دوشنبه ۲۶ فروردین
ساعت ۹ صبح شده و اتوبوس به قم رسیده است. تلگرام را چک میکنیم. حوصله ندارم. لیست را بالا و پایین میکنم. صدای پیام جدید میآید. دوستانی که از ابتدای سفر به آق قلا رفته بودند ویدیویی را در گروه بارگذاری کرده اند. ویدیو را که دیدم هوایی شدم. سعید که نیمه بیدار بود را کاملا بیدار کردم و فیلم را نشانش دادم. بلافاصله بعد از اتمام فیلم گفتم: «بریم آق قلا؟» سعید گفت: «صادق من زود هوایی میشم، نکن.» راستش هر دوی ما هوایی شده بودیم. قرار شد به محض رسیدن آماده سفر بعدی شویم. جواد هم فهمید. او هم از ابتدا هوایی بود. به امیر هم گفتم. امیر جوابی نداد. فکر میکرد. بعد از چند دقیقه گفت: «میام. استخاره گرفتم. خیلی خوب اومده»
همه موارد دست به دست هم دارند میدهند تا ما برویم. اتوبوسی که با آن تا تهران آمده ایم را خدا سر راهمان قرار داد. تا تصمیم گرفتیم برگردیم تهران، این اتوبوس جلوی اسکانمان بود. گروهی را آورده بود و رشید با او صحبت کرد تا ما را برگرداند تهران. به محض پیاده شدن از اتوبوس در میدان جمهوری ماشینی جلوی پایمان ترمز میزند. همه بار و افراد را قبول میکند که ببرد. تنها ناراحتی که داریم زمان اردو است. چهارشنبه اردو تمام میشود. تنها دو روز برای خدمت داریم. کوله را بستم و حرکت کردم سمت پایانه. سعید و امیر را دیدم. خدا ناراحتی ما را نیز برطرف کرد. قرار شده است تا یکشنبه که نیمه شعبان است بمانیم. خدا دو روز را برایمان شش روز کرده. الآن هم داخل اتوبوس هستیم و عازم آق قلا. خدا را شکر.