده بود، دوباره قويتر از قبل ميرود در دل جمعيت! دفترچه و خودكارم را در جيب ميگذارم و ميروم وسط جمعيت. نسل علياكبريم...
بيرون باد ميوزد و همين باعث ميشود از در پشت جایگاه باد بيايد داخل و پرده تكان بخورد و جمعيت هم فشردهتر شوند به هم و سر و گردنها براي ديدنِ رهبر كشيدهتر شود. كسي به حرفهاي مجري گوش نميدهد و همه، شعار مربوط به جمع خودشان را سر ميدهند. مرآتي هم آمده و گزارش ميگيرد.
یکی از دوستان ميگفت دانشگاه دولتي كه بنا بوده هزار و صد، دويست نفر ظرفيت داشتهباشد، 40 نفر قرعهكشي كرده! و به همين 40 نفر كارت ملاقات دادهاند! ابتدا باورش سخت بود برايم؛ اما بعدش كه گزارشی را در سایتی خواندم، يك دانشجوي دانشگاه پيامنور بجنورد كه بيشتر از 13 هزار دانشجو (به گفتهي مسئولانش) دارد، گفتهبود فقط به 45 نفر كارت ملاقات دادهاند!
باور قضيه دانشگاه دولتي آسانتر شد برايم! جمعيت سر از پا نميشناسند و يك نفس شعار ميدهند. ايزي ميرود بالا تا شايد با تمرين شعر جمعيت را كمي آرامتر كند.
اواسط شعر كه ميرسد، پرده تكاني ميخورد، ايزي در شعر خواندن تنها ميشود و باز فشار جمعيت بيشتر ميشود. كسي پرده را بالا نگه ميدارد و سرو صداي جمعيت زياد ميشود. رهبر ميآيد...
آن قدر جمعيت فشرده ميشود كه يكسوم همين جمعيت را ميشود در عقبِ شبستان جا داد، رهبر عصا را زير بغل زده و براي جوانان دست تكان ميدهد و تا لبه جايگاه ميآيد.
جمعيت انگار كه شعارهاي تمرينشان يادشان رفته، هركس براي خودش شعاري ميدهد. محمدرضا و كس ديگري قلاب ميگيرند، محراب ميرود بالا و رو به آقايان دست دراز ميكند و جيغ! ميكشد: «نسل علياكبريم» ميآيد پايين. جمعيت سريع يادشان ميآيد و مصلا يك صدا ميشود!
نسل علي اكبريم/ فدائيان رهبريم...
باز هر طرف تكه مربوط به خودش را برميدارد...
خوني كه در رگ ماست/ هديه به رهبر ماست...
گوشهايم دارد تير ميكشند. اين همه لشكر آمده و خانمها تكرار ميكنند به عشق رهبر آمده... آنقدر شعار ميدهند كه فرصت شعر خواندن، از دست ميرود. رهبر لبخند ميزنند و با دست اشاره ميكنند كه بنشينيم، آن قدر جمعيت جلو رفتهاند كه دقايقي طول ميكشد نشستن همه و باز زانوهاي هركس به كمر نفر جلويي فرو ميرود! بلافاصله مجري ميرود پشت تريبون و برنامه شروع ميشود رسماً.
سيدمصطفا نجفيان اولين نماينده است كه ميرود صحبت كند.
همچنان كف دستها بالاست، هركسي نقشي بر آن زده، جملهاي و شعاري نوشته، بغلدستيام كف دست چپش «جانم فداي رهبرم» نوشته. بعداً عكس الياس را در سايتها ميبينم كه با دستش قلب درست كرده و دوستش عكس رهبر را بين قلب نگه داشته كه عكس زيبايي هم شده و اكثر سايتها از آن استفاده كردهاند.
خانم رضاييان نفر بعدي است كه از جامعه دانشآموزان به گمانم رفته و مشغول صحبت است. محمدرضا و همكارانش! در VIP نشستهاند و پس از مراسم ميگويد كف دستش بزرگ نوشته بود چفيه كه دور و بريهايش ميبينند و همه به تقليد مينويسند چفيه و رو به رهبر ميگيرند دستانشان را!
مجري كسي را با نام قناد شيروان و با خواندن نيم برگ آ-چهار افتخارات، دعوت ميكند كه از طرف بسيجيانِ مخترع حرف بزند. پیشنهاداتی میدهد كه شك ميكنم به مدال طلاي مخترعِ نميدانم چيچيَكِ! روسيهاش.
از پرورش و نگهداري مرغ و ماهي در منزل صحبت كرد و استفاده از تخممرغِ اين مرغها! و از ساختن شهر گُلي كه در آن كربلا و كعبه و... را با گُل بسازيم تا جذب توريست كنيم! در پايان حرفهايش هم با لحن خاصي رو به رهبر گفت:«حرفهايي داريم كه شما بايد! بشنويد و طرحهايي داريم كه بايد ببينيد!» ميخندم. به رهبر نگاه ميكنم، او هم لبخند ميزند...
بعد از خانم يزداني، ميلاد حسينپور، همان كه شب جلسه ستادِ استقبالِ بسيج دانشجويي كنار سرگرد نشسته بود و آخرين نفري بود كه صحبت كرد و انصافاً خوب هم تپق ميزد!
همه منتظر بوديم تا رهبر شروع كنند و كنجکاو بوديم كه موضوع بحث با توجه به شرايط حساس كشور چيست؟
«جلسه، يك جلسه كاملاً جوان، با همه ويژهگيهاي مثبت جواني است...»
