به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، آشنایی ما با خانواده شهید محمد رضایی هم از سوی همسر شهید شیرعلی محمودی بود. بار اولی که مسافر «دهخیر» در حوالی شهرری شدیم، گمان نمیکردیم در کوچه شهید عباس حسینی، چهار خانواده شهید مدافع حرم زندگی میکنند. در سفر دوم، توفیق دیدار با همه این خانوادهها را داشتیم که یکی از آنها خانم «گلبِخیر شریفی» همسر شهید محمد رضایی بود. اگر چه پسر ارشد خانواده برای کار به شهر محلات رفته بود اما دوبرادر دیگرش پذیرای ما بودند و در طول گفتگو کنار ما نشستند تا روایت مادرشان را به طور کامل بشنوند.
خانم شریفی بی هیچ کم و کاستی برای ما از عاشقانههایش با جوانی گفت که چند سال بعد، همه دار و ندارش را گذاشت تا برای دفاع از حرم به سوریه برود. جوان عاشقی که «مال و البنون»، مانعش نشدند و نتوانستند تصمیمش را عوض کنند...
**: هود مال خودِ خانه بود؟
همسر شهید: بله. گفتم باید به من می گفتید یا به من زنگ می زدید، که در خانه نیستید، میخواهیم هود را برداریم و درست کنیم. من اگر بخواهم شکایت کنم راحت می توانم از دست شما شکایت کنم. مثلا بگویم من در خانه اینقدر طلا داشتم و شما آن را بردید... چرا وارد خانه شدید؟... پسرش خیلی سر و صدا کرد که خانه من را خالی کن. من گفتم تا چهلم همسرم تمام نشده خانه را خالی نمی کنم، قرارداد داریم اینجا.
خیلی آن شب با مادرش سر من داد و بیداد کرد. صبح رفتم دفتر امامزاده عبدالله، گفتم صاحبخانه با من اینطوری رفتار می کند، من با سه تا بچه مستاجر هستم؛ باید چه کار کنم؟ بگردید یک جا برایم خانه بگیرید؛ خانهاش را باید خالی کنیم... دفتر فاطمیون یکی را فرستاد که بیاید با صاحبخانه صحبت کند. آمد با صاحبخانه صحبت کرد و گفت اگر کرایه خانه می خواهید، ما میدهیم... گفتم ما خودمان پیشاپیش حساب کردهایم و کرایه یک سال را دادهایم. گفت چی می خواهی حالا؟ به اینها چکار داری؟ گفت دیگر نمی گذاریم در خانهمان باشند!
با همان آقا ساخت و پاخت کردند که ما کارشان نداریم و می گذاریم همینجا باشند؛ ما اشتباه کردیم هر چه بوده و نبوده.
نماینده فاطمیون که رفت، دو روز بعد دوباره پسر صاحبخانه آمد سر و صدا کرد که باید خانه من را خالی کنید. بعد از ظهر بود، پول در پلاستیک آورد و گفت این مال شما، باید خانه را خالی کنید. پول پیشِ خانه و اجارههای پیش را آورد و گذاشت وسط.
دو میلیون تومان که آن موقع خیلی پول بود، نگه داشت و گفت خانهمان را خراب کردید؛ چاه را پر کردید؛ این پول را از روی پول پیش برمیدارم.
نه چاه پر شده بود نه هیچی، خانه را دسته گل تحویلش دادیم؛ دو میلیون تومان از پول ما را برداشت؛ بقیه پول را آورد و گفت همین الان باید خانه را خالی کنید.
من رفتم سر مزار همسرم؛ خیلی گریه کردم و گفتم الان شما رفتی، صاحبخانه این رفتارها را با ما دارد، من با سه تا بچه باید چهکار کنم؟
**: اسم صاحبخانهتان چی بود؟
همسر شهید: اسم پسرش وحید بود، فامیلش هم (...) بود.
**: آدرس خانهتان یادتان است؟
همسر شهید: بله؛ آن کوچه را بعدا به اسم همسرم کردند.
**: پس می شود شهرری، غنیآباد، خیابان ولیعصر، کوچه شهید محمد رضایی...
همسر شهید: قبلا اسم کوچه «بعثت» بود؛ الان به نام شوهرم کردند.
**: پلاکش چند بود؟
همسر شهید: یادم نمی آید. کنار سوپرمارکت بود.
