محسن کم بیش وسواسی بود و من و متین ولنگار و شلخته و هادی راستی راستی آدم حسابی. سر خوابیدن و خاموشی و بیدار شدن و نظافت و نظم و بریز و بپاش، گاهی بحثمان میشد، اما همیشه تهش خنده بود و دلخوریها نمیماند.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-مهران عزیزی، حمام و دستشویی توی سالن بود و اتاق ما چهار نفر، همه امکاناتش، دو تا تخت دوطبقهی فلزی بود که چپ و راستِ در گذاشته بودندشان و موکت آبی تیره که گُله گُله جای سوختگی رویش داشت و یک پنجره دو لَته رو به خیابان با شیشههای مات. بعدتر خودمان چوبرختی و جاکفشی هم تدارک دیدیم و یک فرش کوچک زیر پنجره که بیشتر «متین» دَمر میافتاد روی آن و چیز میخواند و مینوشت. بقیهمان بیشتر روی تختهامان درس میخواندیم؛ من و محسن و هادی.
روز اول، سه نفر بودیم و متین یکی دو روز دیرتر رسید. وقتی رسید طبقه دوم یکی از تختها خالی بود. رفت و نشست روی تخت و پاهاش را از لبهاش آویخت و گفت: اگر بپذیریم، قرارمان این باشد که ماهی یک بار برای تختها قرعهکشی کنیم که جاهامان تا آخر ثابت نباشد و حقی از کسی تضییع نشود. من موافق بودم و بقیه هم پذیرفتند، اما جز یک بار، همان ماه اول، دیگر قرعه هم تعطیل شد و هر کس سرش گرم کار خودش شد و همانجا که بود ماند.
هر کداممان از یک سر مملکت آمدهبودیم. متین شیرازی بود و من زنجانی، محسن بچهی سبزوار بود و هادی از جایی نزدیک زابل آمدهبود. فکر میکردم سخت آبمان توی یک جوب خواهدرفت و هر کداممان ساز خودش را خواهد زد. اولش هم البته سخت بود. تا بفهمیم هر کس چه عادتهایی دارد و دلخواه و نادلخواهش چیست، نصف ترم طول کشید، اما کمکم دستمان آمد چطور باید زندگی کرد که همه راحت باشند. به قول محسن که ریاضی میخواند خط باریک اُپیتمُم را پیدا کردیم.
من ادبیات میخواندم و متین حقوق و هادی تربیتبدنی میخواند و محسن ریاضی. شاید هیچکداممان فکرش را نمیکردیم که مثل برادر و حتی نزدیکتر از برادر بشویم با هم. آن هم ما که قبل از دانشگاه و قبل از خوابگاه، هیچ همدیگر را نمیشناختیم. شاید اولین بار که همهمان این را فهمیدیم، وقتی بود که متین انتقالی گرفت و از ما جدا شد. محسن پای پنجره پشت به ما ایستادهبود و غرق خیالات خودش بود. هادی و متین روی لبهی تخت هادی کنار هم نشستهبودند و من هم دراز کشیدهبودم روی تخت خودم و با چشمهای باز، سقف را نگاه میکردم. نمیخواستیم رفتن متین برایمان مهم باشد، ولی بود و نمیشد پنهان کرد. متین حرفهاش را زد و وصیتهاش را کرد و سرآخر موقع رفتنش اول اشک محسن درآمد و بعد من و آخرش هم هادی. متین رفت و تازه فهمیدیم چقدر جای یکیمان خالیست. یکی که سر سفرهی نان و پنیر و گوجه و خیار عصرانههامان، یکریز حرف میزد و زبان به دهان نمیگرفت. یکی از ما، همهی ما بود که رفت. تا یکی دو هفته اتاق مغموم بود و ما ساکت. فرش جلوی پنجره را هم لوله کردهبودیم و تپاندهبودیم زیر تخت. شدهبودیم سه نفر.
دفعهی بعدی که همهمان یکی شدیم باز، یا یکی بودنمان را فهمیدیم، زمان عاشق شدن محسن بود. محسن از اولش هم دلنازک و احساساتی بود. دل باخته بود و آن دختر هم به هزار بهانهی معقول و نامعقول کناره میگرفت و محسن از خواب و خوراک افتادهبود و من و هادی هم. حرف که میزدی بغضش میترکید. برای لیگ منچ هم دیگر اشتیاقی نداشت. برایش غزلهای مولانا را که میخواندم، اما اندکی آرامتر میشد. آن قدر دور و برش ماندیم و هواش را داشتیم تا توانست دوبا ه. روی پا بهایستد و خدا خواست و باز افتاد به درس خواندن و پیچ و خطر را به سلامت رد کرد. محسن، اما عاشق ماند و ماهم برادر ماندیم و الآن که سالها گذشتهاست از آن روزگار این را میفهمم؛ این برادری را و اندازهاش را و ارزشش را. محسن کم بیش وسواسی بود و من و متین ولنگار و شلخته و هادی راستی راستی آدم حسابی. سر خوابیدن و خاموشی و بیدار شدن و نظافت و نظم و بریز و بپاش، گاهی بحثمان میشد، اما همیشه تهش خنده بود و دلخوریها نمیماند. راستش نمیدانم کدام قانون نانوشته ما را کنار هم سر به راه نگهداشتهبود. هیچکداممان دلمان نمیآمد آن یکیها دلخور و دلگیر و گرفته باشند. خودمان را تعدیل میکردیم و فرو میکاستیم که جمعمان جمع بماند. تأثیر کدام محبت و ارادت و چه نوع همدلیای بود، نمیدانم. اما بود و توی آن اتاق کوچک خوابگاه دانشگاه هم پاگرفتهبود.
خوب که نظر میکنم، میبینم که آن چیزی که خوابگاه و زندگی جمعی یاد من دادهاست، کم از کلاسهای دانشگاه نبودهاست و گاهی حتی عمق و دوام تأثیرش بیشتر هم بودهاست.