باید دستهایم را بالا میبردم. از پشت نیسان بیرون آمدم. برایم خندهدار بود، چون همه بزرگ بودند و فقط من بین آنها کوچک بودم و دستهایم را بالا گرفته بودم.
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، قنبر علی بهارستانی، آزاده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، روز گذشته ۲۶ خرداد ماه ۹۸، به خیل یاران شهیدش پیوست. این آزاده سرافراز که لقب جوانترین آزاده دفاع مقدس را دارد، در سن ۱۱ سالگی و درمهرماه سال ۵۹، در جاده ماهشهر آبادان به همراه پدرش به اسارت درمیآید و به اردوگاه موصل منتقل میشود. مدتی بعد، پس از انتقال تعدادی از اسرا از اردوگاه رمادی به موصل، متوجه حضور برادر دیگر خود در آن اردوگاه میشود و با درخواستهای مکرر، برادر دیگر نیز به اردوگاه موصل منتقل میشود.
قنبرعلی بهارستانی متولد ۱۳۴۸ آبادان است که در سال ۱۳۶۵ از ناحیه پا، شکم، قفسه سینه و سر مجروح و به افتخار جانبازی نائل شد. در زمان آغاز جنگ ساکن آبادان بود. روز ۲۶ مهرماه سال ۵۹ پس از انتقال خانواده به فریدن در مسیر بازگشت به آبادان همراه پدرشان اسیر نیروهای عراقی شد. پس از چهار سال در بهمن ماه سال ۶۳ به خاطر سن کم خودش و کهولت سن پدرش آزاد شد. بعد از آزادی متوجه میشود که دو تن از برادرانش در جبهههای محاصره آبادان و در خرمشهر شهید شدهاند. برادر دیگر او مدت ۱۰ سال اسیر بوده و در نهایت همراه با آزادگان به میهن بازگشته است. پس از آزادی به مدت چهار سال در مدرسه راهنمایی شهید بهشتی داران تحصیل کرده و دو سال هم آموزش امدادگری دیده است.
شهید بهارستانی در روایت یکی از خاطراتش گفت: «نزدیک نماز ظهر منطقه را بیشتر بمباران میکردند، من به همراه شهید علی جزینی که از بچههای درچه اصفهان، گردان امیرالمومنین (ع) بود تازه از کمین برگشته بودیم. اسلحه جزینی را یکی از بچههای کاشان گرفت و مشغول تمرین شد، عراقیها فاصلهای از ما نداشتند و یک لحظه متوجه شدیم که مورد هدف آنهاییم و آن نقطهای که ما بودیم را با خمپاره ۶۰ زدند. من و جزینی کنار هم ایستاده بودیم، علی بدون هیچ حرف و نالهای مثل یک درخت تنومندی که از جا کنده شود روی زمین افتاد و شهید شد. شهید جزینی بسیار خوشاندام و در میان بچههای جبهه به اخلاق خوش، اخلاص و ایمان قوی شهرت داشت. او در جبهه تک تیرانداز ماهری بود. بعد از افتادن علی من نیز پشت سرش افتادم و فکر میکردم پایم قطع شده است. آن لحظه واقعا نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده و همه جا پر از گرد و خاک و سر و صدا بود و عراقیها کل خط را میزدند. بچههایی که در سنگر بودند به ما اشاره کردند که به سمت آنها برویم. اصلا نمیتوانستم حرکت کنم. به شدت مجروح شده بودم، ولی به زحمت خودم را تا نزدیکیهای سنگر کشانکشان بردم و بچهها دستم را گرفتند و به داخل سنگر کشیدند.
پس از آن مجروحین را به امدادگری پشت خاکریز میبردند و در آنجا حاج خسرو راعی از بچههای فریدن که باهم اعزام شده بودیم، تا مرا دید، شناخت. به سمت من آمد و زخمهایم را بست و ما را به عقب انتقال داد. من از اروند رود که رد شدم دیگر بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم، دیدم که اتاق عمل هستم، درد شدیدی داشتم و از پزشک کشیک خواستم اگر امکان دارد دردم را کم کند و او با نهایت مهربانی دستش را روی سرم کشید و داروی بیهوشی به من تزریق کرد و من دوباره از حال رفتم. از بیمارستان چمران شیراز به دلیل عدم تجهیزات مناسب ما را به بیمارستان شریعتی اصفهان منتقل کردند. کل دوره نقاهت من در بیمارستان چهار ماه طول کشید. با ویلچر مرخص شدم. پس از مدتی با عصا راه افتادم و وقتی متوجه شدم که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم، تصمیم گرفتم درس بخوانم.»
کتاب بزرگ مرد کوچک؛ خاطرات ﺷﻔﺎﻫﯽ ﻗﻨﺒﺮعلی ﺑﻬﺎﺭستانی
«بزرگ مرد کوچک» خاطرات شفاهی قنبرعلی بهارستانی است که مصاحبه و تدوین آن را حسین نیری انجام دادهاست. حسین نیری که از طریق ستاد آزادگان استان تهران، در روزهای آغازین سال ۱۳۸۱ قنبرعلی را یافته بود، قرار مصاحبه و تدوین خاطراتش را با او گذاشت و در ۱۶ فروردین همانسال برای اولین بار به ملاقاتش رفت. روایت اسیر شدن او در کتاب اینگونه عنوان شده است:
در جنگهای دوستانهام با بچههای محل، همیشه پیروز میشدم، ولی اینجا شکست خورده بودم و باید دستهایم را بالا میبردم. از پشت نیسان بیرون آمدم. برایم خندهدار بود، چون همه بزرگ بودند و فقط من بین آنها کوچک بودم و دستهایم را بالا گرفته بودم. وسط جاده ما را نشاندند. همه زخمی بودند. آنکه با ما آمده بود تیری به سرش خورده بود، اما از اقبال بلندش، تیر کمان کرده بود؛ هرچند خونریزی سرش زیاد بود. آفتاب بالا آمده و هوا گرم شده بود. ساعت حدود ۹:۳۰ صبح بود. تنها کسانی که سالم بودند، من و پدرم بودیم که در صندوقعقب نشسته بودیم. آن پسر هم از ناحیه ماهیچه پا مجروح شده بود؛ ولی خونریزی شدیدی نداشت. بعداً که با باند پایش را بستند خونریزیاش قطع شد. رفتم پیش او و دیدم دارد میلرزد. بندۀ خدا نتوانست جلو خودش را بگیرد و چند بار باد معده از او رها شد. زدم زیر خنده. پدرم محکم با آرنجش به من زد و گفت: «زهرمار! چرا میخندی، ساکت باش.»