**: آنجا عذر شما را خواستند، بعد کوچه را به نام همسرتان کردند؟
همسر شهید: همسرم که شهید شد، دهیاری غنیآباد این کار را کرد. ما هنوز همانجا بودیم. شهید من وصیت کرده بود که برود جزو شهدای اشرفآباد باشد. آنجا چند تا شهید مدافع حرم دارد. همسرم گفته بود ما را ببر آنجا کنار این شهدا. همسرم که شهید شد خانه ما غنیآباد بود. مسئولان روستای غنی آباد نگذاشتند همسرم را ببریم اشرفآباد دفن کنیم؛ گفتند ما شهید مدافع حرم نداریم، هر طور شده باید شهیدت را بدهی دست ما؛ این برای ما ننگ است در حالی که خانه شهید غنیآباد باشد، شما شهیدت را ببری محله پایین به خاک بسپاری. ما نمی گذاریم. دهیاری و شورایش آمدند و نگذاشتند. گفتند شهیدت را بدهی دست ما چه فرقی می کند؟ کنار شهدای اشرف آباد جا نیست؛ یک گوشه تهِ ته نشان داد و گفت اگر می خواهی شهیدت را این گوشه دفن کنیم، این گوشه می خواهی چهکار؟ گفت شهیدت را بده به ما در همین غنی آباد که شهید مدافع حرم نداریم به خاک بسپاریم. خود اهالی غنی آباد دو تا دسته بودند یکی با هم خوب بودند، یکی با هم بد بودند.
**: یعنی چه دو تا دسته بودند؟
همسر شهید: دو گروه بودند؛ یک گروه با بسیجیها بد بودند، یک گروه هم خیلی با حاج آقا و مسجد و بسیج، خوب بودند. صاحبخانهمان جزو همین ها بود که خوب نبودند. غنیآباد که همسرم را دفن کردند کوچه را هم سریع به نامش کرد. دهیاری یک عکس شهید هم سر در همان خانه زد؛ یک عکس هم این سر کوچه زد، یک عکس هم آن سر کوچه. یک سمت کوچه که میخواستند عکس بزنند، روی دیوار صاحبخانه ما میشد. صبح آمدند و عکس را زدند. بعد از ظهر پنجشنبه بود؛ می خواستیم برویم سر مزار؛ دیدم عکس همسرم سر در نیست. دیدم سر کوچه که ساختمان خود اینها می شود هم عکسی نیست. ولی آن سر کوچه که ساختمان دیگری بود، عکس شهید رضایی همچنان بود.. با خودم گفتم حداقل صبح که دهیاری آمد برای نصب عکس، نمیگذاشتند و میگفتند نزن. خدایی خیلی از این کارشان ناراحت شدم.
رفتم سوپرمارکت پایین خانه که مال خودشان بود و گفتم آقا (...)! عکس همسرم را کَندی، کجا انداختی؟ گفت من نکندم! من نینداختم! گفتم اگر اینقدر بدت می آمد، صبح که دهیاری آمد بزند، می گفتی نزند! بعد آن یکی پسرش از ته مغازه بلند شد و آمد و گفت من کندم و انداختم توی سطل آشغال؛ اینها می روند به خاطر پول می جنگند؛ بعد می آیند محل ما را به اسم اینها می کنند. من انداختم در سطل آشغال!
من خیلی ناراحت شدم؛ گفتم در سطل آشغال نمی انداختی؛ می آوردی میدادی دست خودم؛ بعدش هم صبح می توانستی به دهیاری اجازه ندهی که عکس را سر درِ خانه شما نزند، یا سر کوچهای که ساختمان شماست، نزنند؛ حالا که اینها آمدند نصب کردند و شما کندید، خیلی کارتان زشت است.
پسر صاحبخانه خیلی با من بحث کرد و گفت شما پول می گیرید و سپاه و فاطمیون طرفدار شما هستند. همسرت به خاطر پول رفته جنگیده، همسرت ماشین مدل بالا سوار بود. هر چی پول است دولت می دهد به شماها؛ خودمان بچه ایرانیم، هیچی نداریم، دولت هر چه رسیدگی می کند به شماست، او که شهید نشده، به خاطر پول رفته!...
گفتم تو حاضری چقدر پول به تو بدهند و یک دست یا یک ناخنت را قطع کنند؟ حاضری این کار را بکنی؟ گفت نه، مگر کله من به سنگ خورده که بروم شهید بشوم؟! برم سوریه بجنگم؟ ناموس خودم را ول کنم بروم آنجا بجنگم!... خیلی با من بحث کرد. در حال همین بحث کردن بود که از مغازه آمد بیرون. نمی دانم چطور بود نه ساخت و سازی بود و نه هیچی، یک باره یک آهن آمد و از بالا خورد توی سر پسر صاحبخانه.