همين دو جمله، جمعيت را دلگرم ميكند تا از ابتدا روي به جانب خورستانِ جان بگيرند و گوش كنند و انرژيمند شوند. با اين شروع فهممان دستگيرش ميشود كه يك جوان قرار است با جوانها سخن بگويد...
«بحثي كه امروز ميخواهم براي شما جوانهاي عزيز عرض كنم، در توضيح و تبيين مسئلهاي است كه در روز اول مطرح كردم: مسئله پيشرفت... يكي از ابعاد پيشرفت با مفهوم اسلامي عبارتست از سبك زندگي كردن، رفتار اجتماعي، شيوهي زيستن -اينها عبارة اخراي يكديگر است- اين يك بُعد مهم است؛ اين موضوع را ميخواهم امروز يك قدري بحث كنيم...» آنقدر خوشحال ميشوم از شنيدن «سبك زندگي» كه لبخند بر لبانم آشكار ميشود.
برترين و بهدرد بخورترين موضوعي كه كاملاً لزومش در شرايط امروز احساس ميشود. رهبر كلاس درساش را عالي شروع كرده و از همين ابتدا به تعريف و توضيح برخي مفاهيم ميپردازد.
«ما اگر پيشرفت همه جانبه را به معناي تمدنسازي نوين اسلامي بگيريم... اين تمدن نوين دو بخش دارد: يك بخش، بخش ابزاري است؛ يك بخش ديگر، بخش متني و اصلي و اساسي است: به هر دو بخش بايد رسيد. آن بخش ابزاري چيست؟ بخش ابزاري عبارتستاز همين ارزشهايي كه ما امروز به عنوان پيشرفت كشور مطرح ميكنيم: علم، اختراع، صنعت، سياست، ...»
اين بخش ابزاري را رهبر بخش سخت افزاري مينامد و میفرماید پيشرفت در اين زمينه، بدون پيشرفت بخش نرمافزاري كه بخش حقيقي و اصلي تمدن ميدانند كه شامل سبك زندگي، مسئله خانواده، سبك ازدواج، نوع مسكن، نوع لباس و غیره ما را رستگار نميكند. نميتواند به ما امنيت و آرامش رواني ببخشد؛ همچنان كه ميبينيد در دنياي غرب نتوانسته...» يكي از بچههاي دكترا داري كه جلويم نشستهبود برميگردد و ميپرسد: ساعت چنده؟
جوابش را ميدهم و پس از چند ثانيه كه فكر كنم در ذهنش تخمين ميزد و حساب و كتاب ميكرد زمان برگشتشان را، به دوستانش گفت: «جااان! ديگر نميخواهد برويم مدرسه، فكر كنم تا نزديك 12 اينجا باشيم!»
رهبر فهرستي را ارائه ميدهند مربوط به بحث كه ميخواهند علتهاي اينها را پيدا كنيم و سپس به اين بپردازيم كه چهگونه اين مشكلات را علاج كنيم.
«... يك مقولهاي در اينجا مطرح ميشود و سر بر ميآورد، به عنوان مقوله فرهنگ زندگي. بايد ما به دنبال اين باشيم كه فرهنگ زندگي را تبيين كنيم، تدوين كنيم و به شكل مطلوب اسلام تحقق ببخشيم دو سه نكته پيرامون اين وضعيت و الزاماتي كه دنبال اين فرهنگ رفتن براي ما ايجاد ميكند، وجود دارد، كه بايد به اينها توجه كنيم. نكتهي اول اين است كه رفتار اجتماعي و سبك زندگي، تابع تفسير ما از زندگي است: هدف زندگي چيست؟ هر هدفي كه ما براي زندگي معين كنيم، براي خودمان ترسيم كنيم، به طور طبيعي متناسب با خود، يك سبك زندگي به ما پيشنهاد ميشود.
يك نقطه اصلي وجود دارد و آن ايمان است. يك هدفي را بايد ترسيم كنيم و به آن ايمان پيدا كنيم. بدون ايمان، پيشرفت در اين بخشها امكانپذير نيست. كار درست انجام نميگيرد. حالا آن چيزي كه به آن ايمان داريم، ميتواند ليبراليسم باشد، ميتواند كاپيتاليسم باشد، ميتواند هم توحيد ناب باشد، بالاخره به يك چیزي بايد ايمان داشت... بر اساس اين ايمان، سبك زندگي انتخاب خواهد شد...
يكي از بچههاي فوق دكترايي! بلند ميشود برود. سريع يكي از همان انتظاماتيهاي روي صندلي نشسته! ميگويد: زودباش پسرجان، از اينجا، بيا برو، ميخواي بري بيرون؟ بيا... چند نفري هم بشين بشين ميكنند خطاب به جناب دكتر دانشآموز!
خستگی اين چند روز باعث شده خوابآلود شوم. رهبر پس چهگونه اين سختيهاي سفر را تحمل ميكنند و با چه صبر و حوصلهاي حرفهاي كاملاً متفاوت با جلسات قبل ميزنند...؟ حرفهايي كه واقعاً جفاست نياوردنشان را در اين مكتوب!
«...هر چه مي توانيد، خودتان را از لحاظ علم و عمل و تزكيه و تقويت روح و تقويت جسم ـ همانطوري كه بارها عرضشده ـ آماده كنيد و امیدواریم اين بار سنگين را به دوش بگيريد...» حرفهاي رهبر با اين جمله تمام ميشود جمعيت زودتر از تمام شدن كامل والسلام رهبر، ميايستند و...