به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، آزاده حاج اسماعیل شمس در سال ۱۳۲۷ در محله شوش تهران متولد شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد و با شروع جنگ تحمیلی او به منطقه جنوب رفت و در همان جا اسیر شد. حاج اسماعیل ۱۰ سال از عمر خود را در زندانهای رژیم صدام گذراند. وی در سال ۱۳۶۹ به همراه دیگر آزادگان سرافراز به میهن بازگشت.
کتاب «پاداش و کیفر»، در برگیرنده خاطرات آزاده حاج «اسماعیل شمس»، از دوران زندگی و مبارزهاش در جبهههای جنگ تحمیلی به نویسندگی بیژن کیانی است که توسط گروه پژوهشی موسسه پیام آزادگان در سال ۱۳۸۸ منتشر شد.
دربخشی ازاین اثر میخوانیم: «سال ۶۹ همراه کاروانی به ایران آمدیم. در پادگان الله اکبر اسلام آباد ما را قرنطینه کردند. قرنطینه سه روز طول کشید در این سه روز فکر و ذکرم این بود. جواب مادرم را چه بگویم اگر مادر گفت:» اسماعیل جلال کو؟» بگویم کجاست! من و جلال اول جنگ به جبهه خرمشهر رفتیم با هم به اسارت عراقیها درآمدیم. او را بعدها از جمع ما بردند؛ شک کردند سپاهی باشد. سالیان سال است که از او خبری ندارم. هیچ کس از او خبر ندارد. با این دغدغه و نگرانی بود که به ایران برگشتم.
از پادگان اللهاکبر ما را آوردند به تهران. اولین مکان هم حرم حضرت امام بود. در حرم دو رکعت نماز حاجت خواندم. بعد از نماز به دور مرقد حضرت امام چرخیدم و مقبره او را گرفتم. گفتم: «امام عزیز تو پیش خدا آبرو داری از خدا بخواه دیدار من با مادر را آسان کند. مادرم اسم جلال را نیاورد.» اشکریزان دور مقبره امام میچرخیدم و ناله میکردم. یکی از بچههای محلهمان مرا دید و شناخت با صدای بلند گفت: «بچهها بیایید اسماعیل شمس اینجاست.» دست به گردنم انداخت همدیگر را بوسیدیم. او گفت: «اسماعیل مادرت اینجاست؛ در حرم. دستم را گرفت و مرا کشانکشان برد. تنم میلرزید در دلم گفتم: «خدایا من عقلم به جایی نمیرسد تو خودت کمکم کن اگر مادر گفت جلال چی شده چه بگویم.» دوستم مادرم را به من نشان داد.
مادرم پیرزن عینکی کوچکی شده بود. افتادم به پایش. سر و صورتش بوسیدم جذب سیمای نورانی آن پیرزن شدم. خواستم بگویم: «مادر مرا ببخش امانتدار خوبی نبودم. جلالت را گم کردهام.» دیدم مادر با چهرهای باز و لبخندی شیرین گفت: «اسماعیل کجایی. همین که تو برگشتی بالای سر زن و بچهات خدا را هزار بار شاکر و سپاسگزارم.» از فکر جلال بیرون بیا ما هم مثل بقیه مردم. مگر مردم ما مثل جلالهای گمشده کم داشتهاند. جلال ما هم مثل بقیه فدای رهبر و فدای مکتب شد. دعا کن پسرم خدا قربانی ما را بپذیرد. اگر مورد پذیرفتن خدا شد. جلال افتخار خانواده ما خواهد شد. اسماعیل مگر افتخاری هم از این بالاتر هست که انسان جوانش را در راه حق قربانی کند.» حرف مادرم تکانم داد یکه خوردم. به خودم نهیب زدم. گفتم:» اسماعیل تو را چه میشود روز به روز به جای اینکه در بازی تقدیر کارکشته و با تجربهتر شوی کودنتر میشوی. تو کی میخواهی درس بگیری عبرت بگیری. تو کجا و مادر کجا.»
خدا خدا کردم حالا که خطر گذشت کاری کنم که دیگر دسته گل به آب ندهم. به خود نهیب میزدم اسماعیل به خودت بیا. مواظب باش. خراب نکنی.
استقبال گرم و بینظیری از ما به عمل آوردند. کوچه و خیابان محلهمان را چراغانی کرده با پلاکاردهای سردار رشید انقلاب خوش آمدی سراسر کوچه را تزیین کرده بودند. قدمبهقدم جلوی پای ما با درود صلوات گوسفند سر میبریدند و قربانی میکردند. به منزل خودمان رسیدیم. در محوطه حیاط همه اقوام و فامیل و دوستان نزدیک کنار هم جمع بودند.
دوستی گفت: «اسماعیل نمیخواهی سمیه دخترت را ببینی. ماشاءالله برای خودش خانمی شده است.» سمیه را آوردند دست در گردن هم کرده و زار زار گریه کردیم. دوست دیگری گفت: «اسماعیل سعید پسرت را دیدی او هم به سلامتی مردی شده.» گفتم: «اتفاقاً دلم برای دیدنش یک ذره شده است.» در گوشه حیاط بین همسن و سالهای خود بود او را به من نشان دادند. او را صدا کردم سعید بیا. اما جلو نیامد. فکر کردم خجالت میکشد. خودم رفتم طرفش. گفتم: «پسر بیا ببوسمت.» او عقب عقب رفت. احساسات بر من غلبه شد. گفتم: «پسرجان من پدرتم بعد از ۱۰ سال دوری نمیخوای پدرت رو ببوسی.» گفت: «چرا پدر خیلی هم دوست دارم از اینکه تو را ببوسم. ولی پدر شرمندهام نمیتوانم این کار را بکنم، چون فکر میکنم شاید بین این جماعت فرزند شهیدی یا یتیمی باشد. نخواستم جلوی بچهای که پدر ندارد مرا ببوسی؛ میدانی چرا، چون در این ۱۰ سال بیپدری به آنچه باید برسم رسیدهام.»