**: بیرون ایستاده بود؟
همسر شهید: ما در کوچه بودیم، پسر صاحبخانه در همین بحثها بود و با صدای بلند صحبت میکرد. من فقط گفتم چرا صبح به دهیاری اجازه دادین عکس را بزند و چرا الان عکس را انداختید سطل آشغال؛ که بحث این شد که محمدآقا به خاطر پول به سوریه رفت... می خواست از مغازه بیاید بیرون وداخل کوچه؛ من هم داخل کوچه بودم، ساخت و ساز نبود که چیزی بیاید بخورد توی سر این، همین طور که آمد بیرون، یک آهن آمد خورد توی سرش و داغون شد و همانجا خونریزی کرد. سرش شکسته بود و خونریزی شدیدی داشت. اینکه می گویند شهدا زنده اند، همین است. خودش فهمید که به خاطر حرفهایش این بلا سرش آمد. زنگ زدند آمبولانس و رفت بیمارستان و سرش چند تا بخیه خورد.
**: معلوم نشد آهن از کجا افتاد؟
همسر شهید: معلوم نشد؛ همین طور داشت با همان فحش و سر و صدا در کوچه می آمد که اینطوری شد. بعد آمبولانس آمد. مامانش هم بود؛ دو تا برادرها هم کنار هم بودند. خودشان هم متوجه نشدند که این آهن از کجا آمد. ما هم که یک گوشه ایستاده بودیم؛ دست من هم هیچی نبود. خودشان هم با هم درگیری شدند. ما رفتیم خانه؛ دو شب هم در بیمارستان ماند.
بعد مادرش آمد خیلی معذرتخواهی کرد و رفت سر مزار آقا محمد و آمد خانهمان با التماس و گریه گفت یعنی واقعا شهدا زنده اند و اینطور زود، خودش را نشان داده به ما. ما اصلا باورمان نمی شد؛ شما ما را ببخشید که چنین چیزی گفتیم و شما را اذیت کردیم. خودش آمد، مادربزرگش و کل خانوادهاش آمدند خانه ما برای معذرتخواهی.
از آن به بعد دیگر اذیتی نداشتند... اولها صاحبخانهمان خیلی ما را اذیت می کرد، بعدش که این اتفاق افتاد خیلی بهتر شد.
**: یعنی آن آهن ادبشان کرد؟
همسر شهید: خیلی مهربان شدند، ما که از خانه شان آمدیم، خیلی هم گریه کرد که نروید از خانهمان و همین جا بمانید. اما بسیجی ها برای ما خانه گرفته بودند و باید می رفتیم.
**: فاطمیون برایتان خانه گرفتند؟
همسر شهید: دفتر فاطمیون آمد خانه را برای ما ردیف کرد ولی پول از خودمان بود. خانه جدید دو کوچه آن طرفتر بود. پسرم مکبر مسجد آنجا بود؛ خودم هم به آن مسجد که نزدیک بود، می رفتم. مزار همسرم هم نزدیک بود.
**: خانه مال کی بود؟
همسر شهید: یک ایرانی بود، آدم خوبی بود. آن صاحبخانهمان شب ها که ارشیا گریه می کرد، دلتنگی پدرش را می کرد، جیغ می کشید و ساکت نمی شد، می آمد این را ساکت می کرد؛ خیلی مهربان بود؛ می آمد ارشیا را بغل می گرفت، با هم می بردیمش سر مزار و می آوردیمش. ارشیا همهاش با همان همسایه مان بود، خیلی صاحبخانه خوبی بود. تا یک سال آنجا بودیم که ارشیا را ثبت نام کردیم کلاس اول. صبح که می رفت مدرسه اول می رفت سر مزار (نزدیک خانه مان بود) بعد می رفتیم مدرسه. بین راه مدرسه بود. سه تا بچه ها می رفتند سر مزار پدرشان بعد می رفتند مدرسه. بعد از ظهرها هم که می رفتم دنبالشان، بعضی وقتها که دیر یا زود می شد می رفتم می دیدم بچه ها نیستند، می رفتم می دیدم سر مزار نشستهاند. دلتنگی می کردند.
**: بیشتر از همه آقا ارشیا؟
همسر شهید: بله، ارشیا خیلی دلتنگی میکرد. ارشیا که لبش ترک خورده بود کلی دکتر بردیم تا لبش خوب شد. جیغ که می کشید لبش ترک می خورد و همین طور از لبش خون می آمد. دکتر هم که می بردیم می گفت به خاطر این که خیلی حرص پدرش را می خورد اینطور شده. مدرسه می رفت و کلاس اول بود. می بردمش مدرسه، من را ول نمی کرد، همین طور آویزان می شد فقط من را بوس می کرد. می گفتم حالا برو بس است، اینقدر من را بوس می کرد. می گفتم ارشیا! من خسته شدم، چرا اینقدر من را بوس می کنی؟ برو دیگر پسرم. می گفت دلم برای بابام تنگ شده، یک دقیقه بایست من بوسَت کنم بعد میروم. زنگ کلاس می خورد این دم در من را ول نمی کرد. بعد از ظهر که می آمد دوباره سر مزار، هی بوس می کرد. روی سنگ می خوابید و گریه میکرد. تا اینکه آرام آرام عادت کرد.
**: شما کار شناسنامه را هم انجام دادید؟
همسر شهید: نه والله، خیلی درگیری داریم.
**: کارهای قانونیاش را که انجام داده اید؟
همسر شهید: هیچ کاری نکردیم. فقط عکس تحویل دادیم و یک فرم پر کردیم، ولی انگشت نگاری نکردهایم.
**: هنوز خبرتان نکردهاند؟
همسر شهید: اصلا پیگیر کارهایمان نیستند.
**: شما خودتان هم باید یک مقدار پیگیری کنید.
همسر شهید: من خودم خیلی الاف شدم. مدام می روم. هر چه می روم جوابی نمی گیرم.
**: انشالله خدا کمک کند. یک مقدار سرعتشان پایین است. بچه ها برای ثبت نام مدرسه مشکلی ندارند؟
همسر شهید: نه، با همان مدرک اقامتی که داریم بردیم و ثبت نام کردیم، اگر مشکلی هم پیش بیاید از بنیاد شهید نامه می گیریم.
**: الان پروندهتان در بنیاد شهید شهرری است؟
همسر شهید: بله.
**: مدرسه بچه ها کجاست؟
همسر شهید: در همین دهخیر است.
**: امسال درسشان مجازی بوده؟
همسر شهید: بله، اما پروندهشان در اصل همین جاست.
**: آقا علیجرأت کلاس چندم هستند؟
همسر شهید: ششم.
**: آقا جهاندل چندم هستند؟
همسر شهید: او هم ششم است. با هم یک سال فرق دارند، اما پسر بزرگم که از افغانستان آمدیم، مدرکش را جا گذاشته بود، مدرسه این یک سال را قبول نکرد. پسر بزرگم دو سال کلاس اول را خواند به خاطر اینکه مدرک نداشت و مدرسه قبول نکرد. ارشیا هم چهارم است؛ امسال می رود به کلاس پنجم.
**: انشالله خدا به شما سلامتی بدهد و سایه تان روی سر بچه ها باشد. علی آقا الان کجاست؟
همسر شهید: شهرستان محلات است؛ سرِ کار می رود. آنجا گل و گیاه هست. خانه خواهرم در محلات است. خواهرم خودش آنجا سرِ کار است. این خانه را که خریدیم یک مقدار بدهکار شدیم، در این شرایط کرونا درس هم که نبود؛ مجبور شدم علیجرات را فرستادم خانه خواهرم که پیش او کار کند.
**: در همان کار گل و گیاه هستند؟
همسر شهید: بله. با امسال سه سال است که می رود. مدرسه اش که تمام می شود بعد از مدرسه اش سه ماه تعطیلی تابستانها را می رود سرِ کار.
**: این خانه را خودتان خریدید؟
همسر شهید: تنهایی نخریدیم.
**: وام دادند از طرف سپاه؟
همسر شهید: بله.
**: قسط وام را هم می دهید؟
همسر شهید: بله.
**: اگر نکته ای باقی مانده بفرمایید.
همسر شهید: حرفها که زیاد است، اما به خاطر همین شناسنامه ها نگرانیم، انشالله زودتر به دست خانواده ها برسد و مشکلات حل بشود. اقامت ما هیچ اعتباری ندارد. جدیدا بانک که می رویم حساب باز نمی کنند؛ می گویند اینها اعتبار ندارد. وقتی اعتبار ندارد اصلا برای چی به خانواده ها میدهند؟ اگر شناسنامه درست شود خیلی خوب می شود.